بریدهای از کتاب آن بیست و سه نفر اثر احمد یوسف زاده
1403/6/19
صفحۀ 330
از جایی که نمی دیدم صدای گریه به گوش می رسید نه گریه ای که در اثر کتک خوردن باشد ؛گریه ای غم الود از سر ترس ..دَرِ زندان با صدایی خشک باز شد ،سرباز نگاهش را چرخاند روی جمع ،نگاهش از همه گذشت و روی منصور قفل شد .جلو امد پیراهن منصور را گرفت دنبال خودش کشید بیرون و در را قفل کرد .. چند دقیقه بعد در زندان باز شد و منصور در حالی که می خندید امد داخل گفت :یه خانواده عراقی رو کُمپلت اوردن زندان .پسر بزرگشون ترسیده بود .هی می لرزید و گریه می کرد .سرباز عراقی من رو برد و نشونش داد . یکی زد توی سرش و بهش گفت : گاو گنده این بچه ایرانی دوازده سالشه .نه ماه هم هست اسیره . همیشه هم داره می خنده .اون وقت تو با این هیکل خجالت نمی کشی ؟بدون اینکه کسی کتکت بزنه گریه می کنی ؟پسره وقتی این رو شنید گریه ش بند اومد !
از جایی که نمی دیدم صدای گریه به گوش می رسید نه گریه ای که در اثر کتک خوردن باشد ؛گریه ای غم الود از سر ترس ..دَرِ زندان با صدایی خشک باز شد ،سرباز نگاهش را چرخاند روی جمع ،نگاهش از همه گذشت و روی منصور قفل شد .جلو امد پیراهن منصور را گرفت دنبال خودش کشید بیرون و در را قفل کرد .. چند دقیقه بعد در زندان باز شد و منصور در حالی که می خندید امد داخل گفت :یه خانواده عراقی رو کُمپلت اوردن زندان .پسر بزرگشون ترسیده بود .هی می لرزید و گریه می کرد .سرباز عراقی من رو برد و نشونش داد . یکی زد توی سرش و بهش گفت : گاو گنده این بچه ایرانی دوازده سالشه .نه ماه هم هست اسیره . همیشه هم داره می خنده .اون وقت تو با این هیکل خجالت نمی کشی ؟بدون اینکه کسی کتکت بزنه گریه می کنی ؟پسره وقتی این رو شنید گریه ش بند اومد !
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.