بریدههای کتاب خورشید نیمه شب faezeh 1404/3/27 خورشید نیمه شب یو نسبو 3.4 16 صفحۀ 223 گفتم:«من هنوز مومن نشدم. اما دیگه شکهام رو انکار نمیکنم». «همه شک دارن. مومن ها بیشتر از بقیه». «جداً؟شما هم؟» «البته که من هم شک دارم.»... «به خاطر همینه که بهش میگن ایمان، نه دانش.» 0 1 n.rgs. 1404/4/2 خورشید نیمه شب یو نسبو 3.4 16 صفحۀ 160 من این کشور رو دوست دارم. نه به این دلیل که حاصلخیز یا مساعده. به این دلیل دوستش ندارم که زیبا یا ستودنیه، یه کشوریه مثل کشورهای دیگه. به این دلیل هم دوستش ندارم که من رو دوست داره. دوستش دارم چون کشورمه. پس هرکاری بتونم برای دفاع ازش میکنم. 0 1 faezeh 1404/3/27 خورشید نیمه شب یو نسبو 3.4 16 صفحۀ 231 ... الان جایی هستم که همیشه میخواستم باشم. به راه افتاده و بلکه به مقصد رسیده. آمادهام. جرئت باخت را دارم. دوباره. 0 1 اسماعیل محمدنژاد 🇮🇷🇵🇸 1403/11/17 خورشید نیمه شب یو نسبو 3.4 16 صفحۀ 160 برای اولینبار غمگینترین چیز به ذهنم رسید: اینکه هیچ بازگشتی نیست. اینکه الان تبدیل به گذشته میشود،الان گذشته میشود بدون آنکه تمامی داشته باشد و این وسیله نقلیهای که آن را زندگی مینامیم دنده عقب ندارد. 0 53 علی دائمی 1403/11/11 خورشید نیمه شب یو نسبو 3.4 16 صفحۀ 179 این وسیلهٔ نقلیهای که آن را زندگی مینامیم، دندهٔ عقب ندارد... 7 73 faezeh 1404/3/27 خورشید نیمه شب یو نسبو 3.4 16 صفحۀ 163 ...بالاخره شاید انسانها چیز مشترکی درونشان داشته باشند؛ میل به آویختن به یک چیز محکم. 0 1 عطیه عیاردولابی 1403/11/19 خورشید نیمه شب یو نسبو 3.4 16 صفحۀ 57 گفتم: "پدربزرگم طرح کلیسا میزد. قبلاً معمار بود. اما به خدا اعتقاد نداشت. میگفت وقتی مُردیم، مردیم. منم بیشتر اون وریم." - "مسیح رو هم قبول نداشت؟" - "اگه به خدا اعتقاد نداشت، سخت میتونست به پسرش اعتقاد داشته باشه، کنوت." - "می فهمم." - "می فهمی. پس چی میشه؟" - "پس تو آتیش جهنم میسوزه." - "اوهومممم. اتفاقاً چند وقته که داره میسوزه. چون وقتی مرد من نه ساله بودم. به نظرت یه کم ظالمانه نیست؟ بَس آدم خوبی بود. به نیازمندا کمک میکرد، بیشتر از خیلی از مسیحیهایی که به عمرم دیدم. ای کاش میتونستم یه کم مثل اون باشم...." 3 13 محمد جواد مولاخواه 1402/6/16 خورشید نیمه شب یو نسبو 3.4 16 صفحۀ 111 ترسم از اینکه دخترک چشم آبی بمیرد بیشتر از ترس خودم از مرگ بود . چون ما به هرچیزی که در آن آرامش ببینیم چنگ میزنیم: 0 9 ماه آسمان 🇮🇷 1403/3/12 خورشید نیمه شب یو نسبو 3.4 16 صفحۀ 105 این هم دقیقا همانطوری بود.چیزی را نمیتوانستی ببینی، زندگیات را میکردی و یکروز عینا حس میکردی در میدان گرانشی گرفتار شدهای و بعد گمشدهای؛ تو به درون سیاه چالهی نومیدی و یاس بیپایان کشیده شدهای. 0 17 علی عقیلی نسب 1402/12/4 خورشید نیمه شب یو نسبو 3.4 16 صفحۀ 134 ((عجیبه.)) ((چی؟)) ((هیشکی رو نداشته باشی. هیشکی بهت فکر نکنه. هیشکی مراقبت نباشه. یا مراقب هیشکی نباشی.)) 0 16
