بریده کتابهای بازی با مرگ آوا 1403/10/19 بازی با مرگ زاهاریا استانکو 0.0 صفحۀ 163 ترس از مرگ بیهوده بود. مرگ در اطراف من آدمهایی را درو میکرد ، که تا یک لحظه پیش از مردن، حتی از فکرشان هم نمیگذشت که روزی می میرند. 0 0 آوا 1403/10/19 بازی با مرگ زاهاریا استانکو 0.0 صفحۀ 169 کافی بود پایم را کمی جابجا کنم و روی سرش بگذارم، یا چند ضربه ی محکم دیگر به سرش بکوبم و بکشمش. بازی با یک مار بدون زهر ، احمقانه بود. کشتنش هم چه فایده ای داشت؟ روزی مرا که از دهنم نمی گرفت. 0 0 آوا 1403/10/19 بازی با مرگ زاهاریا استانکو 0.0 صفحۀ 165 خاک بخشنده است. وجودی از نَفَس و اندیشه در قالبی از گِل به ما می بخشد.خاک به همین اندازه پذیرنده نیز هست. وقتی اندیشه ی ما خسته می شود و شعله ی وجود ما آخرین زبانه هایش را می کشد؛ زمانی که اندیشه ما به استراحت ابدی نیاز دارد و شعله ی وجود ما رو به خاموشی می رود و نزدیک است نَفَس ما همچون نسیم خنک شامگاهان در جهان لایتناهی رها شود، خاک پذیرنده و مهمان نواز در گوشه ای از خود گودالی به ما ارزانی میدارد ؛ مارا در خود می پوشاند و به آن چیزی برمیگرداند که در آغاز بوده ایم. 0 0 آوا 1403/10/19 بازی با مرگ زاهاریا استانکو 0.0 صفحۀ 166 استراحت ! اندیشه ی من هرگز رنگ آسایش به خود ندیده و رؤیای همیشه مشتاق من هیچگاه نیارمیده. 0 0 آوا 1403/10/19 بازی با مرگ زاهاریا استانکو 0.0 صفحۀ 186 زندگی خود به خود شراب معتقدات مرا از ظرف نامقدس قلب بینوایم 'که هنوز در سینه ام می تپید' در ذرات نومید وجودم به جریان درآورده بود. دین به نظرم فقط یک افسانه بود. 0 0 آوا 1403/10/19 بازی با مرگ زاهاریا استانکو 0.0 صفحۀ 186 دلم میخواست هميشه با شور شناختن زندگی کنم. آرزو داشتم تا آخر ، در شور امید به زندگی باقی بمانم. گرچه به این زندگی دیگر امیدی نداشتم، ولی هنوز به قهقرای نومیدی نرسیده بودم. آنچنان امیدی به رسیدن به اوج تابناک زندگی داشتم که از شدت اشتیاق نزدیک به انفجار بود. 0 0 آوا 1403/10/19 بازی با مرگ زاهاریا استانکو 0.0 صفحۀ 165 شاید گونه ی من زمانی پوست درختی بوده و ران هایم از آن گوزنی چالاک. پاهای من شاید در زمان های پیش کره اسبی را به حرکت در می آورده ؛ کره اسبی که زندگی به او آموخته بود ، چگونه با ضربه های محکم دست هایش ، از خود دفاع کند. 0 0 آوا 1403/10/11 بازی با مرگ زاهاریا استانکو 0.0 صفحۀ 105 گربه گوهش رو زیر خاک قایم می کند، آدم هم پستی ها و رذالت هایش رو زیر ... شرافت. 0 0 آوا 1403/10/11 بازی با مرگ زاهاریا استانکو 0.0 صفحۀ 100 گرچه بسیاری از خصائل بد را از اجدادمم به ارث برده بودم، ولی از همان ها نیروی غول آسایی در من بجا مانده بود که با سماجت بر ضد بدی ها و رذیلت ها به پا میخواست. 