بریدههای کتاب یوزپلنگانی که با من دویده اند جواد کریمی 1404/1/17 یوزپلنگانی که با من دویده اند بیژن نجدی 3.8 84 صفحۀ 28 0 0 س 1402/10/11 یوزپلنگانی که با من دویده اند بیژن نجدی 3.8 84 صفحۀ 1 0 20 آرزو ارجمند 1403/10/7 یوزپلنگانی که با من دویده اند بیژن نجدی 3.8 84 صفحۀ 1 جلد آلبوم(سنگ قبر) روی آدم های افتاده بود که صفحه به صفحه در آلبوم راه میرفتند و نمیرفتند و بی آنکه صدای خنده ای شنیده شود و یا هق هق عکسهای گریه به عکس های لبخندشان چسبیده بود. 0 1 |فاطمه_کریمی| 1404/4/4 یوزپلنگانی که با من دویده اند بیژن نجدی 3.8 84 صفحۀ 44 من زبان خودم حالیم نمیشود، چه برسد به لالبازی دیگران. 0 3 یاسمن مجیدی 1403/11/3 یوزپلنگانی که با من دویده اند بیژن نجدی 3.8 84 صفحۀ 79 روی ترازو به عقربهای نگاه کرد که زیر پاهایش تا کنار عدد ۴۹ رفته بود. و این یعنی اگر طاهر به دنیا نیامده بود و یا همان لحظه میمرد و کسی جسدش را میسوزاند، زمین ۴۹ کیلو سبکتر، میتوانست خورشید را دور بزند. 1 27 Zaza 1404/4/19 یوزپلنگانی که با من دویده اند بیژن نجدی 3.8 84 صفحۀ 52 این تکه از مغز، دیرتر از تمام سلولها میمیرد. اینجا هم لایههای فراموشی است. صداهایی که ما میشنویم به اینجا که میرسد جذب این توده لیز میشود و ما آن را فراموش میکنیم، در حالی که همیشه توی کله ماست. اینجا پر از اعتقادات فراموش شده است، جای دفن شدن اسم کسانی که دوستشان داشتهایم، بیآنکه بتوانیم به یاد آوریم که آنها چه کسانی بودهاند. هزاران سلول اینجاست که کارشان فقط خاکسپاریست، خاکسپاری رویاهای ما. 0 1 یاسمن مجیدی 1403/11/4 یوزپلنگانی که با من دویده اند بیژن نجدی 3.8 84 صفحۀ 61 برای میرآقا زندگی مثل سال بود. نمیتوانست فقط یک فصلش را دوست داشته باشد. 0 12 Niki 1403/7/16 یوزپلنگانی که با من دویده اند بیژن نجدی 3.8 84 صفحۀ 28 من دیگر نمیتوانستم بدون گاری راه بروم و یا بایستم. اسب دیگر نمیتوانست بدون گاری بایستد یا راه برود. من دیگر نمیتوانستم... اسب... من... اسب... 0 5 رستگار 1404/2/24 یوزپلنگانی که با من دویده اند بیژن نجدی 3.8 84 صفحۀ 69 سه شنبه، خیس بود. ملیحه زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغریش ریخته بود، از کوچه ای می گذشت که همان پیج و خم خوابها و کابوس او را داشت. باران با صدای ناودان و چتر و اسفالت، می بارید. پشت پنجره های دوطرف کوچه، پرده ای از گرمای بخاری ها آویزان بود و هوا بوی هیزم و نفت سوخته می داد. 0 4 رستگار 1403/12/12 یوزپلنگانی که با من دویده اند بیژن نجدی 3.8 84 صفحۀ 32 رودخانه مثل سنگ قبری بدون اسم، ساکت بود. 0 2 Niki 1404/3/16 یوزپلنگانی که با من دویده اند بیژن نجدی 3.8 84 صفحۀ 61 برای میرآقا زندگی مثل سال بود نمیتوانست فقط یک فصلش را دوست داشته باشد. 0 18
