بریدۀ کتاب
4.2
63
صفحۀ 110
محمد گفت:«مادر جان به ملیحه بگو ظاهر مهم نیست، اگه پسره، پسر خوبی باشه، بعد ازدواج، علاقه خودش کم کم پیدا مشه.» مامان در تائید حرف محمد گفت:«ها خداییش منم اول ازدواج زیاد از علی خوشم نمی آمد، ولی پچه هام که یکی یکی به دنیا آمدن، دیگه ازش بدم نمیاد.» آقاجان که جا خورده بود. بهت زده به مامان نگاه کرد و گفت:« مخوای سه چار تا دیگه یم بیاریم که دیگه کاملا عاشقم بشی، ها؟»
محمد گفت:«مادر جان به ملیحه بگو ظاهر مهم نیست، اگه پسره، پسر خوبی باشه، بعد ازدواج، علاقه خودش کم کم پیدا مشه.» مامان در تائید حرف محمد گفت:«ها خداییش منم اول ازدواج زیاد از علی خوشم نمی آمد، ولی پچه هام که یکی یکی به دنیا آمدن، دیگه ازش بدم نمیاد.» آقاجان که جا خورده بود. بهت زده به مامان نگاه کرد و گفت:« مخوای سه چار تا دیگه یم بیاریم که دیگه کاملا عاشقم بشی، ها؟»
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.