بریده‌های کتاب آب نبات پسته ای

با توجه به اینکه مامان به بی بی گفته بود مبادا به دیگران، راجع به خواستگاری ملیحه چیزی بگوید، بی بی هم توصیه مامان را به شیوه قانون سوم بی بی نیوتن انجام میداد؛ هر تذکر عروس کبرا عکس العملی است در خلاف جهت آن.

مردا که تنها و بیکار مشن، اولش مریض مشن، بعدش زمین گیر مشن، ولی خا خوبیش اینه که زیادسختی نمکشن چون زود میمیرن.

بر دروازه ی قلبم نوشتم ورود ممنوع ، اما عشق آمد و گفت بی سوادم

محمد گفت:«مادر جان به ملیحه بگو ظاهر مهم نیست، اگه پسره، پسر خوبی باشه، بعد ازدواج، علاقه خودش کم کم پیدا مشه.» مامان در تائید حرف محمد گفت:«ها خداییش منم اول ازدواج زیاد از علی خوشم نمی آمد، ولی پچه هام که یکی یکی به دنیا آمدن، دیگه ازش بدم نمیاد.» آقاجان که جا خورده بود. بهت زده به مامان نگاه کرد و گفت:« مخوای سه چار تا دیگه یم بیاریم که دیگه کاملا عاشقم بشی، ها؟»

آخر نماز از خدا خواستم یا نمازم را قبول کند یا کمک کند این‌قدر در کار مردم فضول نباشم یا اگر نمی‌شود، لااقل خودش کمک کند زودتر از کارهای مردم سر‌دربیاورم تا موقع عبادت تمرکزم به‌هم نخورد.

بعضی غذا هایش مستعد این بودند که لقب قاتل خاموش را از آن خود کنند!!😁

توی این زمانه بری توی سیاست یا باید مثل رابین هود باشی که از بالا بگیری به پایینی ها بدی، یا مثل داروغه باشی که از پایینی ها بگیری به بالا بدی. جفتش هم عاقبت نداره!!

- ببین پسرجان، باید بدانی اینجا بازاره. چشماتِ بازنکنی سرت کلاه رفته؛ اما اگه خوب به حرفام گوش کنی، بعد از چند سال، دو سه تا مغازه دیگه‌یَم مِتانی بخری. - آقاجان، پس چرا توی این سی چهل سالی که شما توی بازارین، ما فقط همین یک مغازه رِ داریم؟ - برو بیرون اصلا نمخواد کاسب بشی! مجبور شدم از ته دل و با خلوص نیت، یک " غلط‌کردم" الکی و ریاکارانه بگویم. فهمیدم اصل موفقیت در بازار و کل زندگی، مخالفت نکردن با آقاجان است و اگر دوباره وسط حرف‌هایش زبان‌درازی کنم، نه‌تنها کاسب نمی‌شوم، بلکه در آینده از مغازه هم سهمی نخواهم برد...

ولی آدم موقع شکست دنبال حق نیست و همیشه از باخت زورش می آید.