بریدههای کتاب یوزپلنگانی که با من دویده اند جواد کریمی 1404/1/17 یوزپلنگانی که با من دویده اند بیژن نجدی 3.8 84 صفحۀ 28 0 0 س 1402/10/11 یوزپلنگانی که با من دویده اند بیژن نجدی 3.8 84 صفحۀ 1 0 20 آرزو ارجمند 1403/10/7 یوزپلنگانی که با من دویده اند بیژن نجدی 3.8 84 صفحۀ 1 جلد آلبوم(سنگ قبر) روی آدم های افتاده بود که صفحه به صفحه در آلبوم راه میرفتند و نمیرفتند و بی آنکه صدای خنده ای شنیده شود و یا هق هق عکسهای گریه به عکس های لبخندشان چسبیده بود. 0 1 |فاطمه_کریمی| 1404/4/4 یوزپلنگانی که با من دویده اند بیژن نجدی 3.8 84 صفحۀ 44 من زبان خودم حالیم نمیشود، چه برسد به لالبازی دیگران. 0 3 یاسمن مجیدی 1403/11/3 یوزپلنگانی که با من دویده اند بیژن نجدی 3.8 84 صفحۀ 79 روی ترازو به عقربهای نگاه کرد که زیر پاهایش تا کنار عدد ۴۹ رفته بود. و این یعنی اگر طاهر به دنیا نیامده بود و یا همان لحظه میمرد و کسی جسدش را میسوزاند، زمین ۴۹ کیلو سبکتر، میتوانست خورشید را دور بزند. 1 27 Zaza 1404/4/19 یوزپلنگانی که با من دویده اند بیژن نجدی 3.8 84 صفحۀ 52 این تکه از مغز، دیرتر از تمام سلولها میمیرد. اینجا هم لایههای فراموشی است. صداهایی که ما میشنویم به اینجا که میرسد جذب این توده لیز میشود و ما آن را فراموش میکنیم، در حالی که همیشه توی کله ماست. اینجا پر از اعتقادات فراموش شده است، جای دفن شدن اسم کسانی که دوستشان داشتهایم، بیآنکه بتوانیم به یاد آوریم که آنها چه کسانی بودهاند. هزاران سلول اینجاست که کارشان فقط خاکسپاریست، خاکسپاری رویاهای ما. 0 1 یاسمن مجیدی 1403/11/4 یوزپلنگانی که با من دویده اند بیژن نجدی 3.8 84 صفحۀ 61 برای میرآقا زندگی مثل سال بود. نمیتوانست فقط یک فصلش را دوست داشته باشد. 0 12 Niki 1403/7/16 یوزپلنگانی که با من دویده اند بیژن نجدی 3.8 84 صفحۀ 28 من دیگر نمیتوانستم بدون گاری راه بروم و یا بایستم. اسب دیگر نمیتوانست بدون گاری بایستد یا راه برود. من دیگر نمیتوانستم... اسب... من... اسب... 0 5 رستگار 1404/2/24 یوزپلنگانی که با من دویده اند بیژن نجدی 3.8 84 صفحۀ 69 سه شنبه، خیس بود. ملیحه زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغریش ریخته بود، از کوچه ای می گذشت که همان پیج و خم خوابها و کابوس او را داشت. باران با صدای ناودان و چتر و اسفالت، می بارید. پشت پنجره های دوطرف کوچه، پرده ای از گرمای بخاری ها آویزان بود و هوا بوی هیزم و نفت سوخته می داد. 0 4 رستگار 1403/12/12 یوزپلنگانی که با من دویده اند بیژن نجدی 3.8 84 صفحۀ 32 رودخانه مثل سنگ قبری بدون اسم، ساکت بود. 0 2 Niki 1404/3/16 یوزپلنگانی که با من دویده اند بیژن نجدی 3.8 84 صفحۀ 61 برای میرآقا زندگی مثل سال بود نمیتوانست فقط یک فصلش را دوست داشته باشد. 0 18