گربه کتابدوست

گربه کتابدوست

@marzieh_as

24 دنبال شده

22 دنبال کننده

                میرسد 
               ‌غم‌های بی‌پایان 
            ‌   ‌به پایان،
                                     ‌غم‌ مخور.🍀
 ‌
 https://t.me/nnothingtodo        ‌          ‌
              
https://t.me/nnothingtodo
marzieh_aspv

یادداشت‌ها

        کتابی که پیش روی شماست،‌ با نام هر دو در نهایت می‌میرند (They Both Die at the End) را آدام سیلورا (Adam Silvera)، نویسنده‌ی مشهور آمریکایی، نخستین‌بار در سال 2017 به انتشار رسانده است. یک مینی‌سریال با اقتباس از کتاب هر دو در نهایت می‌میرند ساخته شده است. این رمان نخستین مجلد از مجموعه‌ای موسوم به «قاصد مرگ» است. در واقع، بعد از انتشار کتاب نام‌برده، استقبال صورت‌گرفته از آن به‌حدی بود که خوانندگان از آدام سیلورا خواستند دنباله‌ای بر رمان هر دو در نهایت می‌میرند بنویسد. از این رو بود که سیلورا کتاب «اولین کسی که در نهایت می‌میرد» را به رشته‌ی تحریر درآورد که در واقع، دنباله‌ی رمانی بود که در حال حاضر در دست دارید.
متیو تورِز و رفوس اِمتریو هر دو به‌زودی خواهند مرد. اما تا وقتی زنده‌اند، پرسشی ذهنشان را به خود مشغول ساخته است: «آیا زندگی ارزش زیستن دارد؟» آن دو در نهایت، تصمیم می‌گیرند آخرین روز زندگی‌شان را با یکدیگر بگذرانند. هر دو کمی نگران‌اند که قرار است روز آخر عمرشان را با کسی سپری کنند که مرگ را پذیرفته و اشتباهاتی مرتکب شده است. هیچ‌کدام شناختی از دیگری ندارد. ممکن است آن یکی یک خرابکار دیوانه از آب دربیاید. با این همه، ‌فرقی نمی‌کند که هرکدام از آن‌ها چه انتخابی داشته باشد. چه تنها و چه با هم، خط پایان رفوس اِمتریو و متیو تورِز یکی است. برای آن‌که بدانید آخرین روزِ آن دو پیش از مرگ چگونه خواهد بود،‌ پیشنهاد می‌کنم کتاب هر دو در نهایت می‌میرند را مطالعه کنید.
آدام سیلورا در کتاب پرفروش هر دو در نهایت می‌میرند به ما نشان می‌دهد که زندگی بدون عشق، دوستی و غم اساساً بی‌معناست. او تلاش کرده تا به مخاطبان خود بگوید تغییر زندگی، امری محال نیست. حتی اگر همچون متیو تورِز و رفوس اِمتریو تنها یک روز برای زندگی کردن داشته باشید، باز هم می‌توانید ورق را به کام دل خودتان برگردانید و زندگی‌تان را آن‌گونه که می‌خواهید رقم بزنید.
؛؛
