سید مهدار بنی هاشمی

سید مهدار بنی هاشمی

@Seyedbanihashemi

8 دنبال شده

15 دنبال کننده

یادداشت‌ها

        هیتلر بزرگ ترین بازیگر اروپا بود

راستش من آدم خواندن کتاب های علمی و مقاله نیستم. ولی خب خیلی ها کیف میکنند از خواندن اینطور چیزها. این کتاب,"حیوان قصه گو", را هم مجتبی شکوری معرفی کرده بود و من هم که انقدر این آدم را دوست دارم هر چه معرفی کرده در لیست خریدم اضافه کرده ام و بخشی اش را خریده ام. این کتاب می گوید زندگی ما با داستان عجین شده است و حرف زدن ما هم به نوعی قصه گویی ست. اصلا داستان ها هستند که ما را به هم پیوند می دهند. داستان است که یک قوم را زنده نگه می دارد نه لزوما قدرت. چه بسا که قدرت و حاکمیت روزی از بین می رود ولی داستان یک قوم اگر منعکس شود سال ها می ماند.
قرآن هم مملو از داستان است. اصلا اسمش را می گویند احسن القصص. حالا قصه ها در خودشان چه دارند؟ در هر داستان الگویی ست که هر کس با توجه به شرایط خودش از آن الهام می گیرد. آن را ذخیره می کند. شاید چیزی ازش یاد بگیرد و در زندگی از آن استفاده کند. جالب بود نوشته بود که آمده اند آزمایش کرده اند و دیده اند واکنش های عصبی کسی که داستانی را میخواند یا می بیند یا تجربه می کند یکی ست. مخصوصا این داستان هایی که آدم را به عمق خودشان می برند.
جایی دیگر از کتاب از هیتلر می گوید که در بچگی تحت تاثیر داستان یک اپرا بوده و بعد رفته نقاش شده و بعد رفته وارد نیروهای نظامی شده. اظهار نظرهای جالبی را در کتاب در مورد هیتلر می خوانیم. مثلا جایی می گوید:

هیتلر از طریق هنر و برای هنر حکومت کرد. فردریش اسپاتس در کتاب "هیتلر و قدرت زیبایی شناسی"، می نویسد آرمان غایی هیتلر نظامی و سیاسی نبود. بلکه بیشتر هنری بود. در رایش جدید، هنر می بایست در صدر بنشیند. اسپاتس از مورخانی که علاقه ی هیتلر به هنر را ریاکارانه، سطحی، یا صرفا تبلیغاتی می دانند انتقاد میکند. از دیدگاه اسپاتس ((علاقه هیتلر به هنر همان قدر شدید بود که گرایش های نژاد پرستانه او.
بعد در پایین این پاراگراف تصویری از هیتلر گذاشته در ژست های مختلف و نوشته:

هیتلر ژست های تئاتری را تمرین می کند تا از آنها در سخن رانی های خود استفاده کند. او خودش را بزرگ ترین بازیگر اروپا نامیده بود. فردریک اسپاتس با این گفته موافق است و می گوید آشنایی هیتلر با تئاتر به او کمک کرد که مردم آلمان را هیپنوتیسم و بسیج کند. دیوید بوئی خواننده، پس از آنکه فیلم تبلیغاتی نازی ها به نام پیروی اراده(1935) را پانزده بار دید، اظهار داشت (( هیتلر اولین ستاره بزرگ راک بوده است. او سیاستمدار نبود، یک هنرمند بزرگ رسانه ای بود. با چه مهارتی مخاطبانش را مجذوب می کرد! همه ی زنان را داغ و خیس عرق می کرد و همه ی مردان آرزو می کردند جای او بودند. جهان هرگز چنین پدیده ای را دیگر نخواهد دید. او سراسر یک کشور را به صحنه ی یک نمایش تبدیل کرد.
کتاب در مورد ذهن قصه باف بچه ها صحبت می کند و بازی هایشان در زمان کودکی و اینکه چقدر شیفته ی داستان اند و داستان را می فهمند. در مورد چند تا کتاب هم حرف میزند و آینده ی داستان. من خیلی اهل خواندن کتاب های تحلیلی نیستم و اهل کتاب های تفریحی مثل رمانم. برای همین شاید نتوانسته باشم خوب کتاب را معرفی کنم .. ولی خب کتاب جالبی بود اما مرا به شخصیت هیتلر کنجکاو کرد. اینکه بروم بیشتر ازش مستندات ببینم و بخوانم. ظاهرا آدم خیلی عجیبی بوده. شصت میلیون نفر در جنگ جهانی دوم می میرند. کم عددی نیست. عامل این جنایت را بیشتر باید شناخت. یک جانی. یک بازیگر. شاید هم یک ستاره ی راک ..

