بریدههای کتاب آن بیست و سه نفر رضا یحیی پور 1403/4/30 آن بیست و سه نفر احمد یوسف زاده 4.3 49 صفحۀ 182 0 5 رضا یحیی پور 1403/4/30 آن بیست و سه نفر احمد یوسف زاده 4.3 49 صفحۀ 94 0 1 فاطمه سادات میرابوطالبی 1403/2/23 آن بیست و سه نفر احمد یوسف زاده 4.3 49 صفحۀ 312 0 2 𝚉𝚊𝚑𝚛𝚊.𝙷 1403/10/27 آن بیست و سه نفر احمد یوسف زاده 4.3 49 صفحۀ 120 0 1 نیکو خوش خلقی 1403/6/18 آن بیست و سه نفر احمد یوسف زاده 4.3 49 صفحۀ 129 نوجوان شانزده ساله ی بصره ای از ان میان چشمش به من افتاده بود و دلش می خواست فاصله اش را با من به حداقل برساند دقیقا هم قد و شاید هم سال من بود . جلو تر امد زل زد توی چشمانم بعد زبانش را بیرون داد شکلک دراورد و مسخره ام کرد . ساکت نماندم . با دستان بسته خودم را به طرفش خم کردم و با همه قدرت گفتم : گم شو کثافت ! پسرک جا خورد ترسید یک گام به عقب برداشت و ترجیح داد به ان دعوای بچگانه پایان دهد..این جنگ دو شانزده ساله بر سر وطن بود که هشت ثانیه هم طول نکشید 0 1 کوثر رحیمی 1403/9/1 آن بیست و سه نفر احمد یوسف زاده 4.3 49 صفحۀ 110 0 3 نیکو خوش خلقی 1403/6/19 آن بیست و سه نفر احمد یوسف زاده 4.3 49 صفحۀ 330 از جایی که نمی دیدم صدای گریه به گوش می رسید نه گریه ای که در اثر کتک خوردن باشد ؛گریه ای غم الود از سر ترس ..دَرِ زندان با صدایی خشک باز شد ،سرباز نگاهش را چرخاند روی جمع ،نگاهش از همه گذشت و روی منصور قفل شد .جلو امد پیراهن منصور را گرفت دنبال خودش کشید بیرون و در را قفل کرد .. چند دقیقه بعد در زندان باز شد و منصور در حالی که می خندید امد داخل گفت :یه خانواده عراقی رو کُمپلت اوردن زندان .پسر بزرگشون ترسیده بود .هی می لرزید و گریه می کرد .سرباز عراقی من رو برد و نشونش داد . یکی زد توی سرش و بهش گفت : گاو گنده این بچه ایرانی دوازده سالشه .نه ماه هم هست اسیره . همیشه هم داره می خنده .اون وقت تو با این هیکل خجالت نمی کشی ؟بدون اینکه کسی کتکت بزنه گریه می کنی ؟پسره وقتی این رو شنید گریه ش بند اومد ! 0 1 آوا سادات 1403/10/26 آن بیست و سه نفر احمد یوسف زاده 4.3 49 صفحۀ 136 صالح وقتى ما را در لباس هاى نو ديد، برقى ازشادمانى در چشمانش درخشيد، شايد در آن لحظه به ياد يگانه پسرش افتاده بود، او به كوچک ترهاكمک كرد تا پاچه های شلوارشان را تا بزند؛ آنقدركه اندازهشان بشود، آفتاب دوباره از قاب پنجره زيرسقف افتاده بود روى ديوار؛ يعنى اينكه داريم به غروب آفتاب نزديک میشويم 0 3 کوثر رحیمی 1403/9/1 آن بیست و سه نفر احمد یوسف زاده 4.3 49 صفحۀ 110 0 1 فاطمه سادات میرابوطالبی 1403/2/13 آن بیست و سه نفر احمد یوسف زاده 4.3 49 صفحۀ 156 0 2
