بریده‌ای از کتاب یوزپلنگانی که با من دویده اند اثر بیژن نجدی

رستگار

رستگار

دیروز

بریدۀ کتاب

صفحۀ 69

سه شنبه، خیس بود. ملیحه زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغریش ریخته بود، از کوچه ای می گذشت که همان پیج و خم خوابها و کابوس او را داشت. باران با صدای ناودان و چتر و اسفالت، می بارید. پشت پنجره های دوطرف کوچه، پرده ای از گرمای بخاری ها آویزان بود و هوا بوی هیزم و نفت سوخته می داد.

سه شنبه، خیس بود. ملیحه زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغریش ریخته بود، از کوچه ای می گذشت که همان پیج و خم خوابها و کابوس او را داشت. باران با صدای ناودان و چتر و اسفالت، می بارید. پشت پنجره های دوطرف کوچه، پرده ای از گرمای بخاری ها آویزان بود و هوا بوی هیزم و نفت سوخته می داد.

5

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.