بریدههای کتاب خورشید نیمه شب faezeh 1404/3/27 خورشید نیمه شب یو نسبو 3.4 16 صفحۀ 223 گفتم:«من هنوز مومن نشدم. اما دیگه شکهام رو انکار نمیکنم». «همه شک دارن. مومن ها بیشتر از بقیه». «جداً؟شما هم؟» «البته که من هم شک دارم.»... «به خاطر همینه که بهش میگن ایمان، نه دانش.» 0 1 n.rgs. 1404/4/2 خورشید نیمه شب یو نسبو 3.4 16 صفحۀ 160 من این کشور رو دوست دارم. نه به این دلیل که حاصلخیز یا مساعده. به این دلیل دوستش ندارم که زیبا یا ستودنیه، یه کشوریه مثل کشورهای دیگه. به این دلیل هم دوستش ندارم که من رو دوست داره. دوستش دارم چون کشورمه. پس هرکاری بتونم برای دفاع ازش میکنم. 0 1 faezeh 1404/3/27 خورشید نیمه شب یو نسبو 3.4 16 صفحۀ 231 ... الان جایی هستم که همیشه میخواستم باشم. به راه افتاده و بلکه به مقصد رسیده. آمادهام. جرئت باخت را دارم. دوباره. 0 1 اسماعیل محمدنژاد 🇮🇷🇵🇸 1403/11/17 خورشید نیمه شب یو نسبو 3.4 16 صفحۀ 160 برای اولینبار غمگینترین چیز به ذهنم رسید: اینکه هیچ بازگشتی نیست. اینکه الان تبدیل به گذشته میشود،الان گذشته میشود بدون آنکه تمامی داشته باشد و این وسیله نقلیهای که آن را زندگی مینامیم دنده عقب ندارد. 0 53 علی دائمی 1403/11/11 خورشید نیمه شب یو نسبو 3.4 16 صفحۀ 179 این وسیلهٔ نقلیهای که آن را زندگی مینامیم، دندهٔ عقب ندارد... 7 73 faezeh 1404/3/27 خورشید نیمه شب یو نسبو 3.4 16 صفحۀ 163 ...بالاخره شاید انسانها چیز مشترکی درونشان داشته باشند؛ میل به آویختن به یک چیز محکم. 0 1 عطیه عیاردولابی 1403/11/19 خورشید نیمه شب یو نسبو 3.4 16 صفحۀ 57 گفتم: "پدربزرگم طرح کلیسا میزد. قبلاً معمار بود. اما به خدا اعتقاد نداشت. میگفت وقتی مُردیم، مردیم. منم بیشتر اون وریم." - "مسیح رو هم قبول نداشت؟" - "اگه به خدا اعتقاد نداشت، سخت میتونست به پسرش اعتقاد داشته باشه، کنوت." - "می فهمم." - "می فهمی. پس چی میشه؟" - "پس تو آتیش جهنم میسوزه." - "اوهومممم. اتفاقاً چند وقته که داره میسوزه. چون وقتی مرد من نه ساله بودم. به نظرت یه کم ظالمانه نیست؟ بَس آدم خوبی بود. به نیازمندا کمک میکرد، بیشتر از خیلی از مسیحیهایی که به عمرم دیدم. ای کاش میتونستم یه کم مثل اون باشم...." 3 13 محمد جواد مولاخواه 1402/6/16 خورشید نیمه شب یو نسبو 3.4 16 صفحۀ 111 ترسم از اینکه دخترک چشم آبی بمیرد بیشتر از ترس خودم از مرگ بود . چون ما به هرچیزی که در آن آرامش ببینیم چنگ میزنیم: 0 9 ماه آسمان 🇮🇷 1403/3/12 خورشید نیمه شب یو نسبو 3.4 16 صفحۀ 105 این هم دقیقا همانطوری بود.چیزی را نمیتوانستی ببینی، زندگیات را میکردی و یکروز عینا حس میکردی در میدان گرانشی گرفتار شدهای و بعد گمشدهای؛ تو به درون سیاه چالهی نومیدی و یاس بیپایان کشیده شدهای. 0 17 علی عقیلی نسب 1402/12/4 خورشید نیمه شب یو نسبو 3.4 16 صفحۀ 134 ((عجیبه.)) ((چی؟)) ((هیشکی رو نداشته باشی. هیشکی بهت فکر نکنه. هیشکی مراقبت نباشه. یا مراقب هیشکی نباشی.)) 0 16