رو کرد به من و گفت : خانوم هر چی فکر میکنم میبینم عمر ما کوتاه تر از اینه که بخوایم به بطالت بگذرونیم، بیا یه برنامه بریزیم که زندگی متاهلیمون با زندگی مجردی فرق داشته باشه . پیشنهاد داد هم صبح ها و هم شب ها یک صفحه قرآن بخوانیم ، این شد قرار روزانه ما، بعد از نماز صبح و دعای عهد یک صفحه از قرآن را حمید میخواند یک صفحه را هم من ، مقید بودیم آیات را با معنی بخوانیم، کنا ر هم مینشستیم، یکی بلند بلند میخواند و دیگری به دقت گوش میکرد.