هو
بعد از "دعا برای ربودهشدگان" مطمئن بودم باز هم از جنیفر کلمنت خواهم خواهند. ذوقم را از آشنایی با نویسنده توی کانال شخصیام ابراز کردم. دوستی پیام داد که "حتما از عشق و اسلحه هم خوشت میاد." راست میگفت.
برای من، درد و رنج و سیاهی توی داستانها، اهمیتی ندارد. این که از بوی گند توی زبالهدانی صفحات کتاب عق بزنم، مهم نیست. اینکه خون از دل و روده پارهشده آدمها بپاشد روی ورقهای کاهی هم مهم نیست. خیانت و جنگ و بچهای توی سطل آشغال هم. برای من، کتاب خوب آن است که با دنیای بیرون ارتباطی عمیق دارد. در خودش فرو نرفته و تکهای نیست جدا از سیاست، از جامعه بینالملل، از فلسفه.
عشق و اسلحه، درد و رنج آدمها را به تصویر میکشد و ریشه این رنج، را هم گوشه و کنار روابط عاشقانه جا میدهد.
آدمها اسلحه دست نمیگیرند چون بدند و بیفرهنگ، آدمها در اجتماعی زندگی میکنند که وادار میشوند همدیگر را بکشند. دختری از خانه فرار نمیکند چون ذاتش بد است، او خطر را به جان میخرد چون زیر شکنجه بوده.
عشق و اسلحه، وقتی اتفاق میافتد که آمریکا در افغانستان میجنگد و هر روز مجروحان زیادی از آن سر دنیا منتقل میشوند به کشورشان. از خودم میپرسم: کسی توی آمریکا بوده که دلش همتراز مردم افغانستان برای پرل هم بسوزد؟ پرل، دختر قهرمان رمان است. دختری که نام خانوادگی مادرش را دارد و مادرش ناخواسته با تجارت غیر قانونی اسلحه شده، ربط پیدا میکند.
این یادداشت را ثانیهای بعد از تمام کردن کتاب نوشتم. شاید روزهای آینده کاملش کنم.