یاسین خسروی

یاسین خسروی

@YasinKhosravi

37 دنبال شده

15 دنبال کننده

یادداشت‌ها

نمایش همه

16

        می‌دونید...
همیشه از همون زمانی که اسکروچ رو شناختیم، همه اونو به چشم یک آدم بی‌احساس و بی‌وجود دیدیم.
خوبی کتاب خواندن اینه که همیشه می‌تونی به وجهه‌های مختلف برادشتشون کنی.
هر نویسنده‌ای چه دیکنز، چه تولستوی، چه دومآ همگی داستان‌هایی نوشته‌اند که می‌شه به شکل‌های متفاوتی برداشت بشن، برای اولین بار بیایم اسکروچ رو نه با دیدگاه دیکنز و مارلی بلکه از نگاه خودمون و خود اسکروچ ببینیم، مشکل دورانی که چارلز دیکنز باهاش درگیر بود، سردرگمی بود نه ناخن خشکی اسکروچ. یه بار هم شده بیاید از دنیای خودمان اسکروچ را ببینیم نه دنیای دیکنز و کریسمس‌.
اسکروچ همونطور که با روح دوم یعنی بعد مارلی، اولین روح کریسمس به گذشته و کودکی خودش برگشت، به دورانی که کودکی پیش نبود، مظلوم و معصوم. اگه دقت کرده باشید اسکروچ در خانواده‌ی جالبی بدنیا نیامده بود و در مدرسه هم کسی محل بهش نمی‌ذاشت چه درست، چه غلط؛ تنهایی در کودکی، بر اساس منطقه‌بندی‌های سیستم آموزش انگلستان به احتمال زیاد همه اشخاصی که در داستان هستند از خواهر و کارمندانش گرفته در اون مدرسه در یک ناحیه پیشش بودن، با اولین روح،  اسکروچ می‌بینیم که کسی به جز یه دختر بهش حتی کریسمس رو هم تبریک نمی‌گه، طبیعتا هم میره خونه کریسمس تو سرش کوبیده میشه و از همکلاسی‌ها و همه افراد دور و برش که در آینده میبینه متنفر میشه‌، کدوک که نمیتونه یه سری چیزها رو تحمل کنه!
با روح سوم به کریسمس حال میریم جایی که اسکروچ شادی خانواده‌اش رو میبینه و لذت می‌بره، برعکس چیزی که هممون فکر کردیم بی‌احساس نبود مخصوصا وقتی که دو بچه رو میبینه جهل و نادانی، اسکروچ می‌ترسه ، یعنی اینکه اون بچه‌ها رو خیلی خوب درک می‌کنه پس بی ذات نیست.
کسی مثل اسکروچ رو ما می‌سازیم، نه پول و ثروت.
اسکروچ در اول کتاب تمایلی به کمک به خیریه و مردم نداره چون هیچ کس به جز خواهرزاده کوچکش به خودش زحمت محبت به اونو نداده، در حالی که برای موفقیت تلاش می‌کرده تنها و بی‌کس بوده...
زندگی همه‌ی آدما مثل یک گل هستش در حالی که خارهایی بر ساقه اون قرار داره، سختی‌های زندگی آنقدر گلبرگ‌ها رو میکنن تا به جز یه تار خاردار و بد شکل چیزی نمونه، اسکروچ دیگه کارش به اونجا کشیده شده...
پس مارلی و ارواح به اون فرصتی دیگه میدهند و اسکروچ به ذات واقعی خودش برمی‌گرده‌.
هممون خیلی شبیه اسکروچیم مگه نه؟!
مواظب باشیم، شاید به ما فرصتی داده نشه! 
بیاید با دوران خودمون این داستان رو تحلیل کنیم، این داستان ماست که دیگه حتی نای گفتن سال نو مبارک! رو هم نداریم، فکر کردیم که خیلی از اسکروچ پاک‌تریم؟!
خب شاید، ولی با رفتارهایمان قراره اسکروچ‌های زیادی بسازیم، فکر کردید مارلی چرا اون همه یوغ به گردنش بود؟! 
صد در صد یکی یوغ‌ها به خاطر کمک نکردن به خودش و اسکروچ بود.
مهربونی و هدیه  یک گلبرگ تنها کاری که می‌تونیم انجام بدیم، بیاید همه‌امان مثل خواهرزاده اسکروچ باشیم
حتی در حد لبخند و فریادی محبت کنیم.