      

1

        معرفی کتاب "موش ها و آدم ها"
سلام. به کتاب فروشی امام که رفتم چشمم خورد به کتاب موش ها و آدم ها که در سایز جیبی بود. اسمش برایم آشنا بود. موش ها و آدم ها اثری از جان استاین بک. توی کتاب ادبیات دوران دبیرستان اسمش را دیده بودم فکر کنم. جزو شاهکارهای ادبیات جهان بود و نویسنده به خاطر این اثر برنده ی جایزه نوبل ادبیات هم شده است. خریدمش و شروع کردم. قلم فوق العاده ی نویسنده مرا دنبال خود میکشاند. توصیفات درجه یک و بستر داستانی شگفت انگیز. داستان بر میگردد به دوران رکود اقتصادی آمریکا بین جنگ جهانی اول و دوم. دو رفیق دارند فرار میکنند از دست صاحبکار قبلی شان به خاطر خرابکاری ای که یکیشان کرده. 
شب را در جنگل میخوابند تا فردا راه بیفتند به سمت مزرعه ی جدیدی برای استخدام. یکی ازین دو نفر یکم عقلش کم است. اسمش لنی ست و هیکل درشتی دارد و خیلی مهربان است و از رفیقش جورج که به نوعی ازو محافظت میکند حساب میبرد. لنی عاشق نوازش حیوانات است و چیزهای نرم. برای همین حیوانات را مدام نوازش میکند ولی چون زورش خیلی زیاد است این طفلی ها زیر دستش میمیرند. لنی در محل کاری قبلیشان هم یک بار لباس حریر همسر صاحبکارش را در دست میگیرد و شروع میکند به نوازش آن لباس که منجر به جیغ کشیدن خانوم میشود و لنی که ترسیده می آید جلوی دهنش را میگیرد که جیغ نکشد و جورج می آید زن بیچاره را از زیر دست های زمخت و قوی لنی نجات میدهد. 
همین قضیه باعث میشود این دو نفر از مزرعه قبلی فرار کنند تا بروند جایی جدید شروع به کار کنند. در طول داستان لنی هر بار می نشیند پیش جورج و ازش میخواهد که از رویایی که در سر دارد برایش بگوید. جورج هم شروع میکند به توصیف زمینی که نشان کرده و میخواهد بخردش تا با لنی بروند آنجا و برای خودشان کار کنند. مدام لنی به جورج میگوید چند تا خرگوش هم بگیریم من ازشان مراقبت کنم و نوازششان کنم. جورج هم به او میگوید باشد. حتما. خلاصه می روند به مزرعه ی جدید و آنجا مشغول به کار میشوند. در مزرعه ی جدید کارگران دیگری هستند که تیپ های شخصیتی جالبی دارند. یکی اسطبل دار است که سیاه پوست است و مدام تحقیر شده. پسر صاحب مزرعه آدمی عقده ای و وحشی ست که چون یکم ریزاندام است و کوتاه قد دوست دارد بقیه را تحقیر کند و بهشان بپرد. 
ماجراهای این داستان بازتاب بخشی از تجربیات زندگی خود نویسنده است که در آن مدت رکود اقتصادی شاهد محیط رنج نشان و نابسامان کارگران کوچنده بوده است.  داستان کارگرانی که تن به کارهای سخت و طاقت فرسا میداده اند و در آرزوی داشتن زمینی بوده اند تا بتوانند مستقل شوند اما هیچوقت به آن نمیرسیده اند. داستان خیلی داستان جالبی ست. من که خیلی دوستش داشتم. اینکه آن رویا چطور دیگران را هم به جمع آن ها پیوند می دهد. کسانی از قشر رنج دیده ی آن مزرعه که آن ها هم خودشان را قاطی ماجرا میکنند و می گویند ما هم هستیم. ما هم دوست داریم شریک باشیم در رویایتان. مستقل شویم. برای خودمان کار کنیم. زحمت بگشیم و حاصل دست رنج خودمان را بخوریم و آقا بالای سر نداشته باشیم که هر وقت خواست بیندازدمان بیرون. 
من خواندن این کتاب را به شدت بهتان توصیه میکنم. بیشتر هم توضیح نمیدهم تا از دستم در نرود ، کل داستان را لو بدهم و خرابش کنم. 
یا علی
سید مهدار بنی هاشمی
29 شهریور1402
@mahdarname
      