در بخشی از کتاب " هر دو در نهایت میمیرند" میخوانیم:
بابا هر وقت عصبانی یا ناامید بود، دوش آب داغ می‌گرفت تا آرام شود. وقتی سیزده سالم شد و پای فکرهای پیچیده و نوجوانانه‌ی متیو به وسط آمد، نیاز به وقت زیادی برای تنها بودن و فکر کردن داشتم. برای همین، از او تقلید می‌کردم. اما حالا دلیل دوش گرفتنم احساس گناه است، احساس گناه از اینکه امیدورا بودم به‌جز لیدیا و بابا، دنیا یا حداقل بخشی از آن، از مردنم، ناراحت شوند. سعی نکرده بودم روزهایی را که روز آخرم نبود بی‌محابا زندگی کنم. تمام آن دیروزها را تلف کردم و حالا، دیگر فردایی برایم نمانده است.
به کسی چیزی نخواهم گفت، به هیچ کسی جز بابا. اما او حتی به‌هوش هم نیست و به حساب نمی‌آید. نمی‌خواهم آخرین روزم را صرف حرف‌های غم‌انگیزی بکنم که مردم می‌زنند تا ببینم که از ته قلبشان می‌گویند یا نه. هیچ کس نباید در آخرین روز زندگی‌اش، به دیگران شک کند.
باید بروم بیرون و وارد دنیای بیرون شوم، حتی شده با کلک زدن به خودم و فکر کردن به اینکه امروز هم مثل روزهای دیگر است. باید بروم بیمارستان و بعد از مدت‌ها، مثل قدیم، دست بابا برا برای آخرین بار ... بگیرم. وای، برای آخرینِ آخرین بار.
قبل از آنکه بتوانم به فناپذیری‌ام عادت کنم، خواهم مُرد.
همین‌طور باید بروم لیدیا و پنی، بچه‌ی یک‌ساله‌اش، را ببینم. وقتی بچه متولد شد، لیدیا من را پدرخوانده‌ی پنی کرد. چقدر مزخرف است که مثلاً قرار بود من کسی باشم که در صورت مرگ لیدیا، حضانت بچه‌اش را قبول کنم. کریستین، نامزد سابقش، هم حدود یک سال پیش مرد. اینکه چطوری پسری هجده‌ساله، بدون هیچ درآمدی، قرار است از کودک خردسالی مراقبت کند جالب نیست؟ جواب کوتاهش این است که این اتفاق نمی‌افتد. اما قرار بود بزرگ شوم و برای پنی داستان‌هایی از مادر قهرمان و پدر باحالش تعریف کنم و وقتی از لحاظ مالی به استقلال کامل رسیدم و آمادگی روحی‌اش را پیدا کردم، به خانه‌ام بیاورمش. اما حالا قرار بود از زندگی‌اش محو شوم، حتی قبل از اینکه تبدیل به کسی فراتر از یک عکس در آلبوم شوم، عکسی که لیدیا ممکن بود درباره‌اش داستانی هم تعریف کند و پنی سرش را تکان دهد و به عینکم بخندد و بعد، صفحه را برگرداند و سراغ عکس‌های خانوادگی آشناتر برود.
•من این کتابو دوست داشتم ، شاید شما هم بپسندید!
کتابیه که شدیدا پیشنهادش میکنم.
،، نظر شما چیه؟