به قول حافظ:

پیوندِ عمر بسته به موییست هوش دار
غمخوارِ خویش باش، غم روزگار چیست؟
معنیِ آبِ زندگی و روضهٔ ارم
جز طَرفِ جویبار و میِ خوشگوار چیست؟
      

4

        سلام
رمان کوتاه فوئنتس، رمانی که در وصف خانمی به نام اینس نوشته شده تا سختی‌های علاقه به حرفه و مهاجرت را به تصویر بکشد.
داستان رمان از جایی شروع می‌شود که اینس با استعداد خوانندگی به محفل گروه ارکستری وارد می‌شود، گروه ارکستری که فاوست را تداعی می‌کنند، فاوست را می‌نوازند و طرح می‌کنند و می‌آمیزند.
در این تلالوی صدای، آرشه‌ای بر ویالون زندگی رهبر ارکستر و اینس دمیده می‌شود، به طاق تالار تنیده می‌شود و دوباره در چشمانشان همانند کودکی معصوم اما خودخواه آرام می‌گیرد...
رمان همانند همیشه با قلم پر مهر فوئنتس که از توصیف و وصف بی‌کران خود، آغاز می‌گردد؛ با آگاهی کامل از جهان موسیقی، از ملت خودش مکزیک، از قلب اینس و ذهن رهبر ارکستر...
با وصف و خاطرات هر  یک پیش رفته  و پایان می‌یابد.
داستان رمانی‌است که سختی‌های یک خانم بااستعداد اما غربت‌زده را به تصویر می‌کشد، مسئله‌ای که شاید خیلی وقت‌ها از زندگی سخت انسان‌ها مورد غفلت قرار می‌گیرد؛ غم غربت، امید استعداد، درد عشق سه تاری هستند که بر صفحه چوبین زندگی اینس سوار اند و نواخته می‌شوند.
برای درک کمی از زندگی با تشبیه‌های زیبای فوئنتس از جهان موسیقی، اسطوره‌های یونانی و حسرت‌های خود فوئنتس، خوانش کتاب همراهی بی‌نظیری خواهد داشت.

      

3

10

        یک رمانک لمپین
داستانی غرق در وصف خواهر و برادری...
داستان با غم از دست دادن اولیا آغاز می‌شود با افسردگی شدید پسر، دلسوز بودن دختر ، دوستانی سیاه سیره و ... به سر می‌رسد.
روبرتو بولانتیو با نوشتن داستانی کوتاه در سبک رئالیسم غمناک تاثیر از دست رفتن پدر و مادر در خانواده را به ترسیم می‌کشد،  برادری که عزت نفس خود را از دست می‌دهد و خواهری که برای حفاظت خود و برادرش دست به هر کاری می‌زند، خود را فراموش می‌کند و از روح و روان، زندگی و نفس خود می‌گذرد تا شاید بتواند لبخندی ایجاد کند.
داستان بولانیو دغدغه‌های یک خانم را نشان می‌دهد که در تنهای بزرگسالی و بلوغ گمشده است و برای نجات خود دست به هر عملی می‌زند، در این داستان قدرت و شهامت دختر خانواده به زیبایی به تصویر کشیده شده است.
با ورود دو فرد ناشناس به زندگیشان زندگی آنان تغییر عمیق‌تری می‌یابد و پایه‌های زندگی خواهر و برادر را تنها با خود مظلوم‌نگاری‌های خود به سستگی می‌گرایانند، بولانیو به زیبایی تاثیر دوستان را در مواقع افسردگی و غم به تصویر کشیده است که هر دوست چگونه با شخص و خانواده او برخورد می‌کند، بولانیو معنای خط مشی‌های زندگی را به خواننده می‌آموزد که هر شخص باید جایگاه خود را حفظ کند.
عجیب اینجاست که این داستان از آخرین داستان‌اای روبرتو بولانیو است!
      

