بریدهای از کتاب شازده احتجاب اثر هوشنگ گلشیری
6 روز پیش
صفحۀ 96
گفت : بزن . گفتم : به چی ؟ . گفت : پس خیلی پرتی ،شازده.جد کبیرت فقط دلش به این خوش بود که هر روز صبح می تواند استخوان های دشمن اجدادی را لگد کوب کند،عظام نادر و زندیه را.و تو حتی میترسی به این آدم که اقلا بیست سال است گچش گرفته اند سنگ بیندازی . نترس،شازده .
گفت : بزن . گفتم : به چی ؟ . گفت : پس خیلی پرتی ،شازده.جد کبیرت فقط دلش به این خوش بود که هر روز صبح می تواند استخوان های دشمن اجدادی را لگد کوب کند،عظام نادر و زندیه را.و تو حتی میترسی به این آدم که اقلا بیست سال است گچش گرفته اند سنگ بیندازی . نترس،شازده .
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.