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

21

        ماجرای خلبانی است که به ناچار در صحرای آفریقا فرود می‌کند و در آنجا به پسربچه‌ای برمی‌خورد که شاهزاده‌ای از سیاره‌ی دیگر است. پسربچه‌ داستان سفرهای خود در سیاره‌های گوناگون برای کشف مفهوم حقیقی زندگی را برای خلبان تعریف می‌کند.آنتوان دو سنت اگزوپری (Antoine de Saint-Exupery) با قلم توانمندش حس تلخ کشمکش میان خلبان و طبیعت خشن پیرامونش را که البته برای خود او تجربه‌ای واقعی است به رشته تحریر در آورده؛ تجربه‌ی گم شدن او در بیابان، به باورپذیر و بی‌همتا کردن داستان کمک شایانی نموده است.
هنگام خواندن ماجراهای سفرها و رنج‌های شازده کوچولو ذهن با مفاهیم فلسفی گوناگونی مانند قدرت، فناپذیری و تنهایی درمی‌آمیزد. درگیر شدن با اینگونه مسائل فراواقعی به کودک این توانایی را می‌دهد که در زندگی واقعی‌اش با مسائل و موضوع‌های گوناگون رو به رو شود و با دیدن رفتار مسئولانه‌ی شازده کوچولو و طمع‌کاری‌های مرد تاجر به تفکر درباره‌ی مفاهیم مالکیت و تصرف بپردازد.
روابط شازده کوچولو با دیگران به شما می‌آموزد تا مفاهیمی چون دوستی را ارزش گذاری، و با دید معصومانه‌ی او، تفکر و ارزش‌های از پیش تعیین شده‌ی خود را بازنگری کنید.
این کتاب الگوهای رفتاری مناسبی را به کودکان آموزش می‌دهد برای مثال شازده کوچولو به هیچ وجه تا پاسخ پرسش خود را نیافته بود، آن را رها نمی‌کرد. این موضوع به کودکان کمک می‌کند تا همیشه برای پاسخ پرسش‌هایشان تلاش کنند و درستی این پاسخ‌ها را نیز امتحان کنند.
‌؛؛
در بخشی از کتاب شازده کوچولو می‌خوانیم:
شازده کوچولو گفت: «چیزی که کویر رو قشنگ می‌کنه، چاه آبیه که در خودش قایم کرده...»
به ناگاه با فهمیدن راز درخشش باشکوه شن‌ها شگفت‌زده شدم. وقتی پسر کوچکی بودم، در یک خانه‌ی قدیمی زندگی می‌کردم که بنا به افسانه‌ای قدیمی، گنجی در آن مدفون بود... البته هرگز کسی نتوانست آن را پیدا کند؛ شاید هم کسی درصدد جستجوی آن برنیامد. اما این گنج، خانه را افسون کرده‌بود. خانه‌ی من رازی در عمق قلبم پنهان کرده بود...
رو به شازده کوچولو کردم و گفتم:
- همین‌طوره؛ چه خانه باشم چه ستاره یا صحرا، چیزی که باعث می‌شه زیبا به نظر برسن، درونشونه.
- خوشحالم از اینکه با روباه هم عقیده هستی.
وقتی شازده کوچولو به خواب رفت، او را بغل کردم و به راه افتادم. نگران بودم. گویی گنجی شکستنی را با خودم حمل می‌کردم؛ حتی به نظرم ‌رسید که چیزی در وجود من شکننده‌تر از این در روی زمین وجود ندارد. در زیر نور مهتاب، به آن پیشانی رنگ پریده، به آن چشمان بسته و طره‌های گیسوانی که با وزش باد می‌لرزیدند، نگاه کردم و با خودم گفتم: «چیزی که اینجا می‌بینیم فقط یک پوسته است، اصل‌رو نمی‌شه دید...»
"به نظر من:
این کتاب عالیه ، مناسب همه سنینه تقریبا میشه گفت همه سنین میپسندنش !!
،، نظر شما چیه؟
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