13

        درد آن دوران که دستان در هم نهادیم، ز بهر یکدیگر ضربتی خوردیم و برادری نهادیم، بیست سال آزگارتر از زخم‌هایمان گذشت، باز کور می‌آیم، بپذیر مرا که جز امید شان‌هایت تکیه‌گاهی ندارم...

سلام و درود

جلد دوم رمان سه تفنگدار
داستان از سر گرفته می‌شود، بیست سال گذشته...
پروتوز در کاخش، آرامیس در کنامش و آتوز در بیشه‌اش.
باری دیگر با دارتین‌یان همراه می‌شویم.
انقلابی در فرانسه‌است باری دیگر کشورشان آنان را خواند، باری دیگر دست‌های زخمی آنان را خواهند.
دستان هر یکشان توان ندارد، در کوی جاودانان قدم نهادن از آن چهار نفر نیست، ذوق جوانی دیگر نیست، حتی دگر کلیه‌ها آنان را یاری نکند...
دارتین‌یان سوار بر اسبش به دنبال برادرانش رود...
همانند رودی خون‌آلود که می‌داند برای اصلاح دنیا، راهی جز ریشه‌کن کردن شیطانی به نام انسان نیست، به دنبال دیگر شیاطین هم صفتش می‌رود...
برجی فرسوده در فرانسه ۲۵ سال است پا برجاست، ۴ پایه و چهار تفنگدارمان، دو پایه مدور و دو پایه موازی، در صحن برج فرانسه قرار دارد و مردمش، سنگینی همه بر دوش این ستون‌های خسته است...
بارون‌ها، مارشال‌ها و ستوان‌ها شمشیرهایشان را به افتخار چهار اطلس فرانسه در بالای کاکل خروس کلاهشان قرار می‌دهند، لباس‌هایی به رنگ دریاهایی که وظیفه خنگ نمودن بازوان اطلاس را دارند، بر تن دارند، به افتخار آپولون و آتنا کلاه و کاکل و مرکبی سرخ حمل می‌کنند، به افتخار زئوس می‌تازند و به احترام هیدس اشک می‌ریزند.
سه تفنگدار همراه دارتین‌یان با فراموشی کوپید در بیست سال پیش به آلسست درود می‌فرستند، با فرزند مدوسا مقابله می‌کنند و هومر را از سرزمین گُل‌ها (فرانسه کهن) شادمان می‌سازند.
دارتین‌یان همانند هرمس چنگش را بر زمین می‌گذارد و دوستان اینبار با غم هلن یکدیگر را در آغوش می‌گیرند...
رمان الکساندر دوما با شکوهی زیبا به پایان می‌رسد، شکوهی که هر داغدار برادری را دلتنگ بردار از دست رفته‌اش می‌کند چه او که دیگر برادر را نبیند، چه او که برادرش از خونش نباشد، په او که خود برادی باشد؛ به دنبال خویشتن دلتنگ می‌گردد.
الکساندر دوما نه برای افتخار نه برای شهرت این رمان را نگاشته نه برای ستایش...
برای وداع با همرزمان، برادران و خانواده‌اش قلمش را با اشکش تر نموده، در جوهردان قلب دریده گذاشته و با شمع روحش آن را مهر زده..‌.
رمان سه تفنگدار، به حای عشق معشوقان فرانسوی، عشق برادران ناهم خون را روایت می‌کند.
آنتوان تادو (۱۹۲۵- ۱۸۴۶)، لژیون دونور (شوالیه) فرانسوی نمی‌تواند زیبایی این رمان را با کشیدن آرشه خود بر ویولنش وصف کند‌.
[باغِ بهشت و سایهٔ طوبی و قصر و حور]
[با خاکِ کوی دوست برابر نمی‌کنم]
[تلقین و درسِ اهل نظر یک اشارت است]
[گفتم کِنایتی و مکرر نمی‌کنم]
(حافظ)
      

