نورآی واعظی

تاریخ عضویت:

بهمن 1403

نورآی واعظی

@nor_ay

61 دنبال شده

28 دنبال کننده

                ما در پیاله عکس رخ  ♡یآر♡دیده ایم ...
              

یادداشت‌ها

        در طول تمام سال‌های  زندگی سگی ام، خیلی از اوقات به حال آدمها حسرت خورده ام، این روزها اما بیشتر ...
بیشتر اوقات خیلی راحت با نبودن، کنار می آیند، با فقدان ...
نبودن کسی، فقدان کسانی، چیزهایی که روزها و سال‌های زیادی را با او، با آنها سر کرده اند، زندگی کرده اند،
من اما هنوز با هر نفسی که می کشم می توانم ذرات بوی باقی مانده از تن پیر و علیل" وینس سوچ" را استشمام کنم، بویی دور اما واقعی ... حتی با هر تنفس می توانم بشنوم بوی تند و ترش فساد نعشش را از زیر آن سنگ مزار سیاه یک تنی ...
می توانم بوی شکری و بازیگوش تن" اندروش "را از لابه لای هزاران بوی توی سرم پیدا کنم ،
می توانم بو بکشم که حالا دیگر گوشتی روی اسکلت کوچکش زیر آن سنگ قبر شکسته ی کوچک نمانده، 
بوی مردار مادر جوانم را ، 
بوی  خداحافظی بی برگشت پدرم را ،
بوی  دودی  چماق "کلمن" را که کوبیده میشد بر گرده ام ،
بوی ...
کاش من هم می توانستم مثل این آدمها فراموشکار باشم یا لااقل تظاهر به فراموشی کنم ،
مثل "ایزا" فرار کنم به جایی دورتر و خودم را توجیه کنم که "بابا مرده، مامان هم ... اونی که زنده ست منم و زندگی خوب و خوش حق مسلم زنده هاست "
یا مثل "آنتال" با عوض کردن دکوراسیون خانه و رنگ کردن حصار قدیمی و چسباندن عصای چوب آلبالو و چوب سیگار" وینس" به دیوار و تلنبار کردن خنزر پنزرهای "اتل" کنج اتاق و پناه بردن به عشق" لیدیا" با نبودنشان کنار بیایم ،
شاید اگر "کاپیتان" صدایم نمی زدند تا یک عمر توهم داشته باشم که حتما سکان دار کشتی چیزی هستم،
و یک کاپیتان کشتی واقعی آخرین نفری است که کشتی طوفان زده را ترک می کند، من هم مثل" اتل" ، خودم را توی شبی مه آلود خلاص
 می کردم تا این حجم از درد مغز پیرم را داغان نکند،
اگر فقط کمی فراموشی بلد بودم کله ام اینقدر بزرگ و سنگین نمیشد،
اینقدر خسته نبودم،
آن وقت دیگر کسی انگ سگ بزدل و تن پرور را به من نمی زد که فقط بلد است یه گوشه بنشیند و زل بزند به جاهای نامعلوم ...
شاید آن وقت کله ی سیاه و پیرم دیگر شبیه عطاری نبود با قفسه هایی پر از شیشه های غبار گرفته کوچک و بزرگ ، مملو از بو های مختلف ...
بوی تن کسانی که می شناختمشان و الان نیستند ..
بوی چیزهای عزیزی که زمانی بودن و حالا ندارمشان...
صدای پای " گیکا " می آید و جلوتر از او بوی فقیر و سرد و همیشه
 گرسنه ی تنش،
می آید که مثل روزهای قبل ، لباس عزا بر تن،  آوازه خوان و خندان ،خانه را رفت و روب کند و پنکیک کلم بار بگذارد ...
دوست دارم بخوابم و وقتی بیدار میشوم سگی باشم فراموشکار با سری کوچک و سبک ...
بدون هیچ بوی آشنای از دست رفته ای توی مشامش،
صدای چرخیدن کلید در قفل می آید ...
باید بخوابم ...
با همین سر سیاه و پیر سنگینی که دکان عطاری ست ...


      

4

        کتابها برای من مثل یه دسته کبوتر نامه بر می مونن، 
گاهی تکی، گاهی چند تا چند تا پر می کشن و میان و هر کدوم پیغامی رو بهم میدن، بعد از اون مدتی رو مهمونم هستن، روزگارمون به خوش و بش کردن  با هم میگذره، گاهی به بوسیدنشون، بوئیدنشون، به آغوش کشیدنشون ... درد دل کردن باهاشون..
هر کدوم با یه ادا و اطواری دلبری می کنه، 
با سبک و سیاق خودش،
با عطر و بوی مخصوص به خودش ...
بیشتر اوقات مهمونی که تموم میشه با قدردانی و شوق، پرشون میدم برن سمت یه پنجره، یه آشونه، یه چشم انتظار دیگه ...
با کلی آرزوهای خوب بدرقه شون می کنم ،
با حس و حال اون بچه ای که با هزار بیم و امید یه برگه از وسط دفتر مشق چهل برگه اش کنده، با وسواس قایقی ساخته و حالا که سپرده اش به آب جوی، براش دست تکون میده و از رقص دلنشینش روی گرده ی آب کیف می کنه،
گاهی اما، اون کبوتر های نامه رسون میان و دیگه نمی رن ... 
مسخ میشن،
یکی میشه " پوپک"، اون یکی دیگه "بوف"، یکی "درنا "...اون یکی" باشه "... یکی ...
هر کدوم کنجی از خلوت اتاقم رو تصاحب می کنن و زل می زنن بهم، موقر و صبور ...
می مونن و هر کدوم به نوعی توی بالا پایین های زندگی دست گیرم میشن، 
مثل کلی بزرگتر عاقل و امن...
اما گاهی با خودم فکر می کنم شاید بد نباشه از بعضی هاشون بخوام از این به بعد، یه برش کیک هویج بشن، با کرم پنیری و گردوی فراوون، یا شایدم بيسکوئيت کره ای با هل اعلاء ، یا حتی کوفته ی قزوینی با ترخون و مرزه تازه  ... آبگوشت بزباشی ... آبنبات زنجبیلی ... مربای توت فرنگی و وانیل ...چیزی ...
تا بتونم تو اوج اضمحلال...یه تیکه ازشون و بذارم کنج لپ روح خسته ام، سر صبر و با ولع بجوم و از عطر هل و دارچین و کره و توت فرنگی ...مست بشم، شفا بگیرم، 
مثل جنگجوی زخمی رو به موتی که نوشدارو رو سر کشیده دوباره نفس بکشم ، قیام کنم و بزنم به دل میدون ...
آره، شاید بد نباشه آداب کتاب خواری رو هم یادبگیرم 
کسی چه می دونه روزگار برامون چه خواب تازه ای دیده ...
باید جدی با کتابهام در این باره صحبت کنم .


      

4

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.