بریدههای کتاب آن بیست و سه نفر رضا یحیی پور 1403/4/30 آن بیست و سه نفر احمد یوسف زاده 4.3 49 صفحۀ 182 0 5 رضا یحیی پور 1403/4/30 آن بیست و سه نفر احمد یوسف زاده 4.3 49 صفحۀ 94 0 1 فاطمه سادات میرابوطالبی 1403/2/23 آن بیست و سه نفر احمد یوسف زاده 4.3 49 صفحۀ 312 0 2 𝚉𝚊𝚑𝚛𝚊.𝙷 1403/10/27 آن بیست و سه نفر احمد یوسف زاده 4.3 49 صفحۀ 120 0 1 نیکو خوش خلقی 1403/6/18 آن بیست و سه نفر احمد یوسف زاده 4.3 49 صفحۀ 129 نوجوان شانزده ساله ی بصره ای از ان میان چشمش به من افتاده بود و دلش می خواست فاصله اش را با من به حداقل برساند دقیقا هم قد و شاید هم سال من بود . جلو تر امد زل زد توی چشمانم بعد زبانش را بیرون داد شکلک دراورد و مسخره ام کرد . ساکت نماندم . با دستان بسته خودم را به طرفش خم کردم و با همه قدرت گفتم : گم شو کثافت ! پسرک جا خورد ترسید یک گام به عقب برداشت و ترجیح داد به ان دعوای بچگانه پایان دهد..این جنگ دو شانزده ساله بر سر وطن بود که هشت ثانیه هم طول نکشید 0 1 کوثر رحیمی 1403/9/1 آن بیست و سه نفر احمد یوسف زاده 4.3 49 صفحۀ 110 0 3 نیکو خوش خلقی 1403/6/19 آن بیست و سه نفر احمد یوسف زاده 4.3 49 صفحۀ 330 از جایی که نمی دیدم صدای گریه به گوش می رسید نه گریه ای که در اثر کتک خوردن باشد ؛گریه ای غم الود از سر ترس ..دَرِ زندان با صدایی خشک باز شد ،سرباز نگاهش را چرخاند روی جمع ،نگاهش از همه گذشت و روی منصور قفل شد .جلو امد پیراهن منصور را گرفت دنبال خودش کشید بیرون و در را قفل کرد .. چند دقیقه بعد در زندان باز شد و منصور در حالی که می خندید امد داخل گفت :یه خانواده عراقی رو کُمپلت اوردن زندان .پسر بزرگشون ترسیده بود .هی می لرزید و گریه می کرد .سرباز عراقی من رو برد و نشونش داد . یکی زد توی سرش و بهش گفت : گاو گنده این بچه ایرانی دوازده سالشه .نه ماه هم هست اسیره . همیشه هم داره می خنده .اون وقت تو با این هیکل خجالت نمی کشی ؟بدون اینکه کسی کتکت بزنه گریه می کنی ؟پسره وقتی این رو شنید گریه ش بند اومد ! 0 1 آوا سادات 1403/10/26 آن بیست و سه نفر احمد یوسف زاده 4.3 49 صفحۀ 136 صالح وقتى ما را در لباس هاى نو ديد، برقى ازشادمانى در چشمانش درخشيد، شايد در آن لحظه به ياد يگانه پسرش افتاده بود، او به كوچک ترهاكمک كرد تا پاچه های شلوارشان را تا بزند؛ آنقدركه اندازهشان بشود، آفتاب دوباره از قاب پنجره زيرسقف افتاده بود روى ديوار؛ يعنى اينكه داريم به غروب آفتاب نزديک میشويم 0 3 کوثر رحیمی 1403/9/1 آن بیست و سه نفر احمد یوسف زاده 4.3 49 صفحۀ 110 0 1 فاطمه سادات میرابوطالبی 1403/2/13 آن بیست و سه نفر احمد یوسف زاده 4.3 49 صفحۀ 156 0 2