3

        [آن قصد که بر چرخ همی زد پهلو
بر درگهِ او شهان نهادندی رو)
(دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای
بنشسته همی گفت که کوکو کوکو]

خیام

درود 
نمایشنامه در انتظار گودو نوشته ساموئل بکت نویسنده ایرلندی است که نخستین تئاتر "در انتظار گودو" در سال ۱۹۵۳ برگزار شد. به طور کلی تمامی منتقدین این نمایشنامه را داستانی پوچ که با اعتقادات بکت تلفیق و به صورت  تراژدی‌ای کمدی بیان شده است می‌دانند، در حالی که بکت به اعماق جلد انسانی اشاره می‌کند که همواره تنها در انتظاری می‌نشیند و برای نجات خودش منتظر دیگری‌است و یا در تعصبی بی‌جا بسر می‌برد؛ ولادمیر  یکی از شخصیت‌های داستان که همواره امید به گودو را در خود حفظ می‌کند در حالی که استراگون دوست او، همواره به دنبال سرخوشی‌های کوتاه است، پوتزو رهگذر ستم‌گری که لحظلاتی در نمایشنامه حضور می‌یابد و سنگدلی انسان‌ها را به نمایش می‌گذارد و به بیننده می‌فهماند که امید می‌تواند ظالم باشد و ظالمی را بیافریند، لاکی برده‌ای بدبخت که دائما توسط پوتزو کنترل می‌شود و عذاب می‌کشد اما نمی‌خواهد از او جدا شود، بکت با لاکی فریاد می‌زند که امید با عشق و حماقت بیچارگی می‌آورد، اتفاقاتی که برای پوتزو و لاکی می‌افتد نشان می‌دهد که امید غلط چگونه پاسخگوی انسان‌ها خواهد شد، با ولادمیر و استراگون ثابت می‌کند که انسان وجودش همانند خود گونه‌اش می‌تواند بی‌اهمیت باشد.
هر یک از این اخلاق‌های انسانی همراه توقع، امید و تعصب بی‌جا تنها ضرر خواهند آفرید، بکت در نمایشنامه به حضور منجی‌ای نهایی به نام گودو اشاره می‌کند که غیرمستقیم  به تراژدی‌های قرون وسطا اشاره می‌کند که هر یک از بزرگان ادیان مسیحیت اعتقاد داشتند تنها در صورت فتح آسیانه میانه امکان رستگاری دارند همچون ولادمیر که برای اعتماد به گودو از هیچ‌چیزی دریغ نمی‌ورزد حتی حاضر است تنها دوستش استراگون را نیز رها کند، خود استراگون تداعی‌گر حماقت انسان‌هاست که زندگی را در تن‌پروری می‌بینند و انتظار دارند که دیگران برای آنان کاری کنند و تنها به تنگ و گشاد بودن پوتینش می‌اندیشد و همیشه با دیگران درگیر شده و خودش را به نفهمی می‌زند همچون سربازان مغول که نمی‌دانستند برای چه می‌جنگیدند تنهو دلیل‌هایشان، باده و می و شلاق افسران بوده ، پوتزو اعتقاد داشت که دلیل ماندن لاکی در نزد او علاقه لاکی به اوست و از این بابت غرور فراوان داشت، بکت با پوتزو به رفتاری انسانی می‌پردازد که دیگران کمتر می‌خواهند آن را درک کنند؛ هنگامی که فردی عشق کسی را نسبت به خود می‌یابد از آن سوء استفاده می‌کند و برای تهی‌گری‌های وجودش دنبال مرهمی می‌گردد، همچون اروپاییان که به آفریقا رسیدند، همچون کلئوپاترا و سزار و همچون  ما و قلبمان. لاکی برده‌ای با استعداد اما بدبخت که باید به او دستور داد تا عمل کند، جوانان امروزی را تداعی می‌کند که از خود اراده‌ای ندارند، چون دست و پا بسته‌اند، تلاش می‌کنند، سختی می‌کشند و در نهایت همانند ژاپنیان در محل اشتغالشان جانشان را از دست می‌دهند، بکت با لاکی  به درد جوانان می‌پردازد.
داستان کلا سقوط و صعودی ندارد؛ چون هر شخصی هنگامی که به سنین نود سالگی می‌رسد، زندگی‌اش را مانند سفره‌ای می‌بیند که بعضی بر روی آن نان و ماستی، گاهی وقت‌ها کباب بره‌ای می‌نهد و گاهی اوقات تهی‌تر از جیبش بوده، اما می‌دانسته تا زمانی که سفره را از ناخالصی‌ها نمی‌‌زداییده نمی‌توانسته غذایی تازه بر سر آن بنهد، می‌دانسته تا با ضربات محکمی به اصطلاح آن را نتکاند، سفره کثیف می‌ماند، تا آن را در محلی تنگ و تنها همانند کابینتی قرار نمی‌داده، به سر راه می‌بود و شادی‌اش بی‌مصرف اما داستان پر از لرزش‌هاست، بکت می‌خواسته بگوید که انسان نمی‌خواهد درک کند که امید می‌تواند انسان را تباه کند.
ترجمه بدون محدودیت و آزاد آقای اصغر رستگار بر زیبایی این اثر می‌افزاید. ترجمه ایشان با ارائه مثال‌ها و عبارت‌های عامیانه، زیبا و متناسب فضای نمایشنامه شما را همراهی می‌کند و در نهایت در چندین صفحه با نگارشی رندانه و دلنشین اثر ترجمه شده را تفسیر می‌کند تا خواننده پس از پایان اثر درک بهتری از آن بیابد‌‌.
      

