بریدههای کتاب قرار با خورشید؛ روایت هایی از مواجهه با امام رضا یلدا یزدانی 1404/2/25 قرار با خورشید؛ روایت هایی از مواجهه با امام رضا مهدی قزلی 4.1 7 صفحۀ 149 1 3 امیرعباس شاهسواری 1404/2/25 قرار با خورشید؛ روایت هایی از مواجهه با امام رضا مهدی قزلی 4.1 7 صفحۀ 70 تنهایی آدم را گرسنه ی آدمیزاد می کند... 8 54 زهرا بیابانی 1404/2/30 قرار با خورشید؛ روایت هایی از مواجهه با امام رضا مهدی قزلی 4.1 7 صفحۀ 97 2 11 نادر آبیار 4 روز پیش قرار با خورشید؛ روایت هایی از مواجهه با امام رضا مهدی قزلی 4.1 7 صفحۀ 18 من و همسرم و رضا نشستیم روی فرش های سرد صحن آزادی دخترم توی کالسکه ی بغل دستمان خوابیده بود شنبه بیست و هفتم شهریور بود همسرم یکی از بادکنک ها را باد کرد و بعد بندش را بست به کالسکه نوکیا هم که رویش نوشته بود یک بست دور دست رضا موهای بچه را با دست مرتب کردم کیک قلبی را از پاکتش درآوردم و دادم دستش تا آمدم عکس بگیرم نصف کیک رو تموم کرده بوده لباساش کثیف شده بود اما اهمیتی نداشت حالا دیگه هیچ چیز مهم نبود نه آن کیک گاز زده که هیچ شباهتی به کیک تولد نداشت نه بادکنکی که از دور دست رضا باز شده بود و تا کنار گنبد رفته بود نه شمعی که نداشتیم و نه هیچ چیز دیگر فقط حضور امام رضا مهم بود ما آمده بودیم خانه او ولی حالا جوری شده بود که انگار او مهمان جشن کوچک ما شده بود آن هم دقیقا در همان نقطه ای که با هم قهر کرده بودیم. 0 0 نادر آبیار 4 روز پیش قرار با خورشید؛ روایت هایی از مواجهه با امام رضا مهدی قزلی 4.1 7 صفحۀ 53 من علی فرزند پیرمرد صادقم من سال هاست در یک خانه کوچک در محله ای قدیمی در اصفهان زندگی می کنم نشد مانند پیرمرد هر سال مهیا شوم گاهی که خواب دنیا می آید برای خلاصی یاد پیرمرد می کنم بالاپوشش را می پوشم عکس ها را سنجاق می کنم به بالاپوش و با شانه او سر شانه می کنم وقت سلام و دیدن می شود دیگر. بابا آن طرف ها نزدیک دورترها می گوید بیا، نزدیک تر می شوم عکس آخر را به بالاپوش سنجاق می کنم... 0 0 نادر آبیار 4 روز پیش قرار با خورشید؛ روایت هایی از مواجهه با امام رضا مهدی قزلی 4.1 7 صفحۀ 33 دستم را بردم جلو و کاغذ را گرفتم تشکر کردم از جلو صورتم که کنار رفت شد آنچه نباید می شد چشمم افتاد به گنبد چشم تو چشم شدیم با کسی که قهر بودیم، سرم را دوباره انداختم پایین فیش غذا را چند بار دست به دست کردم دلم داشت می جوشید انگار همه سماورهای دنیا یک جا در دلم رسیده بودند به دمای صد درجه انگار همه بچه های جهان همه سنگ های عالم را برداشته بودند و زده بودند به هرچه شیشه در دنیاست هی صدای شکستن بود که می آمد هی بند بود که داشت پاره می شد دیدم دارم قافیه را می بازم دیدم حریف دارد از دل نازکی من سو استفاده می کند و می خواهد در این غروب حالا که گنبدش در میان تاریکی می درخشد با یک فیش غذا مرا خام کند فیش را با دست محکم زدم روی زمین و آرام طوری که رهگذرها دیوانه ام نپندارند زل زدم به گنبدش جوابش را دادم: می خوای منو خر کنی می خوای با یه غذا بگی یعنی مثلا حواست به من بوده؟ 0 0 نادر آبیار 4 روز پیش قرار با خورشید؛ روایت هایی از مواجهه با امام رضا مهدی قزلی 4.1 7 صفحۀ 58 پرسید چرا قهری گفتم یه بار چیزی خواستم نداده کنار حوض ایستادم گفت خاک بر سرت کفشش را درآورد آستینش را بالا زد جورابش رو هم درآورد عینکش رو داد به من گفت عینکم و نکن نگاه کن من تقریبا کورم اومدم اینجا گفتم چشمم رو شفا بده یه ماه بعد دو تا پامم علی شد سکته کردم عینکش رو گذاشت روی صورتش به من نگاه کرد و گفت معجزه امام رضا شفا دادن کور و کچل و علیل و جفت و جور کردن خواسته های ما نیست دور و برت رو نگاه کن ببین چقدر آدم این جاست فکر می کنی اینا هر بار به همه خواسته هاشون می رسن معجزه امام رضا شکار قلبه معجزه امام رضا همین شلوغیه توی این سرماس. تو هم مفت رو جمع کن برو آدم شو با این اداهای ژولی فقط خودتو بدبخت می کنی امام رضا به تو احتیاج نداره تو به امام رضا احتیاج داری بدبخت 0 0