21

        معرفی کتاب کافه پیانو 📚
اول از آشنایی من با کتاب کافه پیانو بگویم که سال ها پیش توسط دوستم به من هدیه داده شد. روی جلد نوشته شده بود کافه پیانو چاپ سی و دوم. چشم هایم برق زد. رفتم و صفحه مشخصات کتاب را خواندم. چاپ اول زمستان 1386. چاپ سی و دوم بهار 1390. باید کتاب جالبی می بود. با خودم گفتم اینکه رمانی بدون تقریظ رهبری-از همان ها که رهبر برای کتاب ها می نویسد و سریع به چاپ صدم می رسند- برایش، این تعداد بار چاپ شود یعنی حتما کتاب جذابی باید باشد. کتاب را شروع کردم. صفحه اول نوشته بود این کتاب را هدیه می کنم به خواهرم فریبا و همینطور به هولدن کالفیلد عزیز. حالا هولدن کالفید کیست؟
نمی دانید؟ اشکال ندارد، من هم نمی دانستم. ولی رمان که شروع میشود میفهمیم که منظورش شخصیت اصلی داستان ناتوردشت است. چه بسا نویسنده از آن کتاب الگو زیاد گرفته باشد اما چندی پیش داشتم هر دویشان را همزمان میخواندم و دیدم کافه پیانو واقعا جالب تر از ناتوردشت است. راوی داستان، اول شخص است و داستان نثر قوی ای دارد. بعد از ده دوازده سال که دوباره میخواندمش با خودم گفتم شاید یکی از دلایل علاقه مندی من به نوشتن همین کتاب بود و کتاب های مصطفی مستور. 
این کتاب اولین کتاب فرهاد جعفری ست و الان که نگاه میکنم به چاپ 64 رسیده. داستان در مورد مردی است که توی کار چاپ مجله بوده ولی کارش نمیگیرد و درش را تخته می کند. پس برای گذران زندگی می آید و کافه ای برای خودش باز میکند. کافه پیانو. یک کافه ی خاص که همه چیزش یونیک و منحصر به فرد است. افکار مرد هم خیلی خاص است. کتاب در مورد این مردِ اهل ادبیات و نوشتن و رونامه نگاری ست که حالا کافه چی شده و برخوردش با مشتریان مختلف کافه اش. در مورد اوست و دختر هفت ساله اش که می آید کافه و به او کمک می کند گاهی. گاه و بی گاه بر می گردد به خاطراتش از همسرش که ازو جدا شده. 
از زنش می گوید و سبک زندگی و روحیات و اخلاقیاتش. ازینکه چه شد که جدا شدند می گوید.  از اتفاقات خاصی که در کافه برایش میفتد و شخصیت هایی که به کافه اش می آیند. از مشخصات کافه اش میگوید و دخترکی که از پنجره طبقه دوم ساختمان روبروی کافه وقتی می آید سیگار می کشد میپایدش. توصیفات داستان خیلی دقیق و جذاب است مخصوصا وقتی با افکار جناب صاحب کافه ترکیب میشود. 
کتاب پر است از افکار و اظهار نظرها و شرح سبک زندگی شخصیت داستان که جالب و دلنشین است. خاص و بی همتاست. کتاب های مورد علاقه اش را معرفی می کند. در مورد بازیگران مورد علاقه اش حرف میزند. یادم است حین خواندن این کتاب رفتم ناتوردشت و عقاید یک دلقک را که درین داستان نامی ازش آمده بود را خریدم و خواندم. و هر اسمی که در رمان آمده را سریع میرفتم و سرچ میکردم تا ببینم چیست.  من این کتاب را خیلی دوست دارم و به نظرم از ناتوردشت خیلی بهتر است و همچنین از کتاب های همینگوی. شاید چون برای ما ایرانی ها ملموس تر است چیزهایی که می گوید و فضایی که توصیف میکند. کتاب گاهی اصطلاحات بی ادبی هم دارد ولی بعضی جاها هم در توصیف بعضی صحنه ها می گوید و خب  اینجا را بخاطر حفظ شئون نظام اخلاقی کشور نمی توانم توصیف کنم. 
به نظر من کتاب کافه پیانو کتابی جذاب و خواندنی بود و دلیل جذابیت این داستان شاید به خاطر این باشد که نویسنده خودش را روایت کرده و شخصیت ها را هم از کسانی که میشناخته وام گرفته است. یعنی شاید بخشی از داستان خیالی باشد ولی بخش زیادی از آن ریشه در واقعیت دارد. 