22

        (زمان‌های خوش روزگار آینده، سختی گذشته‌ها را از خاطرت خواهد برد.) 
                                                                                     [آتوز]
نوشته الکساندر دوما، رمان سه تفنگدار؛ رمانی که نسل‌ها تداوم یافت و تاکنون نیز از محبوب‌های جهان است. رمان حول محور شخصیت‌های آرامی، آتوز، پروتوز و دارتین‌یان می‌چرخد؛ دارتین‌یان دوستی‌است که به جمع سه تفنگدار سلطنتی ملحق می‌شود و با اجازه ملکه به سفری مخاطره آمیز راهی می‌شوند. هر فصل این کتاب مختص شخصیت یا داستانی از رمان است.
دارتین‌یان،  شخصیتی که در طی مسیر حفط رمان دوما به او ظلم شده و مردم او را فراموش کرده‌اند، دارتین‌یان همچون اطلس که کره زمین را بر دوش خود نگه داشته، اساس رمان را نیز به دوش می‌کشد. 
سه تفنگدار همراه دارتین‌یان می‌شوند و همچون ققنوسی سرخ که در فرانسه گردش می‌کند و سایه عدالت را می‌افکند، جولان می‌دهند؛ سرخ جامگانی که همراه شمشیرهایشان بر علیه تمامی ماجراجویی‌هایشان قد علم می‌کنند و در نهایت تمامی بد خواهان خود را شکار می‌کنند.
از جمله زیبایی‌های این رمان همبستگی و برادری‌ای که میان سه تفنگدار و دارتین‌یان  است، که همچون نقش برجسته بانوان در رمان درخشندگی خود را به رخ می‌کشند و می‌آموزانند که همیشه برای موفقیت قرار نیست که شکوه سه تفنگ‌دار بودن و شهرت را همراه ساخت، حضور برادران و دوستان، یک شمشیر، اسبی فرسوده و مهتابی در شب می‌تواند بهترین یاوران هر کسی باشد.
وجود پرتره‌ها و نقاشی‌هایی که از لحظه‌های درون رمان هستند زیبایی اثر را دو چندان می‌کنند.
کتاب نخست پایان رمان نیست و ادامه رمان در جلد دوم پس از مدتی نگارش شده (بر اساس انتشارات هرمس) و توسط محمد طاهر میرزا اسکندری ، ذبح‌الله منصوری و اساتید دیگر ترجمه شده است.
      

