بریده کتابهای روز رهایی شیدونگ 1403/2/4 روز رهایی اینس کانیاتی 3.6 5 صفحۀ 105 فانی به خورشید تابان بهاری میماند، من به گنداب توی باتلاق. شبیه من بودن وحشتناک است. 0 1 عرفان بساکی 1403/5/17 روز رهایی اینس کانیاتی 3.6 5 صفحۀ 78 اگر دوستم داشتند من هم زیبا میشدم فقط کافی بود توله سگی باشم يا هر حیوان خانگی دیگری. پدر و مادرم برای حیوان ها کم نمی گذارند برای همین وقتی بچه بودم دوست داشتم گوساله ای کوچک .باشم این طوری من هم دوست داشته می شدم، مثل باقی آدمها. 0 1 Kimia 1403/8/24 روز رهایی اینس کانیاتی 3.6 5 صفحۀ 40 نوزاد خوشحال است، چون هنوز نمیداند دختر است. بعدها باید غصهاش را بخورد. 0 1 فاطمه قاسمی 1403/5/21 روز رهایی اینس کانیاتی 3.6 5 صفحۀ 19 اگر از ته دل هم آرزو بکنم باز چیزی عوض نمیشود. حتی اگر از تهِ تهِ دلم آرزو بکنم. 1 10 عرفان بساکی 1403/5/16 روز رهایی اینس کانیاتی 3.6 5 صفحۀ 70 مادرم را خیلی دوست دارم هر کاری از دستم بر بیاید برایش انجام میدهم منظورم فقط کارخانه نیست، کمک در کار خانه منت ندارد لااقل اگر همه مان کمک میکردیم نداشت. منظورم از هر کاری چیز دیگری بود مثلاً وقتی مادرم دست گلی به آب میداد ظرف و ظروف را میشکست کلیدها رو گم میکرد و چیزهایی مثل این من تقصیر را گردن میگرفتم تا پدرم به جای او مرا کتک بزند. 2 24 عرفان بساکی 1403/5/20 روز رهایی اینس کانیاتی 3.6 5 صفحۀ 120 وقتی بچه. بودم و هیزم سبز می سوزاندیم، مدتی طولانی کنار شومینه بیرون میزد و به ناله زیر و اهسته شان گوش میدادم که مینشستم و به شیره کف آلودی نگاه میکردم که از هیزم ها شبیه جیغ آن بچه سمندر مرده .بود خیال میکردم اینها اشکاند و چوبِ زنده دارد برای مرگ خودش گریه میکند آخر سر وقتی گریه بند میآمد از دیدن آن همه جنازه درخت توی شومینه پا به فرار می.گذاشتم 0 1 Kimia 1403/8/24 روز رهایی اینس کانیاتی 3.6 5 صفحۀ 34 بالاخره نفسم جا آمد. وقت رفتن به خانه بود. ماجرای تنگی نفس و این فکروخیالها در کل همهاش بهانهای بود که کمی دیرتر بروم داخل خانه. خیلی وقت است دستم برای خودم رو شده. زیاد از این کارها میکنم. اولش بابت دیدن خانوادهام دل توی دلم نیست، با عجله میآیم، چهار ساعتِ تمام با دوچرخهٔ قراضهام رکاب میزنم و حین آواز خواندن از زور خستگی زیر باران گریه میکنم. اما آخرش وقتی میرسم همهچیز یادم میرود. هر کاری بتوانم میکنم تا چند دقیقه دیرتر وارد خانه شوم. 0 0 عرفان بساکی 1403/5/16 روز رهایی اینس کانیاتی 3.6 5 صفحۀ 57 تک و تنها زیر باران گرفتار شده ام و در تاریکی آواز خوانده ام و برگشته ام خانه و آن وقت پدرم میگوید: «گم شو از اینجا!» و من دیگر نمیدانم کجا بروم. رفتم زیر سایه بان کاهدان که پیش دیسی بنشینم و فکرم را جمع کنم دیسی همیشه خوشحال میشود بروی پیشش تو همیشه خوش آمده ای با آدمها فرق دارد. دیسی سرش را گذاشت روی زانوهایم مدتی سرش را نوازش کردم حالم خوب بود برای اینکه آن لگد را از دلش درآورده باشم با ملایمت با او حرف زدم ولی تصور نمیکنم اصلاً از دستم ناراحت شده باشد سگ باهوشی است و از زندگی سر در می آورد مدتی نوازشش کردم و انگشتهایم را بردم لای موهای دراز و پرپشتش یاد حرفهای آن روز فانی افتادم خیلی وقت پیش بود. هنوز دوست نبودیم. آن موقعی بود که به او گفتم روز سن پپن به دنیا آمده ام. به نظرم خنده دار است آدم در این روز به دنیا بیاید این را که به فانی گفتم خندید زیر بار نمی رفت. قانعش کردم که حق با من است قبلش گفته بودم وقتی به دنیا اومدی پدر و مادرت تورو میخواستن؟ نگاهم کرد خیلی همدیگر را نمیشناختیم نمیدانستیم دوست میشویم گفت: «آره، معلومه.» بعدش گفت: «چطور؟» #روز_رها_یی #اینس_کانیاتی 0 0 عرفان بساکی 1403/5/21 روز رهایی اینس کانیاتی 3.6 5 صفحۀ 146 از وقتی سعی میکنم خودم را گم کنم دلم به حال خودم می سوزد، همان طور که دلم برای روپوش سبزم میسوزد یا دوچرخه ام یا مسواکم که میخواستم گمش کنم به خودم فکر میکنم و به خودم میگویم کسی مرا نمی خواهد، حتی خودم بعد دلم برای خودم میسوزد که کسی مرا نمی خواهدحتی خودم 0 1
