بریدههای کتاب قصه ننه علی زینب هادی 1404/2/10 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 118 0 0 فاٰطمهزهرا 1403/12/27 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 20 میگفت:« خدا برکت زندگی رو توی دو چیز قرار داده. نون حلالِ روز و نافلهی شب.» 0 12 زینب هادی 1404/2/10 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 115 0 0 زهرا عشقی مُعز 1404/1/2 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 140 جدایی و بی کسی خیلی سخت است و از آن سخت تر چشم انتظاری. 0 2 فاطمه زهرا حسننژاد 1403/10/22 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 118 دست از مداحی کشید. گفت:«خدایا! یعنی میشه یه تیر وسط قلبم بخوره منو به آرزوم برسونه؟!» گریهی امیر وسط شور سینه زنی بچه ها گم شد؛ اما نه، مثل اینکه صدای او بلندتر از ضرب سینه ما بود که خدا اجابتش کرد. ترکش خمپارهای قلب سوخته امیر را شکافت. خون بیامان فواره میزد. امیر را به عقب منتقل کردیم. هنوز جان در بدن داشت. التماسمان کرد تا ایستادیم. بیرون آمبولانس رو به قبله شد و با نفسهای آخرش گفت:«برادرها شما برید، آقام اومد.» به حال خوش لحظات آخرش غبطه خوردیم و گریه کردیم. نشستیم به تماشای عشق بازی امیر با مولایش. به سختی خودش را جابهجا کرد و نیم خیز نشست؛ دست روی سینه گذاشت و گفت:«اومدی آقا؟! السلام علیک یا اباعبدالله.» باران شدیدتر شده بود. بلبل سیدالشهدا در میان حسرت ما سلام به ارباب بی کفنش داد و پرکشید و رفت. 0 5 شیما آرائیان 1403/7/15 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 65 0 3 زینب هادی 1404/2/10 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 114 0 0 فاطمه زهرا حسننژاد 1403/10/22 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 179 گفتم: «زهرا! کفشت رو از پا در بیار که به وادی مقدسی قدم گذاشتی.» با پای برهنه، آهسته به سمت تابوت علی قدم برداشتم. چشمانم بسته بود. کمرم خم شد. دستم میلرزید. با بغض گفتم: «علی! مادرت اومده. دستش رو بگیر.» دستم را داخل تابوت بردم و قنداق سفید علی را بلند کردم. چند ثانیه نگاهش کردم. به سینه چسباندم و فشار دادم. قلبم از جا کنده شد و با هق هق گفتم: «آخ مادر! آخ علی! آخ پسرم! خوش اومدی! گل پسر من خوش اومدی! مرد خونهم خوش اومدی! چرا ان قدر دیر اومدی؟َ! مامان از پا افتاد. کمرم شکست. سوی چشمم رفته مادر. چطور روی ماه تو رو ببینم. دوازده سال چشم به راه بودم تا تو برگردی. پسرم! داشتی میرفتی قدت بلند بود چرا قنداق برای من آوردن؟! لای لای علی جان! علی جان! علی جان!» 0 2 شیما آرائیان 1403/7/15 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 100 0 2 زینب هادی 1404/2/10 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 148 0 0 فاطمه نجارزاده 1402/6/10 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 135 پیش خودم گفتم: فرصت خوبیه به علی بگم دیگه کافیه، دیگه جبهه نره. به فکر من باشه که طاقت کتک های رجب رو ندارم. سرعت موتور زیاد نبود. ناگهان سرپیچ تندی علی به وسط جاده پرت شد.شکر خدا من و بچه ی همسایه سالم بودیم. شیون کنان به طرف علی دویدم. علی از هوش رفته بود. سرش را در بغل گرفتم. جیغ میزدم و گریه میکردم. پشت سرهم می گفتم: خدایا غلط کردم! پیش خودم گفتم:زهرا از این واضح تر میخواستی خدا با تو حرف بزنه؟ شکر خدا علی با کمک مردم به هوش آمد.در مسیر خانه به این فکر می کردم که خدا چقدر زیبا به من فهماند که: "زهرا! حواست رو جمع کن! اگه بخوام بچه ت رو از تو بغلت می گیرم. تو هم هیچ کاری از دستت برنمیاد" 0 19 شیما آرائیان 1403/7/15 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 95 0 2 زینب هادی 1404/2/10 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 141 0 0 شیما آرائیان 1403/7/15 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 125 0 2 فاطمه محبی 1402/5/12 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 100 0 11 شیما آرائیان 1403/7/15 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 32 0 1 شیما آرائیان 1403/7/15 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 120 0 2 زینب هادی 1404/2/10 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 150 0 0 شیما آرائیان 1403/7/15 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 70 0 1 شیما آرائیان 1403/7/15 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 50 0 1