0 0 آوا 1403/10/19 بازی با مرگ زاهاریا استانکو 0.0 صفحۀ 164 خاک! از خاک زاده می شویم، چند روز شاد یا ناشاد، با نفرت یا با عشق بر آن گام می زنیم، و سپس به خاک باز می گردیم. همین بوته ی نسترن وحشی که از خاک رسته است، چند روز دیگر برگ های خزان زده اش برخاک خواهد ریخت و خاک خواهد شد. 0 0 آوا 1403/10/19 بازی با مرگ زاهاریا استانکو 0.0 صفحۀ 194 از بچگی باور کرده بودم که نان مقدس است و بیرون ریختن خرده نان گناه است. به همین ترتیب آب هم مقدس بود. 0 0 آوا 1403/10/19 بازی با مرگ زاهاریا استانکو 0.0 صفحۀ 165 از این قالب کثیف، خسته و ژنده پوش در عذاب بودم؛ قالبی که مرا از گردش دلخواه در جهان باز می داشت. 0 0 آوا 1403/10/22 بازی با مرگ زاهاریا استانکو 0.0 صفحۀ 234 هیچگاه این نوزاد گریه نخواهد کرد مگر در درون خودش او همیشه فریاد خواهد زد اما به گوش هیچکس نخواهد رسید. 0 0 آوا 1403/10/19 بازی با مرگ زاهاریا استانکو 0.0 صفحۀ 185 اگر دست کم از ادامه ی حیات روح در آن جهان مطمئن بودم و می دانستم که روح بعد از مرگ زنده می ماند و می تواند ببیند و بشنود و بفهمد، خیلی راحت می توانستم از جسم بی قواره و ناتوانم دست بکشم؛ ولی از جهان خاموش مردگان کسی بازنگشته که برای زندگان تعریف کند که آیا<جای دیگری> هست یا نه. من نه به "جای دیگری" اعتقاد داشتم، نه به موجودی که سرنوشت هریک از ساکنان زمین را تعیین میکند . 0 0
بریده کتابهای بازی با مرگ آوا 1403/10/19 بازی با مرگ زاهاریا استانکو 0.0 صفحۀ 163 ترس از مرگ بیهوده بود. مرگ در اطراف من آدمهایی را درو میکرد ، که تا یک لحظه پیش از مردن، حتی از فکرشان هم نمیگذشت که روزی می میرند. 0 0 آوا 1403/10/19 بازی با مرگ زاهاریا استانکو 0.0 صفحۀ 169 کافی بود پایم را کمی جابجا کنم و روی سرش بگذارم، یا چند ضربه ی محکم دیگر به سرش بکوبم و بکشمش. بازی با یک مار بدون زهر ، احمقانه بود. کشتنش هم چه فایده ای داشت؟ روزی مرا که از دهنم نمی گرفت. 0 0 آوا 1403/10/19 بازی با مرگ زاهاریا استانکو 0.0 صفحۀ 165 خاک بخشنده است. وجودی از نَفَس و اندیشه در قالبی از گِل به ما می بخشد.خاک به همین اندازه پذیرنده نیز هست. وقتی اندیشه ی ما خسته می شود و شعله ی وجود ما آخرین زبانه هایش را می کشد؛ زمانی که اندیشه ما به استراحت ابدی نیاز دارد و شعله ی وجود ما رو به خاموشی می رود و نزدیک است نَفَس ما همچون نسیم خنک شامگاهان در جهان لایتناهی رها شود، خاک پذیرنده و مهمان نواز در گوشه ای از خود گودالی به ما ارزانی میدارد ؛ مارا در خود می پوشاند و به آن چیزی برمیگرداند که در آغاز بوده ایم. 0 0 آوا 1403/10/19 بازی با مرگ زاهاریا استانکو 0.0 صفحۀ 166 استراحت ! اندیشه ی من هرگز رنگ آسایش به خود ندیده و رؤیای همیشه مشتاق من هیچگاه نیارمیده. 