21

        دورد
آن‌دو در نهایت می میرند، نوشته آدام سیلورا؛ نویسنده‌ای که از طریق صفحه مجازی  رسیمی‌‌اش اعتراف کرده به طور واضحی به لو دادن پایان داستان در عنوان آن علاقه دارد.(خدا خیرت بده داداش🤌😅)
داستان به طور کلی درباره‌ی دو پسره که هر دو شون  بهشون اطلاع داده میشه که؛ عاموو امشششو شوشه😅 دیگر عمری ندارید.
دو پسر با سن کمی که دارن، احساس ترس و سردرگمی تمام وجودشون رو در بر می‌گیره و در ادامه داستان با هم آشنا میشن و نویسنده به شکل کامنت‌هایی سرگذشت آن‌ها رو در طی حدودا ۲۴ ساعت روایت می‌کنه و دو جوان.....
در کل داستان دلنشینیه اما از نظر من تنها به یک بعد سردرگمی آنان به خوبی پرداخت شده و داستان می‌تونست ادامه پیدا کنه، به عنوان یه داستان کوتاه می‌تواند کتاب سرگرم کننده‌ای باشد جذاب‌ترین بخش‌های کتاب می‌تونه بخش‌های وسط کتاب باشه که به افسوس‌های آنان اشاره می‌کنه، یکم شاید به ما کمک کنه که بدونیم قرار برای چه چیزهایی دلتنگ بشیم.... برای چه کارهایی قراره افسوس بخوریم و برای نفشردن دستان چه کسانی قرار است دلتنگ شویم...

      

9

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

به نام مادر

20

به نام مادر

20

کباب غاز

5

با دلفین حرف بزن!

5

هنر جنگ

7

مثل یک هنرمند بدزد: 10 نکته در مورد خلاقیت که تا به حال هیچ کس به شما نگفته است

6

حرف هاییی که کاش میزدم

16

پادشاه پارسی داریوش یکم

7

تاراس بولبا
          به نام او

«به آنجايی که می‌گويند روزی دختری بوده‌ست
که مرگش نيز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو مرگ پاک ديگری بوده‌ست»

این سطرهای آشنا از شعر معروفِ چاووشی سروده مهدی اخوان‌ثالث است که از شخصیت تاراس بولبا یاد می‌کند، شخصیت محوری نخستین رمان نیکلای گوگول روسی. جالب است که اخوان این شعر را در سال سی و پنج، یعنی سه سال پیش از انتشار اولین ترجمه رمان گوگول به فارسی و چند سال پیش از ساخته‌شدن نسخه سینمایی این اثر سروده است. و اینکه چطور اخوان با تاراس بولبا  آشنا شده جای سوال دارد.

به‌هررو هدف من معرفی کوتاهی از این رمان است نه چیز دیگر، گوگول این رمان را در سال هزار و هشتصد و سی و پنج میلادی نوشته است یعنی در نیمه دهه سوم عمر خود. داستان روایتگر جنگجوی قزاق پیری به نام تاراس بولبا است که به همراه دو فرزند خود در جنگ‌های قزاق‌ها علیه لهستانی‌ها برای بازپسگیری اکراین (وطن گوگول) شرکت می‌کند و وقایعی بر او و پسرانش می‌گذرد که به مرگ اسطوره‌وارش می‌انجامد. داستان در قرن شانزدهم میلادی می گذرد.