بریدههای کتاب قصه ننه علی زینب هادی 1404/2/10 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 118 0 0 فاٰطمهزهرا 1403/12/27 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 20 میگفت:« خدا برکت زندگی رو توی دو چیز قرار داده. نون حلالِ روز و نافلهی شب.» 0 12 زینب هادی 1404/2/10 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 115 0 0 زهرا عشقی مُعز 1404/1/2 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 140 جدایی و بی کسی خیلی سخت است و از آن سخت تر چشم انتظاری. 0 2 فاطمه زهرا حسننژاد 1403/10/22 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 118 دست از مداحی کشید. گفت:«خدایا! یعنی میشه یه تیر وسط قلبم بخوره منو به آرزوم برسونه؟!» گریهی امیر وسط شور سینه زنی بچه ها گم شد؛ اما نه، مثل اینکه صدای او بلندتر از ضرب سینه ما بود که خدا اجابتش کرد. ترکش خمپارهای قلب سوخته امیر را شکافت. خون بیامان فواره میزد. امیر را به عقب منتقل کردیم. هنوز جان در بدن داشت. التماسمان کرد تا ایستادیم. بیرون آمبولانس رو به قبله شد و با نفسهای آخرش گفت:«برادرها شما برید، آقام اومد.» به حال خوش لحظات آخرش غبطه خوردیم و گریه کردیم. نشستیم به تماشای عشق بازی امیر با مولایش. به سختی خودش را جابهجا کرد و نیم خیز نشست؛ دست روی سینه گذاشت و گفت:«اومدی آقا؟! السلام علیک یا اباعبدالله.» باران شدیدتر شده بود. بلبل سیدالشهدا در میان حسرت ما سلام به ارباب بی کفنش داد و پرکشید و رفت. 0 5 شیما آرائیان 1403/7/15 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 65 0 3 زینب هادی 1404/2/10 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 114 0 0 فاطمه زهرا حسننژاد 1403/10/22 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 179 گفتم: «زهرا! کفشت رو از پا در بیار که به وادی مقدسی قدم گذاشتی.» با پای برهنه، آهسته به سمت تابوت علی قدم برداشتم. چشمانم بسته بود. کمرم خم شد. دستم میلرزید. با بغض گفتم: «علی! مادرت اومده. دستش رو بگیر.» دستم را داخل تابوت بردم و قنداق سفید علی را بلند کردم. چند ثانیه نگاهش کردم. به سینه چسباندم و فشار دادم. قلبم از جا کنده شد و با هق هق گفتم: «آخ مادر! آخ علی! آخ پسرم! خوش اومدی! گل پسر من خوش اومدی! مرد خونهم خوش اومدی! چرا ان قدر دیر اومدی؟َ! مامان از پا افتاد. کمرم شکست. سوی چشمم رفته مادر. چطور روی ماه تو رو ببینم. دوازده سال چشم به راه بودم تا تو برگردی. پسرم! داشتی میرفتی قدت بلند بود چرا قنداق برای من آوردن؟! لای لای علی جان! علی جان! علی جان!» 0 2 شیما آرائیان 1403/7/15 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 100 0 2 زینب هادی 1404/2/10 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 148 0 0 فاطمه نجارزاده 1402/6/10 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 135 پیش خودم گفتم: فرصت خوبیه به علی بگم دیگه کافیه، دیگه جبهه نره. به فکر من باشه که طاقت کتک های رجب رو ندارم. سرعت موتور زیاد نبود. ناگهان سرپیچ تندی علی به وسط جاده پرت شد.شکر خدا من و بچه ی همسایه سالم بودیم. شیون کنان به طرف علی دویدم. علی از هوش رفته بود. سرش را در بغل گرفتم. جیغ میزدم و گریه میکردم. پشت سرهم می گفتم: خدایا غلط کردم! پیش خودم گفتم:زهرا از این واضح تر میخواستی خدا با تو حرف بزنه؟ شکر خدا علی با کمک مردم به هوش آمد.در مسیر خانه به این فکر می کردم که خدا چقدر زیبا به من فهماند که: "زهرا! حواست رو جمع کن! اگه بخوام بچه ت رو از تو بغلت می گیرم. تو هم هیچ کاری از دستت برنمیاد" 0 19 شیما آرائیان 1403/7/15 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 95 0 2 زینب هادی 1404/2/10 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 141 0 0 شیما آرائیان 1403/7/15 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 125 0 2 فاطمه محبی 1402/5/12 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 100 0 11 شیما آرائیان 1403/7/15 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 32 0 1 شیما آرائیان 1403/7/15 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 120 0 2 زینب هادی 1404/2/10 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 150 0 0 شیما آرائیان 1403/7/15 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 70 0 1 شیما آرائیان 1403/7/15 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.6 65 صفحۀ 50 0 1