هو
زندگی میان پدر و مادر.
"میان آنها"،خودزندگینامه ریچارد فورد است. او این متن را در دو بخش نوشته. اول مواجهه نویسنده است با پدر. و دوم، تقریبا بعد از پدر و زمانیکه خانوادهشان دونفره میشود.
بخش اول را بعد از مرگ پدر نوشته و بخش دوم را بعد از مرگ مادر و به همین خاطر، متن دو پاره مجزا دارد. این فرم، این که با یک کتاب دو فصلی مواجهیم که از یک جهت، پیوسته است و از جهتی دیگر، مجزا، با محتوای کتاب هم هماهنگ است. پدر از جایی به بعد، میمیرد و رابطه برای همیشه قطع میشود. اما حتی در بخش اول که پدر هنوز زنده است، به سبب شغلش فقط آخرهفتهها در خانه است. یعنی اتصال به طور منظم قطع میشده و در پایان بخش اول، کاملا از میان میرود. مادر و پسر که وسط هفتهها با هم هستند، حالا و تا پایان زندگی مادر، دوباره تنها میشوند. و این پایان، وقتی است که ریچارد فورد، وارد میانسالی شده.
از طرفی، کتاب نشان میدهد که چطور، ما هر کدام، علیرغم زندگی در خانواده، تنها هستیم. اسم کتاب هم، نشاندهنده امر تنهاییست. کسی، میان دیگران. با هم تعاملاتی داریم و ارتباطاتی، اما تنها پیش میرویم و در نهایت تنها میمیریم. جایی از کتاب و در بخش مادر، نویسنده اعتراف هولناکی میکند. اعترافی که در ظاهر، عادیست. اما بعد از گذر سالها، وقتی عزیزی از میان میرود، تازه پدیدار میشود. انگار مرگ، پرده از حقیقت برمیدارد. حقیقتی که پشت کارهایی که میکنیم و حرفهایی که میزنیم، پنهان شده. به مادرش که، ضعیف و مریض شده و دلش میخواهد، به خانه ریچارد نقل مکان کند، میگوید: فعلا هیچ کاری نکن، شاید بهتر شدی.
فکر میکنم -و از متن هم اینطور پیداست- تا پایان عمر، آن لحظه و نگاه مادر و صدای خودش که پیچیده در اتاق را، فراموش نکند.
در تمام طول متن، ریچارد فورد با شک و تردید و شاید و احتمالات حرف میزند. برای من این دوستداشتنیترین بخش روایت است. چون درباره گذشته حرفزدن، از دید خود قضاوتکردن و درباره دیگران نوشتن، نمیتواند قطعیت داشته باشد. همیشه بخشهایی هست که ما ندیدهایم، نمیدانیم و اشراف نداریم. ما حتی گاهی درباره خودمان هم مطمئن نیستیم و این مربوط است به انسانبودن.
جذابیت دیگر کتاب حتما، شناخت پدر و مادر است از نگاه پسر. او توانسته تصویر خوبی از آن زن و مرد بسازد، هرچند هیچگاه بهشان نگفته که قرار است زندگینامهشان را بنویسد. ما از خلال، کنشهای بیرونی و گفتگوها، شناخته میشویم.
من به سرگذشت نویسندهها علاقه دارم. دلم میخواهد بدانم، چه میگذرد بر آدمها که فکر میکنند نمیتوانند ننویسند، دلیل اولم برای خواندن روایتهای شخصیشان، این است. دلیل بعدی حتما اینکه، کتاب را این اواخر زیاد دیده بودم و دور و اطرافم، حرفش بود. با هر دو دلیل، از خواندنش راضی هستم و زیاد پیش آمد حین خواندن، انگشتم را بگذارم لای صفحه، چشمهایم را ببندم و به کلمات فکر کنم.
در کل، گردی از غم، روی تمام خطوط، حس میشد. غمی که نمیشد برایش اشک بریزم و لحظات سخت و غیرقابل تحمل زیادی نداشت، اما نمیتوانستم نادیدهاش بگیرم.
این غم، شاید به دلیل حسرتهایی بود که نویسنده درباره گذشته و بهویژه در رابطه با مادرش داشت و شاید و به احتمال قویتر، به سبب، خود انسانبودن. زندگی و اقتضائاتش و اینکه باید مثلا میان کنار مادر بیوه ماندن و رفتن به دانشگاه، انتخاب کرد، دردی دارد عجیب.
در خط اول این متن، "ها" را چسبانده بودم به "آن" و وقتی برگشتم به عقب، دیدم، نهایت کاری که میشود برای، آن ها کرد، این است که نیمجدا بنویسمشان.