بریده‌های کتاب ریلا در اینگل ساید

یعنی زندگی همین بود؟ چیزی خوشایند پیش می‌آمد و بعد، همین که خود را به خوشی آن می‌سپردی از کفت می‌گریخت؟

آرزو نکن که نوجوانیت زود بگذرد. زمان به سرعت از دست می رود و تو خیلی زود طعم زندگی واقعی را می چشی.

او آهسته پاسخ داد:《احساسم هرچه باشد، عقیده ام را تغییر نمی دهد...باور من این است که کشوری که جوانانش برای دفاع از آن آماده ی جان فشانی اند، بخاطر ازخودگذشتگی آنها به افق جدیدی دست پیدا می کند.》

(چیزی به عنوان دوست واقعی در دنیا وجود ندارد؛)

سوزان گفت : "صبر مثل مادیانی است که هرقدر هم خسته باشد به راهش ادامه می‌دهد . "

_ "ویلا! چرا دیروز برنمیگردد؟" چرا برنمیگردد جمز؟ "دیروزِ" پر از خنده و شادی مان. دیروزی که پسر ها در خانه بودند و من و والتر کتاب میخواندیم ، پرسه میزدیم و در دره رنگین کمان غروب خورشید و بالا آمدن ماه را تماشا میکردیم . کاش برمیگشت ، ولی دیروز ها هیچوقت برنمیگردند جمز کوچولو!... امروزهایمان تاریک و ابری اند و جرئت نداریم به فردا هایمان فکر کنیم