25

        روایت زندگی «هانس اشنیر»، فردی از یک خانواده متمول با طرز فکری منحصر است. هانس خانه پدری را به خاطر تفاوت در نوع نگرش به زندگی و مذهب ترک گفته و به عنوان یک دلقک مشغول به کار است.
اشنیر که به نظر خود از بیماری افسردگی، سردرد، تنبلی و تک‌ همسری رنج می‌برد تنها قادر است در کنار یک نفر آرامش یابد و نه هیچ‌کس یا بهتر بگویم، هیچ زن دیگری. «ماری»؛ دختری است کاتولیک و بسیار مذهبی که علی‌رغم احساس گناه، شش سال با «هانس» زندگی می‌کند بدون این‌ که با او ازدواج نماید. از نظر دلقک، ازدواج روی کاغذ امری است واهی و دین همچون سایر عقاید، مسأله‌ای شخصی بوده که اجازه دخالت و ورود به حریم افراد را ندارد.
«هانس» اعتقادی غیر از اعتقاد حاکم را در پیش گرفته و این سبب می‌شود نه او جامعه را بپذیرد و نه جامعه او را. در واقع داستان کتاب از آن جا آغاز می‌شود که «ماری» تحملش تمام شده و دلقک را بدون هیچ توافق یا گفتگویی رها کرده و با شخص دیگری به صورت رسمی ازدواج می‌کند. «هانس» هم که به نظرش معنا و مفهوم ازدواج، با هم‌ بودن و چیزی فراتر از ثبت در یک برگه بلکه یک نوع تعهد قلبی است، «ماری» را به خیانت و زنا متهم کرده، دچار افسردگی شده و به قولی ادبی «عقده دل می‌گشاید» و به نوعی با خواننده درد دل می‌نماید. در واقع در کتاب عقاید یک دلقک ریاکاری‌ها و تلخی‌های دنیا از پس صورتک یک دلقک مطرح شده و اگرچه در زمره داستان‌های عشقی طبقه‌بندی می‌شود، اما دارای مضامین انتقادی و اعتقادی بسیار عمیقی است.
؛؛
☆در بخشی از کتاب عقاید یک دلقک می‌خوانیم:
دلقکی که الکل را درمان دردش قرار دهد، سقوطش از بالای شیروانی به مراتب خیلی سریع‌تر از یک شیروانی‌ساز مست اتفاق می‌افتد. وقتی با حالت مستی وارد صحنه می‌شوم، در هنگام اجرای نمایش خطاهای زیادی مرتکب می‌شوم، چون دیگر آن دقتی را که لازم است داشته باشم را ندارم و همین سبب می‌شود که دچار دامی پردردسر شوم. یعنی به رفتاری که روی صحنه به نمایش در می‌آورم می‌خندم، که این خود بسیار نگران کننده و ترسناک است. ولی تا موقعی که هوشیار هستم، هول و استرس قبل از روی صحنه رفتن تا زمان اجرای نمایش زیاد می‌شود (اکثراً باید با زور و هل روی صحنه بروم) و آن‌ چیزی که برخی منتقدان نامش را «شادی حیاتی پنهانی در تپش قلب» نهاده‌اند برای من چیزی جزء یک سرمای مأیوس کننده نبود که به سبب آن تبدیل به یک عروسک خیمه‌ شب‌بازی می‌شدم و ترسناک‌تر از آن زمانی بود که نخ این عروسک پاره می‌شد و من باید فقط به خودم متکی می‌شدم.
احساس می‌کنم کسانی همچون راهبان که در هنگام مراقبه به عنوان یک تارک دنیا عمیق می‌شوند هم به چنین حالتی رسیده‌اند و به عنوان یک تجربه آن را پشت سر گذاشته‌اند.
ماری همیشه با ادبیات صوفی آشنایی داشت و من خوب به یاد دارم که کلمه‌هایی مثل «تهی» و «هیچ» را بسیار تکرار می‌کرد.
از سه هفته قبل بیشتر موقع‌ها هوشیار نبودم و با نوعی اعتمادبه‌نفس دروغین و ساختگی روی صحنه حاضر می‌شدم. نتیجه این کارم خیلی زودتر از یک دانش‌آموز تنبل و سهل‌انگار خیالباف که منتظر کارنامه‌اش است، برایم آشکار شد. شش ماه مدت زیادی برای خیالبافی است.
الآن سه هفته می‌شود که دیگر گل و گلدانی در اتاقم وجود ندارد. در اواسط ماه دوم در اتاق بدون حمام سر می‌کردم و در شروع ماه سوم به‌جای کنیاک برایم مشروبات ارزان‌قیمت سفارش می‌دادند. نمایشی در کار نبود و در عوض پشت درهای بسته بر علیه من تشکیل جلسه می‌دادند. صحنه‌های عجیب و غریبی که نور بسیار کمی هم داشت را برای اجرای برنامه‌هایم انتخاب می‌کردند.
•در نهایت میتونم بگم کتابیه که خوانشش ارزش داره
،، نظر شما چیه؟
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

11

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.