بریدهای از کتاب آن بیست و سه نفر اثر احمد یوسف زاده
1403/10/26
صفحۀ 136
صالح وقتى ما را در لباس هاى نو ديد، برقى ازشادمانى در چشمانش درخشيد، شايد در آن لحظه به ياد يگانه پسرش افتاده بود، او به كوچک ترهاكمک كرد تا پاچه های شلوارشان را تا بزند؛ آنقدركه اندازهشان بشود، آفتاب دوباره از قاب پنجره زيرسقف افتاده بود روى ديوار؛ يعنى اينكه داريم به غروب آفتاب نزديک میشويم
صالح وقتى ما را در لباس هاى نو ديد، برقى ازشادمانى در چشمانش درخشيد، شايد در آن لحظه به ياد يگانه پسرش افتاده بود، او به كوچک ترهاكمک كرد تا پاچه های شلوارشان را تا بزند؛ آنقدركه اندازهشان بشود، آفتاب دوباره از قاب پنجره زيرسقف افتاده بود روى ديوار؛ يعنى اينكه داريم به غروب آفتاب نزديک میشويم
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.