بریدۀ کتاب
1402/12/12
3.9
9
صفحۀ 46
هفتصد و سی و چهار لالایی، پنجاه و هفت بستنی، دوازده سیب زمینی ذغالی، بیست و هفت قسمت سریال، شش قسمت تام و جری، هفده قسمت باب اسفنجی، سیصد و پنجاه عصر فوتبال بازی کردن با بچهها، سه بازی رئال و بارسا، دو برش پیتزا، یک همبرگر، سه بار اذان گفتن در مسجد، پانزده بار آب تنی در ساحل... یک ترکش کوچک سر به هوای سرگردان آمد و درست در شاهرگ زیر گلویش نشست، آنقدر تند که حتی مجال آخ گفتن هم برایش نگذاشت. آنقدر داغ بود که همه کلمههای توی سرش را جزغاله کرد. آرام افتاد روی زمین و خون که از رگهایش پلق پلق بیرون میزد... میگویند به وقت مرگ همه زندگی آدمی از پیش چشمهایش رد میشود. هشت سالگی یک پسر بچه آنقدر خاطرات چرب و چاقی ندارد که بتواند همه را مرور کند و مردنش طول بکشد. همه این چیزها با خون از تنش جرعه جرعه خالی میشد. بچهها زود میمیرند. بچهها یواش میمیرند.
هفتصد و سی و چهار لالایی، پنجاه و هفت بستنی، دوازده سیب زمینی ذغالی، بیست و هفت قسمت سریال، شش قسمت تام و جری، هفده قسمت باب اسفنجی، سیصد و پنجاه عصر فوتبال بازی کردن با بچهها، سه بازی رئال و بارسا، دو برش پیتزا، یک همبرگر، سه بار اذان گفتن در مسجد، پانزده بار آب تنی در ساحل... یک ترکش کوچک سر به هوای سرگردان آمد و درست در شاهرگ زیر گلویش نشست، آنقدر تند که حتی مجال آخ گفتن هم برایش نگذاشت. آنقدر داغ بود که همه کلمههای توی سرش را جزغاله کرد. آرام افتاد روی زمین و خون که از رگهایش پلق پلق بیرون میزد... میگویند به وقت مرگ همه زندگی آدمی از پیش چشمهایش رد میشود. هشت سالگی یک پسر بچه آنقدر خاطرات چرب و چاقی ندارد که بتواند همه را مرور کند و مردنش طول بکشد. همه این چیزها با خون از تنش جرعه جرعه خالی میشد. بچهها زود میمیرند. بچهها یواش میمیرند.
1402/12/12
1