بریدههای کتاب شازده احتجاب فاطمه آرامش 1403/5/10 شازده احتجاب هوشنگ گلشیری 3.6 49 صفحۀ 109 وقتی آدم به تاریکی نگاه می کند، به آنجا، میداند که چه چیزها ممکن است باشد، اما نمیداند چه ها میگذرد. برای همین است که در تاریکی خیلی خبرهاست. 0 22 ستاره 1402/5/25 شازده احتجاب هوشنگ گلشیری 3.6 49 صفحۀ 99 “این ها که کار نشد، خودت را داری فریب میدهی. باید کاری بکنی که کار باشد، کاری که اقلا یک صفحه از تاریخ را سیاه کند ... انتخاب طرف هرچه بی دلیل تر باشد بهتر است. کسی که برای کشتن یک آدم دنبال بهانه میگردد هم قاتل است و هم دروغگو، تازه دروغگویی که میخواهد سر خودش کلاه بگذارد. اگر خواستی بکشی دلیل نمیخواهد. باید سر طرف، سینه طرف را هدف بگیری و ماشه را بچکانی، همین.” 0 17 Roghaye R 1404/2/12 شازده احتجاب هوشنگ گلشیری 3.6 49 صفحۀ 96 پله ها نمور و بی انتها بود . و شازده می دانست که نتوانسته است ، که پدر بزرگ را نمیشود در پوستی جا داد که فخرالنسا... آن همه پله پایین تر و پایین تر می رفت و می رسید به آن سردابه و شمد و خون و به آن چشم های خیره ای که بود و نبود . 0 2 Roghaye R 1404/1/26 شازده احتجاب هوشنگ گلشیری 3.6 49 صفحۀ 80 مادر دست پسرش را میگیرد و می آورد حضور جد کبیر میگوید:نمی دانم چی چی قربان این بچه گوش به فرمان من نیست ، همه اش با کفتر ها بازی میکند... . جد کبیر هم داد میزند : میرغضب باشی! . عکسش را جلوی صورتم گرفت . بلند قد بود با سبیل چخماقی . میر غضب می آید بچه را می نشاند روی زمین دست چپش را در گوش بچه فرو میکند و تیغه خنجر را روی گلوی او میگذارد جد کبیر داد میزند: نبُر، میرغضب. میرغضب هم میبرد و سر بریده را می اندازد جلوی پای جد کبیر شازده گفت : هیچ میرغضبی تا آن روز نشنیده بود : نبُر . 0 0 Roghaye R 1404/1/26 شازده احتجاب هوشنگ گلشیری 3.6 49 صفحۀ 96 گفت : بزن . گفتم : به چی ؟ . گفت : پس خیلی پرتی ،شازده.جد کبیرت فقط دلش به این خوش بود که هر روز صبح می تواند استخوان های دشمن اجدادی را لگد کوب کند،عظام نادر و زندیه را.و تو حتی میترسی به این آدم که اقلا بیست سال است گچش گرفته اند سنگ بیندازی . نترس،شازده . 0 0 پریسا صحرانورد 1403/8/23 شازده احتجاب هوشنگ گلشیری 3.6 49 صفحۀ 45 میدانم، اما این خودش مشکلی است که چرا این نیاکان همهاش به فکر مزاج مبارک، سردل مبارک و بواسیر مبارک هستند. و یا اگر از اینها خبری نباشد، اگر یکی را پیدا نکنند که سرش را، مثلا لب همان باغچه خانه شما، گوش تا گوش ببرند، چرا سوار میشوند و با آنهمه میرشکارباشی، منشیباشی، فراشباشی، پیشخدمتباشی، تفنگدارباشی، ملاباشی، حکیمباشی میزنند به کوه و صحرا و می افتند به جان مرال و پازن و دراج و خرگوش و چه و چه. تازه وقتی خسته و کوفته برمیگردند چرا یکی دیگر را صیغه میکنند؟ و صبح چرا باز یکی را خلعت میدهند، یکی را سر میبرند و اموالش را مصادره میکنند؟ 0 21
