بریده‌ای از کتاب آبشار یخ اثر متیو جی. کربی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 298

با لحن تندی می‌گوید:((من از مردن نمی‌ترسم.)) لحظه ای طول می‌کشید تا معنی حرفش در ذهنم بنشیند:((چی؟)) چنان آه بلندی می‌کشد که انگار مدت‌هاست آن را در سینه حبس کرده است. می‌گوید:((ترسم از این نیست که بمیرم. از کشتن آدم‌ها می‌ترسم.)) نمی‌دانم چه بگویم. می‌گوید:((برادرم که مُرد، دوران سختی بود. مادرم مدت‌ها گریه می‌کرد. من هم گریه می‌کردم. از آن زمان به بعد، اوضاع دیگر مثل قبل نشد.)) رو به من می‌کند:((چطور می‌توانم این بلا را سر کس دیگری بیاورم؟ هر جنگجویی خانواده‌ای دارد که چشم انتظارش است. حتی دشمن.))

با لحن تندی می‌گوید:((من از مردن نمی‌ترسم.)) لحظه ای طول می‌کشید تا معنی حرفش در ذهنم بنشیند:((چی؟)) چنان آه بلندی می‌کشد که انگار مدت‌هاست آن را در سینه حبس کرده است. می‌گوید:((ترسم از این نیست که بمیرم. از کشتن آدم‌ها می‌ترسم.)) نمی‌دانم چه بگویم. می‌گوید:((برادرم که مُرد، دوران سختی بود. مادرم مدت‌ها گریه می‌کرد. من هم گریه می‌کردم. از آن زمان به بعد، اوضاع دیگر مثل قبل نشد.)) رو به من می‌کند:((چطور می‌توانم این بلا را سر کس دیگری بیاورم؟ هر جنگجویی خانواده‌ای دارد که چشم انتظارش است. حتی دشمن.))

30

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.