بریدههای کتاب آبشار یخ زهرا سادات گوهری 1403/9/8 آبشار یخ متیو جی. کربی 4.3 10 صفحۀ 77 آسا به من نیاز دارد. و آن طور که هرالد موقع برگشتنم بغلم کرد، به من میگوید که او هم به من نیاز دارد. نمیدانم که هر کدام برای چه به من نیاز دارند، اما مورد نیاز دیگران بودن، حس خوبی به آدم میدهد. 0 14 زهرا سادات گوهری 1403/9/14 آبشار یخ متیو جی. کربی 4.3 10 صفحۀ 328 هیچ کس آن کسی که ادعا میکند نیست. 0 11 زهرا سادات گوهری 1403/9/7 آبشار یخ متیو جی. کربی 4.3 10 صفحۀ 9 2 4 زهرا سادات گوهری 1403/9/7 آبشار یخ متیو جی. کربی 4.3 10 صفحۀ 12 کاش ظرافت و زیبایی او را داشتم، اما چهره ی من معمولی است. زمانی که پدر نگاهم میکند، برق غرور در چشمانش نمیدرخشد. اگر قدرتی را که در هرالد میبینم، من داشتم، از صمیم قلب به جنگ میرفتم و نیزه و سپر به دست کنار پدرم میجنگیدم. اما پدرم آنطور که به پسرش، وارث آینده، لبخند میزند و میبالد، به من نمیبالد. من فقط سولویگ هستم. 2 2 رآبین 1403/11/18 آبشار یخ متیو جی. کربی 4.3 10 صفحۀ 199 "قصههای بیپایان برای رنجهای بیپایان" 0 1 رعنا حشمتی 1403/6/20 آبشار یخ متیو جی. کربی 4.3 10 صفحۀ 40 یک قصهگو باید به مردم خوب نگاه کند. باید زودتر از خود مردم متوجه تغییر روحیهشان بشود. 1 26 میم صالحی فر 1403/11/25 آبشار یخ متیو جی. کربی 4.3 10 صفحۀ 201 1 11 زهرا سادات گوهری 1403/9/8 آبشار یخ متیو جی. کربی 4.3 10 صفحۀ 82 کف دستش را روی تختهسنگ یادبود میگذارد و ادامه میدهد:(( ولی اگر قصههایی که میگفتم، بر پایهی حقیقت بودند، بهسختی میتوانستم شنوندهای را پیدا کنم که مایل به شنیدن این قصه ها باشد.)) _پس قصههای خودتان را باور ندارید؟ قصههایتان حقیقت ندارند؟ میگوید:(( جسارت مرا ببخشید. اما سوالتان اشتباه است. قصه واقعیت ندارد که حقیقت داشته باشد. قصه یک عمل است. تنها در لحظهای که عمل گفتن دارد انجام میشود، قصه واقعیت پیدا میکند. سوال درست این است که قصه توانایی انجام چه کاری را دارد. حقیقتی که هنگام انجام کاری آشکار میشود با حقیقت چیزی که به عنوان واقعیت میدانیم، تفاوت دارد.)) از سنگ یادبود فاصله میگیرد و بالای سرم میایستد و نگاهم میکند:((قصهی دیشب من به شما آرامش داد؟)) _بله. _و آیا آرامشتان واقعی بود؟ حقیقت داشت؟ _به نظرم واقعی بود. _پس قصه حقیقت داشت. و مهمترین اصل قصهگویی همین است. حالا میخواهد دو تا گوزن نر ارابهی ایزد ثور را بِکِشند یا نَکِشند. 0 3 زهرا سادات گوهری 1403/9/14 آبشار یخ متیو جی. کربی 4.3 10 صفحۀ 298 با لحن تندی میگوید:((من از مردن نمیترسم.)) لحظه ای طول میکشید تا معنی حرفش در ذهنم بنشیند:((چی؟)) چنان آه بلندی میکشد که انگار مدتهاست آن را در سینه حبس کرده است. میگوید:((ترسم از این نیست که بمیرم. از کشتن آدمها میترسم.)) نمیدانم چه بگویم. میگوید:((برادرم که مُرد، دوران سختی بود. مادرم مدتها گریه میکرد. من هم گریه میکردم. از آن زمان به بعد، اوضاع دیگر مثل قبل نشد.)) رو به من میکند:((چطور میتوانم این بلا را سر کس دیگری بیاورم؟ هر جنگجویی خانوادهای دارد که چشم انتظارش است. حتی دشمن.)) 0 3 زهرا سادات گوهری 1403/9/14 آبشار یخ متیو جی. کربی 4.3 10 صفحۀ 311 گاهی وقتی چیزی را با تمام وجود میخواهیم، از شکست بیشتر میترسیم تا از نداشتن آن چیز. 0 40