بریدههای کتاب قرار با خورشید؛ روایت هایی از مواجهه با امام رضا یلدا یزدانی 1404/2/25 قرار با خورشید؛ روایت هایی از مواجهه با امام رضا مهدی قزلی 4.1 7 صفحۀ 149 1 3 امیرعباس شاهسواری 1404/2/25 قرار با خورشید؛ روایت هایی از مواجهه با امام رضا مهدی قزلی 4.1 7 صفحۀ 70 تنهایی آدم را گرسنه ی آدمیزاد می کند... 8 54 زهرا بیابانی 1404/2/30 قرار با خورشید؛ روایت هایی از مواجهه با امام رضا مهدی قزلی 4.1 7 صفحۀ 97 2 11 نادر آبیار 4 روز پیش قرار با خورشید؛ روایت هایی از مواجهه با امام رضا مهدی قزلی 4.1 7 صفحۀ 18 من و همسرم و رضا نشستیم روی فرش های سرد صحن آزادی دخترم توی کالسکه ی بغل دستمان خوابیده بود شنبه بیست و هفتم شهریور بود همسرم یکی از بادکنک ها را باد کرد و بعد بندش را بست به کالسکه نوکیا هم که رویش نوشته بود یک بست دور دست رضا موهای بچه را با دست مرتب کردم کیک قلبی را از پاکتش درآوردم و دادم دستش تا آمدم عکس بگیرم نصف کیک رو تموم کرده بوده لباساش کثیف شده بود اما اهمیتی نداشت حالا دیگه هیچ چیز مهم نبود نه آن کیک گاز زده که هیچ شباهتی به کیک تولد نداشت نه بادکنکی که از دور دست رضا باز شده بود و تا کنار گنبد رفته بود نه شمعی که نداشتیم و نه هیچ چیز دیگر فقط حضور امام رضا مهم بود ما آمده بودیم خانه او ولی حالا جوری شده بود که انگار او مهمان جشن کوچک ما شده بود آن هم دقیقا در همان نقطه ای که با هم قهر کرده بودیم. 0 0 نادر آبیار 4 روز پیش قرار با خورشید؛ روایت هایی از مواجهه با امام رضا مهدی قزلی 4.1 7 صفحۀ 53 من علی فرزند پیرمرد صادقم من سال هاست در یک خانه کوچک در محله ای قدیمی در اصفهان زندگی می کنم نشد مانند پیرمرد هر سال مهیا شوم گاهی که خواب دنیا می آید برای خلاصی یاد پیرمرد می کنم بالاپوشش را می پوشم عکس ها را سنجاق می کنم به بالاپوش و با شانه او سر شانه می کنم وقت سلام و دیدن می شود دیگر. بابا آن طرف ها نزدیک دورترها می گوید بیا، نزدیک تر می شوم عکس آخر را به بالاپوش سنجاق می کنم... 0 0 نادر آبیار 4 روز پیش قرار با خورشید؛ روایت هایی از مواجهه با امام رضا مهدی قزلی 4.1 7 صفحۀ 33 دستم را بردم جلو و کاغذ را گرفتم تشکر کردم از جلو صورتم که کنار رفت شد آنچه نباید می شد چشمم افتاد به گنبد چشم تو چشم شدیم با کسی که قهر بودیم، سرم را دوباره انداختم پایین فیش غذا را چند بار دست به دست کردم دلم داشت می جوشید انگار همه سماورهای دنیا یک جا در دلم رسیده بودند به دمای صد درجه انگار همه بچه های جهان همه سنگ های عالم را برداشته بودند و زده بودند به هرچه شیشه در دنیاست هی صدای شکستن بود که می آمد هی بند بود که داشت پاره می شد دیدم دارم قافیه را می بازم دیدم حریف دارد از دل نازکی من سو استفاده می کند و می خواهد در این غروب حالا که گنبدش در میان تاریکی می درخشد با یک فیش غذا مرا خام کند فیش را با دست محکم زدم روی زمین و آرام طوری که رهگذرها دیوانه ام نپندارند زل زدم به گنبدش جوابش را دادم: می خوای منو خر کنی می خوای با یه غذا بگی یعنی مثلا حواست به من بوده؟ 0 0 نادر آبیار 4 روز پیش قرار با خورشید؛ روایت هایی از مواجهه با امام رضا مهدی قزلی 4.1 7 صفحۀ 58 پرسید چرا قهری گفتم یه بار چیزی خواستم نداده کنار حوض ایستادم گفت خاک بر سرت کفشش را درآورد آستینش را بالا زد جورابش رو هم درآورد عینکش رو داد به من گفت عینکم و نکن نگاه کن من تقریبا کورم اومدم اینجا گفتم چشمم رو شفا بده یه ماه بعد دو تا پامم علی شد سکته کردم عینکش رو گذاشت روی صورتش به من نگاه کرد و گفت معجزه امام رضا شفا دادن کور و کچل و علیل و جفت و جور کردن خواسته های ما نیست دور و برت رو نگاه کن ببین چقدر آدم این جاست فکر می کنی اینا هر بار به همه خواسته هاشون می رسن معجزه امام رضا شکار قلبه معجزه امام رضا همین شلوغیه توی این سرماس. تو هم مفت رو جمع کن برو آدم شو با این اداهای ژولی فقط خودتو بدبخت می کنی امام رضا به تو احتیاج نداره تو به امام رضا احتیاج داری بدبخت 0 0