گوگول به‌مانند دیگر نویسنده‌های روس آن زمان در پی ثبت یک واقعه تاریخی در قالب یک اثر ادبی و خلق یک حماسه میهنی است. هدفی که به آن می رسد. اگر مثل من آثار دیگری از گوگول نظیر «نفوس مرده» و داستان‌‌های کوتاه و نمایشنامه‌هایش را زودتر از «تاراس بولبا» خوانده باشید. بعد از خواندن این رمان تعجب خواهید کرد که چطور یک نویسنده طناز چنین اثری را نوشته اثری که سرشار از صحنه‌های جنگ و توصیف سلحشوری جنگجویان است. به‌هرحال اینطور می‌توان توجیه کرد که گوگول در آن زمان تحت‌تاثیر نویسندگانی چون پوشکین بوده است و هنوز به آن استقلال ادبی که بعدا به آن رسید، نرسیده بوده است. 

با این حال «تاراس بولبا» خواندنی و دریادماندنی است. در میان یادداشت‌هایی که دیگران بر این کتاب نوشته بودند خواندم که شخصیت اصلی رمان یکی از خونریزترین و بی‌رحم‌ترین افرادی است که در میان شخصیت‌های داستانی می شناسند. بله چنین است ولی باید توجه داشت که ما این شخصیت را در بستر یک حماسه می بینیم درست به‌مانند بیشتر شخصیت‌های اسطوره‌ای که اتفاقا طبعی بی‌رحم و درشتناک دارند. ملموس‌ترینش همین رستم خودمان. به این چند بیت از داستان هفت‌خان رستم از شاهنامه توجه کنید:

«بخفت و بیاسود از رنج تن
هم از رخش غم بُد هم از خویشتن
چو در سبزه دید اسپ را دشتوان
گشاده زبان سوی او شد دوان
سوی رستم و رخش بنهاد روی
یکی چوب زد گرم بر پای اوی
چو از خواب بیدار شد پیلتن
بدو دشتوان گفت کای اهرمن
چرا اسپ بر خوید* بگذاشتی
بر رنج نابرده برداشتی
ز گفتار او تیز شد مرد هوش
بجست و گرفتش یکایک دو گوش
بیفشرد و برکند هر دو ز بن
نگفت از بد و نیک با او سخن
سبک دشتبان گوش را برگرفت
غریوان و مانده ز رستم شگفت»

رستم در یک حرکت دو گوش یک دشتبان را که او را از خواب بیدار کرده و سخن به‌حقی به او گفته می‌کند. رستم بی‌رحم است ولی همچنان پهلوان اول است.
در مورد ترجمه رمان هم باید بگویم واقعا خوب بود توصیه می کنم همین نسخه از کتاب را خریداری کنید.