بریدههای کتاب آبشار یخ زهرا سادات گوهری 1403/9/8 آبشار یخ متیو جی. کربی 4.3 10 صفحۀ 77 آسا به من نیاز دارد. و آن طور که هرالد موقع برگشتنم بغلم کرد، به من میگوید که او هم به من نیاز دارد. نمیدانم که هر کدام برای چه به من نیاز دارند، اما مورد نیاز دیگران بودن، حس خوبی به آدم میدهد. 0 14 زهرا سادات گوهری 1403/9/14 آبشار یخ متیو جی. کربی 4.3 10 صفحۀ 328 هیچ کس آن کسی که ادعا میکند نیست. 0 11 زهرا سادات گوهری 1403/9/7 آبشار یخ متیو جی. کربی 4.3 10 صفحۀ 9 2 4 زهرا سادات گوهری 1403/9/7 آبشار یخ متیو جی. کربی 4.3 10 صفحۀ 12 کاش ظرافت و زیبایی او را داشتم، اما چهره ی من معمولی است. زمانی که پدر نگاهم میکند، برق غرور در چشمانش نمیدرخشد. اگر قدرتی را که در هرالد میبینم، من داشتم، از صمیم قلب به جنگ میرفتم و نیزه و سپر به دست کنار پدرم میجنگیدم. اما پدرم آنطور که به پسرش، وارث آینده، لبخند میزند و میبالد، به من نمیبالد. من فقط سولویگ هستم. 2 2 رآبین 1403/11/18 آبشار یخ متیو جی. کربی 4.3 10 صفحۀ 199 "قصههای بیپایان برای رنجهای بیپایان" 0 1 رعنا حشمتی 1403/6/20 آبشار یخ متیو جی. کربی 4.3 10 صفحۀ 40 یک قصهگو باید به مردم خوب نگاه کند. باید زودتر از خود مردم متوجه تغییر روحیهشان بشود. 1 26 میم صالحی فر 1403/11/25 آبشار یخ متیو جی. کربی 4.3 10 صفحۀ 201 1 11 زهرا سادات گوهری 1403/9/8 آبشار یخ متیو جی. کربی 4.3 10 صفحۀ 82 کف دستش را روی تختهسنگ یادبود میگذارد و ادامه میدهد:(( ولی اگر قصههایی که میگفتم، بر پایهی حقیقت بودند، بهسختی میتوانستم شنوندهای را پیدا کنم که مایل به شنیدن این قصه ها باشد.)) _پس قصههای خودتان را باور ندارید؟ قصههایتان حقیقت ندارند؟ میگوید:(( جسارت مرا ببخشید. اما سوالتان اشتباه است. قصه واقعیت ندارد که حقیقت داشته باشد. قصه یک عمل است. تنها در لحظهای که عمل گفتن دارد انجام میشود، قصه واقعیت پیدا میکند. سوال درست این است که قصه توانایی انجام چه کاری را دارد. حقیقتی که هنگام انجام کاری آشکار میشود با حقیقت چیزی که به عنوان واقعیت میدانیم، تفاوت دارد.)) از سنگ یادبود فاصله میگیرد و بالای سرم میایستد و نگاهم میکند:((قصهی دیشب من به شما آرامش داد؟)) _بله. _و آیا آرامشتان واقعی بود؟ حقیقت داشت؟ _به نظرم واقعی بود. _پس قصه حقیقت داشت. و مهمترین اصل قصهگویی همین است. حالا میخواهد دو تا گوزن نر ارابهی ایزد ثور را بِکِشند یا نَکِشند. 0 3 زهرا سادات گوهری 1403/9/14 آبشار یخ متیو جی. کربی 4.3 10 صفحۀ 298 با لحن تندی میگوید:((من از مردن نمیترسم.)) لحظه ای طول میکشید تا معنی حرفش در ذهنم بنشیند:((چی؟)) چنان آه بلندی میکشد که انگار مدتهاست آن را در سینه حبس کرده است. میگوید:((ترسم از این نیست که بمیرم. از کشتن آدمها میترسم.)) نمیدانم چه بگویم. میگوید:((برادرم که مُرد، دوران سختی بود. مادرم مدتها گریه میکرد. من هم گریه میکردم. از آن زمان به بعد، اوضاع دیگر مثل قبل نشد.)) رو به من میکند:((چطور میتوانم این بلا را سر کس دیگری بیاورم؟ هر جنگجویی خانوادهای دارد که چشم انتظارش است. حتی دشمن.)) 0 3 زهرا سادات گوهری 1403/9/14 آبشار یخ متیو جی. کربی 4.3 10 صفحۀ 311 گاهی وقتی چیزی را با تمام وجود میخواهیم، از شکست بیشتر میترسیم تا از نداشتن آن چیز. 0 40