واقعا شاهكار
معلوم بود کتابی که داستایوفسکی اواخر عمرش با اون همه پختگی و تجربه نوشته چی از آب در اومده
اواسط کتاب شخصیت داستان بی اندازه از سر کلافگی و سردرگمی بی اندازه پراکنده گویی میکرد و من فکر میکردم که تا آخر اینجوری جلو بره و دوستش نداشته باشم ولی چند صفحه اینجوری بود و منو شگفت زده کرد
یه جاهایی گریه ام گرفت
قلبم رنجید
فكر میکردم پایان خوشی همونطور که فکر میکردم داشته باشه فکر میکردم اتفاق آخر داستان همه زاییده ذهن راوی باشه و قراره جور دیگه رقم بخوره
ولی نشد
نشد و فکر و ذهن من درگیر شد