بریدۀ کتاب
1403/5/16
3.6
5
صفحۀ 57
تک و تنها زیر باران گرفتار شده ام و در تاریکی آواز خوانده ام و برگشته ام خانه و آن وقت پدرم میگوید: «گم شو از اینجا!» و من دیگر نمیدانم کجا بروم. رفتم زیر سایه بان کاهدان که پیش دیسی بنشینم و فکرم را جمع کنم دیسی همیشه خوشحال میشود بروی پیشش تو همیشه خوش آمده ای با آدمها فرق دارد. دیسی سرش را گذاشت روی زانوهایم مدتی سرش را نوازش کردم حالم خوب بود برای اینکه آن لگد را از دلش درآورده باشم با ملایمت با او حرف زدم ولی تصور نمیکنم اصلاً از دستم ناراحت شده باشد سگ باهوشی است و از زندگی سر در می آورد مدتی نوازشش کردم و انگشتهایم را بردم لای موهای دراز و پرپشتش یاد حرفهای آن روز فانی افتادم خیلی وقت پیش بود. هنوز دوست نبودیم. آن موقعی بود که به او گفتم روز سن پپن به دنیا آمده ام. به نظرم خنده دار است آدم در این روز به دنیا بیاید این را که به فانی گفتم خندید زیر بار نمی رفت. قانعش کردم که حق با من است قبلش گفته بودم وقتی به دنیا اومدی پدر و مادرت تورو میخواستن؟ نگاهم کرد خیلی همدیگر را نمیشناختیم نمیدانستیم دوست میشویم گفت: «آره، معلومه.» بعدش گفت: «چطور؟» #روز_رها_یی #اینس_کانیاتی
تک و تنها زیر باران گرفتار شده ام و در تاریکی آواز خوانده ام و برگشته ام خانه و آن وقت پدرم میگوید: «گم شو از اینجا!» و من دیگر نمیدانم کجا بروم. رفتم زیر سایه بان کاهدان که پیش دیسی بنشینم و فکرم را جمع کنم دیسی همیشه خوشحال میشود بروی پیشش تو همیشه خوش آمده ای با آدمها فرق دارد. دیسی سرش را گذاشت روی زانوهایم مدتی سرش را نوازش کردم حالم خوب بود برای اینکه آن لگد را از دلش درآورده باشم با ملایمت با او حرف زدم ولی تصور نمیکنم اصلاً از دستم ناراحت شده باشد سگ باهوشی است و از زندگی سر در می آورد مدتی نوازشش کردم و انگشتهایم را بردم لای موهای دراز و پرپشتش یاد حرفهای آن روز فانی افتادم خیلی وقت پیش بود. هنوز دوست نبودیم. آن موقعی بود که به او گفتم روز سن پپن به دنیا آمده ام. به نظرم خنده دار است آدم در این روز به دنیا بیاید این را که به فانی گفتم خندید زیر بار نمی رفت. قانعش کردم که حق با من است قبلش گفته بودم وقتی به دنیا اومدی پدر و مادرت تورو میخواستن؟ نگاهم کرد خیلی همدیگر را نمیشناختیم نمیدانستیم دوست میشویم گفت: «آره، معلومه.» بعدش گفت: «چطور؟» #روز_رها_یی #اینس_کانیاتی
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.