بریده‌ای از کتاب آن بیست و سه نفر اثر احمد یوسف زاده

بریدۀ کتاب

صفحۀ 129

نوجوان شانزده ساله ی بصره ای از ان میان چشمش به من افتاده بود و دلش می خواست فاصله اش را با من به حداقل برساند دقیقا هم قد و شاید هم سال من بود . جلو تر امد زل زد توی چشمانم بعد زبانش را بیرون داد شکلک دراورد و مسخره ام کرد . ساکت نماندم . با دستان بسته خودم را به طرفش خم کردم و با همه قدرت گفتم : گم شو کثافت ! پسرک جا خورد ترسید یک گام به عقب برداشت و ترجیح داد به ان دعوای بچگانه پایان دهد..این جنگ دو شانزده ساله بر سر وطن بود که هشت ثانیه هم طول نکشید

نوجوان شانزده ساله ی بصره ای از ان میان چشمش به من افتاده بود و دلش می خواست فاصله اش را با من به حداقل برساند دقیقا هم قد و شاید هم سال من بود . جلو تر امد زل زد توی چشمانم بعد زبانش را بیرون داد شکلک دراورد و مسخره ام کرد . ساکت نماندم . با دستان بسته خودم را به طرفش خم کردم و با همه قدرت گفتم : گم شو کثافت ! پسرک جا خورد ترسید یک گام به عقب برداشت و ترجیح داد به ان دعوای بچگانه پایان دهد..این جنگ دو شانزده ساله بر سر وطن بود که هشت ثانیه هم طول نکشید

6

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.