*بوته به‌حاصل‌نرسیده و خوشه‌نبسته جو و گندم
        

36

تاراس بولبا

16

سرود کریسمس: به نثر داستان ارواح کریسمس
          می‌دونید...
همیشه از همون زمانی که اسکروچ رو شناختیم، همه اونو به چشم یک آدم بی‌احساس و بی‌وجود دیدیم.
خوبی کتاب خواندن اینه که همیشه می‌تونی به وجهه‌های مختلف برادشتشون کنی.
هر نویسنده‌ای چه دیکنز، چه تولستوی، چه دومآ همگی داستان‌هایی نوشته‌اند که می‌شه به شکل‌های متفاوتی برداشت بشن، برای اولین بار بیایم اسکروچ رو نه با دیدگاه دیکنز و مارلی بلکه از نگاه خودمون و خود اسکروچ ببینیم، مشکل دورانی که چارلز دیکنز باهاش درگیر بود، سردرگمی بود نه ناخن خشکی اسکروچ. یه بار هم شده بیاید از دنیای خودمان اسکروچ را ببینیم نه دنیای دیکنز و کریسمس‌.
اسکروچ همونطور که با روح دوم یعنی بعد مارلی، اولین روح کریسمس به گذشته و کودکی خودش برگشت، به دورانی که کودکی پیش نبود، مظلوم و معصوم. اگه دقت کرده باشید اسکروچ در خانواده‌ی جالبی بدنیا نیامده بود و در مدرسه هم کسی محل بهش نمی‌ذاشت چه درست، چه غلط؛ تنهایی در کودکی، بر اساس منطقه‌بندی‌های سیستم آموزش انگلستان به احتمال زیاد همه اشخاصی که در داستان هستند از خواهر و کارمندانش گرفته در اون مدرسه در یک ناحیه پیشش بودن، با اولین روح،  اسکروچ می‌بینیم که کسی به جز یه دختر بهش حتی کریسمس رو هم تبریک نمی‌گه، طبیعتا هم میره خونه کریسمس تو سرش کوبیده میشه و از همکلاسی‌ها و همه افراد دور و برش که در آینده میبینه متنفر میشه‌، کدوک که نمیتونه یه سری چیزها رو تحمل کنه!
با روح سوم به کریسمس حال میریم جایی که اسکروچ شادی خانواده‌اش رو میبینه و لذت می‌بره، برعکس چیزی که هممون فکر کردیم بی‌احساس نبود مخصوصا وقتی که دو بچه رو میبینه جهل و نادانی، اسکروچ می‌ترسه ، یعنی اینکه اون بچه‌ها رو خیلی خوب درک می‌کنه پس بی ذات نیست.
کسی مثل اسکروچ رو ما می‌سازیم، نه پول و ثروت.
اسکروچ در اول کتاب تمایلی به کمک به خیریه و مردم نداره چون هیچ کس به جز خواهرزاده کوچکش به خودش زحمت محبت به اونو نداده، در حالی که برای موفقیت تلاش می‌کرده تنها و بی‌کس بوده...
زندگی همه‌ی آدما مثل یک گل هستش در حالی که خارهایی بر ساقه اون قرار داره، سختی‌های زندگی آنقدر گلبرگ‌ها رو میکنن تا به جز یه تار خاردار و بد شکل چیزی نمونه، اسکروچ دیگه کارش به اونجا کشیده شده...
پس مارلی و ارواح به اون فرصتی دیگه میدهند و اسکروچ به ذات واقعی خودش برمی‌گرده‌.
هممون خیلی شبیه اسکروچیم مگه نه؟!
مواظب باشیم، شاید به ما فرصتی داده نشه! 
بیاید با دوران خودمون این داستان رو تحلیل کنیم، این داستان ماست که دیگه حتی نای گفتن سال نو مبارک! رو هم نداریم، فکر کردیم که خیلی از اسکروچ پاک‌تریم؟!
خب شاید، ولی با رفتارهایمان قراره اسکروچ‌های زیادی بسازیم، فکر کردید مارلی چرا اون همه یوغ به گردنش بود؟! 
صد در صد یکی یوغ‌ها به خاطر کمک نکردن به خودش و اسکروچ بود.
مهربونی و هدیه  یک گلبرگ تنها کاری که می‌تونیم انجام بدیم، بیاید همه‌امان مثل خواهرزاده اسکروچ باشیم
حتی در حد لبخند و فریادی محبت کنیم.

به قول حافظ:

پیوندِ عمر بسته به موییست هوش دار
غمخوارِ خویش باش، غم روزگار چیست؟
معنیِ آبِ زندگی و روضهٔ ارم
جز طَرفِ جویبار و میِ خوشگوار چیست؟
        

4