بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

Niki

@Nikii

12 دنبال شده

12 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

این کاربر هنوز یادداشتی ثبت نکرده است.

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

Niki پسندید.
Niki پسندید.
            بسم الله الرحمن الرحیم

این تن بمیره بگید این کتاب رو داستا ننوشته.
دوست داشتم برم اینو به مترجم و نشر هرمس بگم اما خب، هر چی جلوتر رفتم بیشتر برام مسجل شد کار اخوی روسی مون، داستایفسکیه.
چرا اولش شک داشتم؟
هوم، خب ببینید، همه چی خیلی درهم برهم و تند تند اتفاق افتاد. درست مثل زنگ ریاضی که یه لحظه خوابت می گیره و وقتی بیدار میشی تخته پر از فرمولایی که تو نمی دونی کی معلم اونا رو درس داده. منم همینطور بودم، حس میکردم یه جای کار می لنگه یا چیزی رو جا انداختم یا نفهمیدم اما مسئله این نبود.
من عادت کرده بودم وقتی اسم داستایوفسکی رو میشنوم حتما باید یه دنیایی تیره و تار یا جنایت رو تصور کنم، عادت کردن به یه خونواده روستای آشفته با کشمکش های سطحی که تا عرش بالا میرن.
ساده بگم، قرار نیست که داستا همیشه از کشتن حرف بزنه.

خب خلاصه داستان:
ما یه دایی خوش قد و بالای خوش قلب داریم که وقتی جوون بوده میره یه زن میگیره که پسند مادرش نیست و مادر محترم سر همین حرکت بسیار جسورانه ( حرکت مردونه بسیار پسند) انگ اولاد ناصالح بهش می چسبونه و ناله و نفرینش میکنه.
حالا داستان جایی جالب میشه که خود مادر جان میرن سر پیری زن یه ژنرال میشن( نخند مصیب، نخند). خب آیا این زن در زندگیش با ژنرال جونش خوشی می بینه؟ 
خیر. 
اما اینجا و در داستان نه ژنرال مهمه نه مادره. ژنرال یه دلقک داره به اسم فاما فامیچ( به زمین گرم بخوری مرد) که وظیفش ارضای حس خودپسندی ژنراله. القصه معلوم نیست فاما چه ورد و جادوی میخونه که زن ژنرال واله اش میشه و به نوعی میشه نوکر حلقه به گوشش!
می زنه و ژنرال می میره ، مادر محترم خدم و حشمش رو جمع میکنه و میره پیش پسرش. خب نکه سربار پسرش شده باشه ها، خیر!
خود پسره( خوش قد و بالای که اول متن گفتم) برای جلب رضایت والده محترمش خودش رو به آب و آتیش زد و ان رو آورد پیش خودش.
در این زمان همسرش فوت شده بود و دو بچه از اون ازدواج داشت. تا قبل از اومدن مادرش و فاما جونش همه چی خوب بود اما بعدش...

خب اینکه بعدش چی شد خودتون برید بخونید مثل من لذت ببرید.

پ ن 1:روند داستان خیلی تند بود، حوصله تون سر نمی ره که هیچ خیلیم حرصی میشید که بابا آروم تر! چه خبرته.
پ ن2: حال و هوای داستان اصلا تیره و تار نیست، من که تا حدودی روشن و طوفانی تصورش کردم 
پ ن3: جو حاکم بر این کتاب محاوره محوره. انگار شخصیت ها دائم در حال دویدنن و تند تند باهم حرف می زنن، سر هر مسئله ای که فکرش رو بکنید و غالب مشکلات به شکل مسخره ای پیش پا افتاده بودن، اما خب چی شده بود که اهمیت پیدا کرده بودن؟؟؟ ( 
پ ن4: ایا این کتاب رو توصیه میکنم؟
بله. فقط روزی یک فصل بخونید تا اعصابتون متشنج نشه
پ ن5: توصیه شخصی این جانب اینکه اگه میخواد شروع کنید داستا خوندن از همین کتاب شروع کنید، اینکه شما برید سراغ جنایات مکافات( مثل خودم) و بعدش سیس آزاد اندیشی بگیرید هنر خاصی نیست. 
پ ن6: این کتاب رو تجویز میکنم برای بیشتر شدن صبر و بردباری. واقعا جواب میده.
پ ن7: ترجمه چطور بود؟ 
عالی! هلو بیا تو گلو بود. 
و در پایان باید بگم که دلم میخواد بشینم رو بلندی و بابت خیلی از اتفاقات این کتاب نعره ها بزنم. چون واقعا نشد خوب تخلیه هیجانی کنم و هنوزم به وقایعش فکر میکنم حرصم میگیره. تازه کلی تحلیل روان شناختی- شخصیتی اماده کرده بودم بنویسم که الآن دیگه لزومی براش نمی بینم.
          
Niki پسندید.
            سلام
رمان بیچارگان اولین رمان داستایفسکی همچون آثار دیگرش مانند مهد زندگیش بوده؛ سرزمینی خشن در توندرا و همیشه سپید.
آثار داستایوفسکی همچون بورانی از برف غم می‌مانند که بر سر خواننده می‌بارد باران برفی که از اشک‌های خود نویسنده و کاراکترهای داخل رمان ایجاد شده.
خواننده باید به طرز طبیعی پوتینی از دستانش، دست‌کشانی از جنس روحش و کتی از جنس قلبش را به تن کند و با عینک ایستادگی و درک وارد آثارش شود، دردی که خود رمان نویس درک کرده و به تحریر درمی‌آورد را نمی‌توان تنها با چشمان و کاغذ فهمید، زمانی که با پوتین‌هایتان بر برف‌های تجربه های غمناک قدم می‌گذارید آثاری از خود به جا می‌نهید، به آنان بی اعتنایید اما داستایوفسکی  این اجازه را به شما نمی‌دهد.
هر لحظه که پیش می‌روید عشق بین دو شخص اصلی رمان که از درد حاصل نشدن وصال خود می‌غلتند و می‌رنجد آثار زندگی افراد اطرافشان را به رخ می‌کشند و تلاش می‌کنند، همانند حرف ریش سفیدان که می‌گویند همه بیچارگان درد یکدیگر را می‌فهمند، زمانی که دیگر انتهای ردپاهای خود را نمی‌یابید و در کولاک فیودور داستایوفسکی غرق شده‌اید رنج‌های خود را باری دیگر به حالت چهره‌ای زیبا می‌بینید؛ این چهره‌ی زیبا،  تجربه است که داستایوفسکی شما را وادار می‌کند به اون خیره شوید، لبخند بزنید، اشک بریزید و راه برگشت را گم کنید چون دردتان را در آغوش گرفته‌اید در حالی که او ازآن شما نیست.  به همین خاطر است که با وجود بغض هم نمی‌توانید او را انکار کنید عقلتان اجازه نمی‌دهد.
          
Niki پسندید.
Niki پسندید.