«هَرَس» دومین کتابی است که از نسیم مرعشی خواندم. بگذارید یک چیزی را همان اول بگویم: از خواندن کتابهای مرعشی لذت میبرید. پختگی نثر و زبان و عمق توصیفهایش را تحسین میکنید اما کتابهای مرعشی حالتان را خوب نمیکند. تلخی گزندهای که در کتابهایش هست روزنه کوچکی به قلبتان باز میکند و هی غم را توی رگهایتان پمپاژ میکند. بلند میشوید، سر تکان میدهید و فکرهای بد را میریزید بیرون، خودتان را مشغول میکنید اما فایده ندارد؛ غم سر جای خودش هست. نمیرود که نمیرود. واقعیت اینقدر تلخ است؟ یا ما قلبمان ضعیف شده و دل نازک شدهایم؟ یا کتاب خواندن بلد نیستیم؟
هرس بر خلاف کتاب اول نسیم مرعشی (پاییز فصل آخر سال است) که حال و هوایی شهری و آپارتمانی داشت، در خرمشهر و اهواز و روستاهای آن اطراف میگذرد. هرس داستان خانوادهای است که سالها است جنگ تمام شده اما هنوز سایه سنگین و شوم آن روی زندگیشان خیمه زده است. هرس موضوعی بکر و خلاق دارد و با اینکه زمانش غیرخطی است و روایتهای تودرتو دارد و مدام خواننده را از زمانی به زمان دیگر میبرد، اما ابدا خسته کننده و مبهم نیست.
داستان از جایی شروع میشود که رسول بعد از شش سال تنهایی دنبال زنش (نوال) آمده تا او را به خانه برگرداند. نوال شش سال است که خانهاش را ترک کرده و آمده به روستای دار الطلعه؛ جایی که هیچ مردی نیست و فقط زنهای بیوه و زنهای جوان شوهر مرده یا بچه از دست داده آنجا زندگی میکنند. این خط اول داستان است. اما هرس خط دومی هم دارد که برمیگردد به هفده سال قبل و بمباران خرمشهر. همان موقع بود که شُرهان تنها بچه نوال و رسول غرق خون شد و در بغل نوال مُرد. روزی که نوال هم پسرش را از دست داد، هم پدر و هم عموزادههایش! روزی که هرچه مرد در زندگی نوال بود رفت. حتی رسول آن روز نبود. رفته بود تا مصاحبه شغلیاش را در اهواز انجام بدهد و در شرکت نفت ترفیع بگیرد و زندگیشان از این رو به آن رو بشود.
نوال بعدها دوباره و سه باره مادر شدن را تجربه کرد. دوباره پیراهن سبز و لیمویی پوشید، دست روی شکم گذاشت و تکانهای بچه را حس کرد. دوباره به گلهای باغچه آب داد اما هیچ وقت آدم قبل نشد. نوال آن روز فقط شُرهان را از دست نداد بلکه خودش را هم توی آوارهای خرمشهر جا گذاشت و به اهواز آمد تا دوباره زندگی را با رسول آغاز کنند اما نشد.
هرس یک رمان ضدجنگ است و از واقعیت زندگی بعد از جنگ میگوید. واقعیتی که مرعشی آن را بیرحمانه توی صورت خواننده میکوبد و جایش تا روزهای بعد هم درد میکند! راست است که میگویند: «وقتی جنگ در جایی شروع بشود دیگر هیچ وقت تمام نمی شود!» جنگ فقط خاکریز و سنگر و شبهای عملیات و صدای خشخش بیسیم نیست. وقتی جنگ پایش به جایی باز بشود تا همیشه از آنجا آدم طلب میکند. فرقی هم نمیکند مرد دنیا دیدهای باشد یا زن جوان بچه مردهای یا دختربچه عروسک از دست دادهای!
نوال در روستای دار الطلعه آنقدر تن نخلهای سوخته و بی سر، لباس کرده و برایشان مادری میکند و مرثیه میخواند تا بچه نخلهای کوچکی از کنار آن نخلهای بیمحصول جوانه میزنند و سبز میشوند اما همین نوال با اینکه بعد از شرهان سه بار باردار میشود ولی برای زندگی و خانوادهاش زاینده نیست و فقط روزها را میگذراند. چرا که هرچه نگاه میکند هیچ مردی در شهر نیست. از خدا میخواهد فرزند چهارمی که در شکم دارد پسر باشد تا باورش شود مردها هنوز در شهر هستند و جنگ تمام شده و دیگر از هیچ جا بوی خون و باروت و گوشت سوخته نمیآید.
نظریه بحران سوگ در صفحه به صفحه کتاب خودنمایی میکند. نظریهای که پنج مرحله دارد: شوک یا انکار، خشم، چانهزنی، افسردگی و پذیرش. کتاب روی چهار مرحله اول مانور خاصی نمیدهد اما پذیرش مهمترین نقطه مرکزی کتاب است و همان هم باعث میشود زندگی نوال و رسول هیچ وقت مثل سابق نشود. رسول (ابوشُرهان) بعد از مرگ شُرهان و بعد از جنگ اگرچه داغدار است اما تلخیهای تقدیرش را میپذیرد و میخواهد زندگی را از نو زندگی کند. همه تلاشش را هم میکند اما نوال نه! نوال هیچ وقت آن ظهر آخر تابستان را فراموش نمیکند و نمیپذیرد.
نثر و زبان نسیم مرعشی در این کتاب پخته و خوش خوان است. فضاسازیهای او دقیق و تصویری است. طوری که میشود همه چیز را از نزدیک دید و لمس کرد و از همه اینها بهتر لهجه جنوبی است که در دیالوگهای کتاب آمده و آنقدر این لهجه نرم و روان و دلنشین است که تمام کاستیهای احتمالی کتاب را میپوشاند و خواننده را با داستان همراه میکند.
«یه چیزائیه آدم نِباید ببینه. زن نِباید ببینه بِچههاش مردن. اگه دید نباید بمونه؛ باید بمیره.
زندگی ئی طور نبوده که بِچهها برن؛ مادرا بمونن»
پایان