بریده کتابهای روز رهایی شیدونگ 1403/2/4 روز رهایی اینس کانیاتی 3.6 5 صفحۀ 105 فانی به خورشید تابان بهاری میماند، من به گنداب توی باتلاق. شبیه من بودن وحشتناک است. 0 1 عرفان بساکی 1403/5/17 روز رهایی اینس کانیاتی 3.6 5 صفحۀ 78 اگر دوستم داشتند من هم زیبا میشدم فقط کافی بود توله سگی باشم يا هر حیوان خانگی دیگری. پدر و مادرم برای حیوان ها کم نمی گذارند برای همین وقتی بچه بودم دوست داشتم گوساله ای کوچک .باشم این طوری من هم دوست داشته می شدم، مثل باقی آدمها. 0 1 Kimia 1403/8/24 روز رهایی اینس کانیاتی 3.6 5 صفحۀ 40 نوزاد خوشحال است، چون هنوز نمیداند دختر است. بعدها باید غصهاش را بخورد. 0 1 فاطمه قاسمی 1403/5/21 روز رهایی اینس کانیاتی 3.6 5 صفحۀ 19 اگر از ته دل هم آرزو بکنم باز چیزی عوض نمیشود. حتی اگر از تهِ تهِ دلم آرزو بکنم. 1 10 عرفان بساکی 1403/5/16 روز رهایی اینس کانیاتی 3.6 5 صفحۀ 70 مادرم را خیلی دوست دارم هر کاری از دستم بر بیاید برایش انجام میدهم منظورم فقط کارخانه نیست، کمک در کار خانه منت ندارد لااقل اگر همه مان کمک میکردیم نداشت. منظورم از هر کاری چیز دیگری بود مثلاً وقتی مادرم دست گلی به آب میداد ظرف و ظروف را میشکست کلیدها رو گم میکرد و چیزهایی مثل این من تقصیر را گردن میگرفتم تا پدرم به جای او مرا کتک بزند. 2 24 عرفان بساکی 1403/5/20 روز رهایی اینس کانیاتی 3.6 5 صفحۀ 120 وقتی بچه. بودم و هیزم سبز می سوزاندیم، مدتی طولانی کنار شومینه بیرون میزد و به ناله زیر و اهسته شان گوش میدادم که مینشستم و به شیره کف آلودی نگاه میکردم که از هیزم ها شبیه جیغ آن بچه سمندر مرده .بود خیال میکردم اینها اشکاند و چوبِ زنده دارد برای مرگ خودش گریه میکند آخر سر وقتی گریه بند میآمد از دیدن آن همه جنازه درخت توی شومینه پا به فرار می.گذاشتم 0 1 Kimia 1403/8/24 روز رهایی اینس کانیاتی 3.6 5 صفحۀ 34 بالاخره نفسم جا آمد. وقت رفتن به خانه بود. ماجرای تنگی نفس و این فکروخیالها در کل همهاش بهانهای بود که کمی دیرتر بروم داخل خانه. خیلی وقت است دستم برای خودم رو شده. زیاد از این کارها میکنم. اولش بابت دیدن خانوادهام دل توی دلم نیست، با عجله میآیم، چهار ساعتِ تمام با دوچرخهٔ قراضهام رکاب میزنم و حین آواز خواندن از زور خستگی زیر باران گریه میکنم. اما آخرش وقتی میرسم همهچیز یادم میرود. هر کاری بتوانم میکنم تا چند دقیقه دیرتر وارد خانه شوم. 0 0 عرفان بساکی 1403/5/16 روز رهایی اینس کانیاتی 3.6 5 صفحۀ 57 تک و تنها زیر باران گرفتار شده ام و در تاریکی آواز خوانده ام و برگشته ام خانه و آن وقت پدرم میگوید: «گم شو از اینجا!» و من دیگر نمیدانم کجا بروم. رفتم زیر سایه بان کاهدان که پیش دیسی بنشینم و فکرم را جمع کنم دیسی همیشه خوشحال میشود بروی پیشش تو همیشه خوش آمده ای با آدمها فرق دارد. دیسی سرش را گذاشت روی زانوهایم مدتی سرش را نوازش کردم حالم خوب بود برای اینکه آن لگد را از دلش درآورده باشم با ملایمت با او حرف زدم ولی تصور نمیکنم اصلاً از دستم ناراحت شده باشد سگ باهوشی است و از زندگی سر در می آورد مدتی نوازشش کردم و انگشتهایم را بردم لای موهای دراز و پرپشتش یاد حرفهای آن روز فانی افتادم خیلی وقت پیش بود. هنوز دوست نبودیم. آن موقعی بود که به او گفتم روز سن پپن به دنیا آمده ام. به نظرم خنده دار است آدم در این روز به دنیا بیاید این را که به فانی گفتم خندید زیر بار نمی رفت. قانعش کردم که حق با من است قبلش گفته بودم وقتی به دنیا اومدی پدر و مادرت تورو میخواستن؟ نگاهم کرد خیلی همدیگر را نمیشناختیم نمیدانستیم دوست میشویم گفت: «آره، معلومه.» بعدش گفت: «چطور؟» #روز_رها_یی #اینس_کانیاتی 0 0 عرفان بساکی 1403/5/21 روز رهایی اینس کانیاتی 3.6 5 صفحۀ 146 از وقتی سعی میکنم خودم را گم کنم دلم به حال خودم می سوزد، همان طور که دلم برای روپوش سبزم میسوزد یا دوچرخه ام یا مسواکم که میخواستم گمش کنم به خودم فکر میکنم و به خودم میگویم کسی مرا نمی خواهد، حتی خودم بعد دلم برای خودم میسوزد که کسی مرا نمی خواهدحتی خودم 0 1