داستان زندگی خونواده ای در آمریکای جنوبی برای من که حتی آمریکای امروزی را به چشم ندیدم و در تمام طول زندگیم برخوردم با سیاهپوست ها فقط از طریق رسانه ک کاملا غیرمستقیم است، جالب بود.
خانواده ی سفید پوست با تمام امکانات توانستند نسل خانواده را به نابودی بکشانند و برعکس خدمتکاران سیاهپوست با وجود سیاهی لشکر بودن در داستان از زندگی محدود خود لذت میبردند و در کنار هم احساس خوشبختی میکردند در تمام طول داستان دلم برای هر شخص سوخت و همه را به گونه ای بی گناه و در عین حال گناه کار میدیدم از جمله جیسون از دید من او نباید با کدی آنقدر بد رفتار میکرد و حتی مادر یا دختر کدی اما چه میشد گفت او بیشترین سهم را در نابودی خانواده مشاهده کرده بود و بیشترین ناکامی را چشیده بود و نباید از او هم خرده گرفت.
مشکلم با داستان رجوع به خاطرات بود که واقعا دو فصل اول را دشوار کرد و بیشتر شبیه به فیلمنامه خوانی میماند تا داستان و فصل اول که از زبان بنجی( برادر معلول ) بازگو میشد واقعا برایم بی نهایت دشوار بود.
بعد از مشاهده فیلم خشم و هیاهو ( صدا و هیاهو) اثر فرانکو به این نتیجه رسیدم که از دو فصل اول یکسری از بخش ها را متوجه نشدم که البته این کار به لطف سانسور کتاب برای چاپ کتاب گنگ بودن داستان را دو چندان کرده بود.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.