0 0 آوا 1403/10/19 بازی با مرگ زاهاریا استانکو 0.0 صفحۀ 186 زندگی خود به خود شراب معتقدات مرا از ظرف نامقدس قلب بینوایم 'که هنوز در سینه ام می تپید' در ذرات نومید وجودم به جریان درآورده بود. دین به نظرم فقط یک افسانه بود. 0 0 آوا 1403/10/19 بازی با مرگ زاهاریا استانکو 0.0 صفحۀ 186 دلم میخواست هميشه با شور شناختن زندگی کنم. آرزو داشتم تا آخر ، در شور امید به زندگی باقی بمانم. گرچه به این زندگی دیگر امیدی نداشتم، ولی هنوز به قهقرای نومیدی نرسیده بودم. آنچنان امیدی به رسیدن به اوج تابناک زندگی داشتم که از شدت اشتیاق نزدیک به انفجار بود. 0 0 آوا 1403/10/19 بازی با مرگ زاهاریا استانکو 0.0 صفحۀ 165 شاید گونه ی من زمانی پوست درختی بوده و ران هایم از آن گوزنی چالاک. پاهای من شاید در زمان های پیش کره اسبی را به حرکت در می آورده ؛ کره اسبی که زندگی به او آموخته بود ، چگونه با ضربه های محکم دست هایش ، از خود دفاع کند. 0 0 آوا 1403/10/11 بازی با مرگ زاهاریا استانکو 0.0 صفحۀ 105 گربه گوهش رو زیر خاک قایم می کند، آدم هم پستی ها و رذالت هایش رو زیر ... شرافت. 0 0 آوا 1403/10/11 بازی با مرگ زاهاریا استانکو 0.0 صفحۀ 100 گرچه بسیاری از خصائل بد را از اجدادمم به ارث برده بودم، ولی از همان ها نیروی غول آسایی در من بجا مانده بود که با سماجت بر ضد بدی ها و رذیلت ها به پا میخواست. 0 0 آوا 1403/10/19 بازی با مرگ زاهاریا استانکو 0.0 صفحۀ 164 خاک! از خاک زاده می شویم، چند روز شاد یا ناشاد، با نفرت یا با عشق بر آن گام می زنیم، و سپس به خاک باز می گردیم. همین بوته ی نسترن وحشی که از خاک رسته است، چند روز دیگر برگ های خزان زده اش برخاک خواهد ریخت و خاک خواهد شد. 0 0 آوا 1403/10/19 بازی با مرگ زاهاریا استانکو 0.0 صفحۀ 194 از بچگی باور کرده بودم که نان مقدس است و بیرون ریختن خرده نان گناه است. به همین ترتیب آب هم مقدس بود. 0 0 آوا 1403/10/19 بازی با مرگ زاهاریا استانکو 0.0 صفحۀ 165 از این قالب کثیف، خسته و ژنده پوش در عذاب بودم؛ قالبی که مرا از گردش دلخواه در جهان باز می داشت. 0 0 آوا 1403/10/22 بازی با مرگ زاهاریا استانکو 0.0 صفحۀ 234 هیچگاه این نوزاد گریه نخواهد کرد مگر در درون خودش او همیشه فریاد خواهد زد اما به گوش هیچکس نخواهد رسید. 0 0 آوا 1403/10/19 بازی با مرگ زاهاریا استانکو 0.0 صفحۀ 185 اگر دست کم از ادامه ی حیات روح در آن جهان مطمئن بودم و می دانستم که روح بعد از مرگ زنده می ماند و می تواند ببیند و بشنود و بفهمد، خیلی راحت می توانستم از جسم بی قواره و ناتوانم دست بکشم؛ ولی از جهان خاموش مردگان کسی بازنگشته که برای زندگان تعریف کند که آیا<جای دیگری> هست یا نه. من نه به "جای دیگری" اعتقاد داشتم، نه به موجودی که سرنوشت هریک از ساکنان زمین را تعیین میکند . 0 0