💥من می خواهم از یک دیده دیگر به این داستان نگاه کنم و آن را در یک زمانی منظم کنم.
🌟متن زیر خلاصه ای از داستان است.
💫روزی روزگاری (هزار سال پیش) در شهر دو برادر دوقلوی که از هر نظر تماماًعین هم بودند.آنها سفر می کردند و به تجارت می پرداختند
💫یکی از آنها در هند عاشق دختر رقصنده ای می شود با او ازدواج می کند و از این ازدواج یک پسر متولد(شخصیت اصلی داستان)می شود.
💫از قضا برادر دیگر عاشق آن دختر می شود و خود را جای برادر خود جا می زند و زن را فریب می دهد.
💫پس کش مکشی شکل می گیرد از آنجا هیچ کس حتی خود زن هم نمی تواند بین دو برادر همسر خود را تمیز بدهد.پس مراسم مذهبی انجام می دهند دو برادر داخل قفس مار ناگ(ماری مقدس و سمی)می اندازند تا مار دروغ گو را نیش بزند و مار یکی از برادران را گزید و کشت و آن یکی که زنده بیرون آمد. از فرط ترس مجنون شد و دیگر خود را نمی شناخت موهایش سفید همانند پیرمرد شد
پسر را به ایران و شهر ری پیش عمه اش می فرستند و مادرش همراه نوزاد یک بطری شراب آغشته به سم مار ناگ به عنوان یادگاری به او می دهد
✨او در خانواده عمه اش بزرگ شد.با آن هیزم رنجی که سرگذشت والدین بر دوش او گذاشته بودند.او بزرگ می شود.عمه اش میمرد.دختر عمه اش او فریب می دهد.تا با او ازدواج کند.ازدواجی که فقط اسمش ازدواج بود و زن در دنیای خودش بود و به هر کسی به غیر او تن می داد همین جرقه ای برای روشن شدن آتش رنج او شد آتشی که هیزم آن فراهم بود.
✨مرد جوان با همه اینها عاشق اوست اما هرچه به دیوار های چاه رنج چنگ می کشد بی فایده است لحظه به لحظه پایین تر می رود احساسات نا خوش آیند بیشتر به او هجوم می آورند تا بالاخره به ته چاه رنج می رسد جایی که دیگر رنج معنای دیگری برای او پیدا می کند و از آن لذت می برد و خود را نیمچه خدا می نامد چرا چون مردمان در برابر رنج به خدا پناه می برند در حالی که او از آن لذت می برد و همه چیز را ساختگی می پندارد و به پوچی می رسد و سر انجام که به مرگ نزدیک می شود هم از آن می ترسد و هم آن را دوای درد خود می داند و سر انجام با نفرتی گرم و شهوانی همسر خود را به قتل می رساند
🌟و گوی هزار سال بعد او تناسخ می یابد و حال مرد جوانی است در عصر حاضر که روی قلمدان ها نقاشی می کشد یک نقاشی تکرار شونده از یک درخت و پیرمردی که زیر سایه آن نشسته و در مقابله او در آن سوی رودخانه دختری جوان با لباس ابریشمی سیاه شاخه گل نیلوفری را به او پیشکش می کند.این تصویر ها زخم های کهنه را باز می کنند و چشمان آن دختر خاطرات شوم و پر از رنج را برای او بیدار می کنند و او در حالتی از سرمستی در خیال به اعماق ذهن می رود و تمام آنچه که هزار سال پیش رخ داده می بیند گویی حوری درون نقاشی های او همان همسر او در هزار سال قبل است که با حضور خود و یاد آوری آن خاطرات عذاب آور قصد رنج دادن او او را دارد(انتقام) تا در نهایت مرد جوان در رویارویی با این عشق و رنج بدشگون آن، جان می بازد و می میرد.
💥پیامی که من دریافت کردم:عشق رنج است،میسوزاند،موهبت نیست بلکه نفرین است.
👈(نکته در رمان اشاره ای به واژه تناسخ نکرده اما وجود خاطراتی که مال اوست ولی آن را تجربه نکرده حالتی است که در تناسخ رایج است)
✍️نکته۲:تمام این داستان به صورت پراکنده است و داستان از اینجا شروع میشه که نقاش جوان که روی قلمدان ها نقاشی می کند تصمیم میگیرد از احساسات آشفته خودش برای سایه خودش بنویسد.
✍️نکته۳:یکی از لقب های صادق هدایت «میرزا قلمدون»است و اگر این را در کنار شخصیت نقاش که قلمدان رنگ می کند و همچنین سایه او قرار بدهیم به نظر می رسد که نام آن سایه :صادق هدایت باشد. که ایستاده و خیال پردازی ها و انفعالاتی که ذهنش می نویسد را بی دخالت می بیند و چرا که در جایی درون این کتاب شخصیت اصلی می گوید «شاید تمام این سایه ها همه سایه من باشد»
✍️درباره اسم کتاب هم برداشتی به ذهنم رسید اگر چشمان یک پرنده را ببندیم چه می شد؟ آن پرنده به در و دیوار می خورد
که این همان (آشفتگی) است
✍️حالا فکر کن از بین این همه پرنده چرا صادق هدایت بوف(جغد) را انتخاب کرده چرا یک مثلاً لک لک را انتخاب نکرده و اسم کتاب را لک لک کور نگذاشته؟
✍️چون از بین پرنده ها جغد بزرگترین چشم ها رو دارد چشمان گرد و قلمبه ای که حتی شب را هم مثل روز می ببینه
و اینکه طبق باور ها پرنده ای شوم و نحس است
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.