بریده‌های کتاب باغ های معلق؛ تجربه چهارسال محاصره به روایت هفت زن سوری

بریدۀ کتاب

صفحۀ 68

چهار سال محاصره شوخی نیست. چهار سال بی‌دارویی، بی‌غذایی، بی‌درمانی و بی‌تمامِ نیازهای حیاتیِ یک شهر و آدم‌هایش شوخی نیست. بعید است همۀ زبان‌ها و قلم‌های دنیا از گفتنِ آن بربیایند. اطمینان دارم از قاصر و ناتوان‌بودنشان در شرح لحظات وداع مادر با پسرش که عازم جهاد برای باز کردن راه در چنین موقعیّتی است، سوز دل دانشجویی که از مهم‌ترین حقّ خودش محروم شده یا ناله‌های پدری که در بستر بیماری افتاده و یک داروی ساده می‌توانست دردش را درمان کند و آن دارو فقط سی کیلومتر آن‌طرف‌تر بود، امّا دست‌نیافتنی. گگریه‌های بچه‌ای را که پدرش پول یک قوطی شیر خشکی را ندارد که حالا ده برابر و حتّی بیست برابر قیمتِ قبل شده، کدام کلمه می‌تواند توصیف کند؟ یا درد مردمی را که بمب‌های دست‌ساز و موشک‌ها خانه و کاشانه‌ای را از بین برده که نتیجۀ سال‌ها زحمت و تلاشش بوده؟ کتاب‌های تاریخ جنگ از مادر دلتنگی نمی‌نویسند که با چشم‌های خیس خوابیده و نمی‌داند دوباره پسرانی را که برای امنیّت شهر فرستاده، خواهد دید یا نه! و حتّی از هر روز و هر روز انتظار کشیدن و گاهی قدرت انتظار را از دست دادن. تاریخ نمی‌نویسد که جنگ و محاصره محبّت نمی‌شناسد.

3

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

ما مادران «نبل» و «الزهراء»، مثل مادران ایرانی و لبنانی نبودیم که فرهنگ جهاد و فداکاری و تقدیم فرزند را بشناسیم. آن‌ها تجربۀ زندگی در جنگ و تبعاتش را داشتند و باور داشتند که آزادی به‌قیمت خون به دست می‌آید. زنان سوریه پیش از آن این‌طور نبودند. نهایت دغدغۀ آن‌ها فقط فکر کردن و حرف زدن دربارۀ جهاد و شهادت بود، هیچ‌وقت آن را تمرین نکرده بودند. برای همین، نگران حال پسرانشان بودند و روزهای اوّل به آن ‌ها اجازۀ رفتن به میدان نمی‌دادند. امّا جنگ جدّی شده بود و تا پشت در خانه‌هایمان آمده بود. حتّی خودش را توی سفره‌های ما سهیم کرده بود. دیگر هیچ‌کس به امید درست شدن اوضاع دست روی دست نمی‌گذاشت و منتظر نمی‌ماند. با شگفتنی می‌دیدم که ایمان و عقیده‌ای که در فطرتِ همه بوده، چطور خیلی زود دوباره زنده شده بود و همه داشتند بی‌چشمداشت خودشان را آمادۀ فدا شدن برای شهر و دیگران می‌کردند. هر مردی که می‌توانست اسلحه حمل کند، بچه و همسر و مادر را گذاشته بود و رفته بود برای شکستن محاصره. مردها یا در جادۀ «حلب» بودند یا در دروازه‌های ورودی شهر. ما زن‌ها مانده بودیم و خانه‌ها و خیابان‌های خلوت نبل. باغ‌های معلَّق؛ سمیّه عالمی

4

بریدۀ کتاب

صفحۀ 56

ما در قرون وسطا زندگی نمی‌کردیم که چهار سال محاصره باشیم و کسی در دنیا خبرش را نشنود. چطور شهری در چنین محاصرۀ ظالمانه و قحطی شدیدی باشد، امّا هیچ‌کس در دنیا خبرش را نشنود و برای نجات این همه انسان کاریی نکند. چهار سال که چه عرض کنم، بگو چهار قرن! بس که بر ما سخت گذشت. مردان ما منتظر نماندند که خبر محاصرۀ ظالمانۀ ما به عالَم برسد و آن‌ها برای نجاتمان بیایند؛ چون مطمئن بودند آن‌ها نه صدای ما را می‌شنوند و نه می‌گذارند کسی آن را بشنود. دنیا فقط تصاویر مهاجرت و غرق شدن ما در دریاها را می‌دید و آه می‌کشید؛ امّا تصویر بمب‌هایی را نمی‌دید که روی سرمان می‌ریختند و گلوله‌هایی را که به ما شلیک می‌شد. در این بی‌تفاوتی بزرگ، مردها برای حفظ شهر سمت مرزها و جادۀ «حلب» می‌رفتند و ما زن‌ها در شهر تنها می ماندیم. مبادا فکر کنید ما زانو زدیم و تسلیم شدیم. هر روزی که بیشتر زنده می‌ماندیم، قوی‌تر می‌شدیم، آن هم در آن اوضاعی که همه‌چیز برای یأس و تسلیم آماده بود. زن‌ها رهبران خانواده بودند و باید به بچه‌ها یاد می‌داند که حتی در سختی نباید دست از آرزوها و رؤیاهایشان بردارند. نباید قبل از مغلوب شدن در برابر دشمن، شکست می‌خوردیم. زن‌های هر محلّه جمع شدند تا کنار هم باشند و یاد بگیرند برای فرار از غم شهادت عزیزان و فشار کمبودهای محاصره چه‌کار کنند: در غذا و خوراک و تفریح در مضیقه بودیم؛ امّا هنوز قرآن نهج البلاغه و کتاب و فرهنگ داشتیم.

2