بریدههای کتاب شازده احتجاب فاطمه آرامش 1403/5/10 شازده احتجاب هوشنگ گلشیری 3.6 49 صفحۀ 109 وقتی آدم به تاریکی نگاه می کند، به آنجا، میداند که چه چیزها ممکن است باشد، اما نمیداند چه ها میگذرد. برای همین است که در تاریکی خیلی خبرهاست. 0 22 ستاره 1402/5/25 شازده احتجاب هوشنگ گلشیری 3.6 49 صفحۀ 99 “این ها که کار نشد، خودت را داری فریب میدهی. باید کاری بکنی که کار باشد، کاری که اقلا یک صفحه از تاریخ را سیاه کند ... انتخاب طرف هرچه بی دلیل تر باشد بهتر است. کسی که برای کشتن یک آدم دنبال بهانه میگردد هم قاتل است و هم دروغگو، تازه دروغگویی که میخواهد سر خودش کلاه بگذارد. اگر خواستی بکشی دلیل نمیخواهد. باید سر طرف، سینه طرف را هدف بگیری و ماشه را بچکانی، همین.” 0 17 Roghaye R 1404/2/12 شازده احتجاب هوشنگ گلشیری 3.6 49 صفحۀ 96 پله ها نمور و بی انتها بود . و شازده می دانست که نتوانسته است ، که پدر بزرگ را نمیشود در پوستی جا داد که فخرالنسا... آن همه پله پایین تر و پایین تر می رفت و می رسید به آن سردابه و شمد و خون و به آن چشم های خیره ای که بود و نبود . 0 2 Roghaye R 1404/1/26 شازده احتجاب هوشنگ گلشیری 3.6 49 صفحۀ 80 مادر دست پسرش را میگیرد و می آورد حضور جد کبیر میگوید:نمی دانم چی چی قربان این بچه گوش به فرمان من نیست ، همه اش با کفتر ها بازی میکند... . جد کبیر هم داد میزند : میرغضب باشی! . عکسش را جلوی صورتم گرفت . بلند قد بود با سبیل چخماقی . میر غضب می آید بچه را می نشاند روی زمین دست چپش را در گوش بچه فرو میکند و تیغه خنجر را روی گلوی او میگذارد جد کبیر داد میزند: نبُر، میرغضب. میرغضب هم میبرد و سر بریده را می اندازد جلوی پای جد کبیر شازده گفت : هیچ میرغضبی تا آن روز نشنیده بود : نبُر . 0 0 Roghaye R 1404/1/26 شازده احتجاب هوشنگ گلشیری 3.6 49 صفحۀ 96 گفت : بزن . گفتم : به چی ؟ . گفت : پس خیلی پرتی ،شازده.جد کبیرت فقط دلش به این خوش بود که هر روز صبح می تواند استخوان های دشمن اجدادی را لگد کوب کند،عظام نادر و زندیه را.و تو حتی میترسی به این آدم که اقلا بیست سال است گچش گرفته اند سنگ بیندازی . نترس،شازده . 0 0 پریسا صحرانورد 1403/8/23 شازده احتجاب هوشنگ گلشیری 3.6 49 صفحۀ 45 میدانم، اما این خودش مشکلی است که چرا این نیاکان همهاش به فکر مزاج مبارک، سردل مبارک و بواسیر مبارک هستند. و یا اگر از اینها خبری نباشد، اگر یکی را پیدا نکنند که سرش را، مثلا لب همان باغچه خانه شما، گوش تا گوش ببرند، چرا سوار میشوند و با آنهمه میرشکارباشی، منشیباشی، فراشباشی، پیشخدمتباشی، تفنگدارباشی، ملاباشی، حکیمباشی میزنند به کوه و صحرا و می افتند به جان مرال و پازن و دراج و خرگوش و چه و چه. تازه وقتی خسته و کوفته برمیگردند چرا یکی دیگر را صیغه میکنند؟ و صبح چرا باز یکی را خلعت میدهند، یکی را سر میبرند و اموالش را مصادره میکنند؟ 0 21