بریده‌ کتاب‌های اولین نفری که در نهایت میمیرد

هیچکدوم از ما کامل نیستیم؛ اما نباید اجازه بدیم اوضاع بینمون اونقدر بد بشه که بدونیم داریم میمیریم و بازهم نخوایم که باهم دیگه صحبت کنیم. خداحافظی ممکن ترین غیرممکنه؛ چون دوست ندارین به اون ها بگین؛ اما اگه از این فرصت استفاده نکنید، احمقید.

قلب من يک بار، دو بار، ده بار، صـدبار، هزار بار ويک ميليون بـار می تپید و یک جورهایی سریع نمی مردم. درواقع، من زندگى میکردم. من زندگى مى كردم، زندگى، زندگى، زندگى، زندگى، زندگى، زندگى، زندگى. اما اول، او بايد می مرد.

این قلب من یا تو نیست . قلب ماست.

نه این‌که فقط عاشق شوید، بلکه باید عاشق بمانید و عاشق بمیرید.

لبخندش به تنهایی روی من تاثیر مثبت خیلی زیادی گذاشته است

حالا فهمیدم که والنتینو نقطه ضعف من بود. لبخند او به تنهایی باعث شد ببازم.

آزادی باید آزادکننده باشد؛ اما این بدان معنا نبود که نمی‌توانست آزاردهنده باشد.

منصفانه نیست که کسی همه چیز را به درستی انجام دهد و بازهم دچار آسیب شود ؛فقط چون فرد دیگری کاری را به اشتباه انجام داده است😬

اين شب ماند يک جلسه ى عكس بردارى درحال تمام شدن بود، براى يکبار هم كه شده ، من سوژه نبودم، من عكاس بودم وهمه چيزروى فوكوس بزرگنمايى میشد؛ مثل اين که داشتم لنزهاراعوض میکردم تا زمانى كه بهترين لنز را پیدا کنم.

هر چه بیشتر هیجان زده می شدیم ،بیشتر تسلیم اولین تجربه مشترک هردومان می شدیم . اریون را به تخت انداختم . او درباره ی شمع روشن نشده ابراز نگرانی میکرد؛اما وقتی قبل از باز کردن دکمه های شلوارم ،پیراهنم را از تنم در آوردم ،زبانش بند آمد.انگشتانش از استخوان ترقوه ام تا پایم پایین آمدند و قبل از باز کردن دکمه های شلوارم ، شکمم را نوازش می کردند. خیلی راحت تر از آن بود که برای در آوردن شلوار جین نازکش که سفت به پاهایش چسبیده بود ، کلنجار بروم؛ اما وقتی هردو کاملا برهنه شدیم ، با لبخند هایی از ته دل به هم خیره شدیم . گفتم :(بهترین روزمه) اریون گفت :(بهترین روز لعنتی منه) سپس طوری دست به کار شدیم که انگا دنیا در دقیقه ای بعد به پایان می رسید.

وقتی یک پایان شاد داشته باشید، همه‌چیز به رنگ سفید است.

نه اینکه فقط عاشق شوید؛بلکه باید عاشق بمانید و عاشق بمیرید.

والدین نباید صرفا فقط در دوران کودکی بچشون رو دوست داشته باشن

برای زندگی مهم نبود که چقدر جوان باشید.به هرحال، مجبورتان میکرد که بزرگ شوید.

نشانه ى ضعيفى از شور عشق در سينه ى توخالی اش وجود داشت؛ ماننداميدى كه درونش زنده میشد؛ ماند ققنوسى كه دوباره متولد خواهد شد.

شروع دوباره ترسناکه؛ولی تنها راه موفقیت همینه.

مطمئن نیستم که بتوانم دور و بر شخصی به این زیبایی بچرخم و عاشقش نشوم، عاشقش نمانم و با عشقش نمیرم💔

متاسفانه خاطرات من قوی تر از تصوراتم بودند.

من تمام این احساسات را داشتم و می‌دانستم که درست و منطقی نبود؛ اما خب، چه می‌شد کرد.

"خانه جایی بود که متیو میتوانست خودش باشد و زندگی کند، زندگی کند و زندگی کند"