سید م. بنی هاشمی
10 شهریور 1402
@mahdarname
      

3

         "نامه های عاشقانه ی‌ یک پیامبر"
 کتاب سر راهم قرار گرفت. از قدیم در کتابخانه داشتیمش. برادرم گوشه های کتاب را حاشیه نویسی کرده بود. رویش نوشته گردآوری و اقتباس ازاد از پائولو کوئلیو. خب پائلو کوئلیو کم آدمی نیست. به کتاب جذب شدم. اسم جبران خلیل جبران هم زیاد به چشمم خورده بود. آدم معروف و بزرگی ست و نام معروف ترین کتابش "پیامبر" است که نخوانده امش ولی پس از خواندن این کتاب در لیست کتاب هایی که باید بخوانم گذاشتمش.

شاید برای همین پائلو کوئلیو اسم کتاب را اینطور انتخاب کرده-نامه های عاشقانه ی یک پیامبر- بعضی شعرهایش را هم خوانده بودم. گفتم ببینم چطور است. شروع کردم. کمی از زندگانی جبران خلیل جبران نوشته. همان اول می آید می گوید به علت سقوطی از جایی شانه اش مصدوم میشود و برای درمان او را به صلیب میکشند تا مشکلش حل شود. جالب بود برایم.-من هم شانه دردم، شاید مرا هم باید به صلیب بکشند. نمیدانم؟- بعد کمی می آید جلو و از مهاجرتشان به آمریکا می گوید و عاشق شدن هایش. تا اینکه می رسد به عشقش به ماری هسکل که این کتاب هم از نامه های او و ماری به هم تشکیل شده. و ماری این نامه ها را برای خودش جمع آوری کرده تا بماند برای آیندگان شاید.

نامه هایشان به هم جالب است. از کتاب 40 نامه ی کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی خیلی جالب تر بود. جبران از ماری خواستگاری میکند و او به خاطر اختلاف سنی ده ساله شان جواب رد به جبران میدهد. یعنی جبران ده سال کوچک تر بود. اما این رابطه و این نامه ها و حمایت های معنوی، روحی، انگیزش و مالی ماری از جبران قطع نمیشود تا آخر عمر خلیل جبران. برای من کتاب جالبی بود. شما را نمیدانم!

سید م. بنی هاشمی

11مهر1402
@mahdarname
      

0

        معرفی کتاب "چشمهایش" از بزرگ علوی👀

نام این کتاب را در کتاب ادبیات فارسی دوران مدرسه خوانده بودم. اما نمی دانم چرا تا به امروز علاقه ای به کتاب های فارسی نداشتم. حس می کردم فقط نویسندگان خارجی هستند که می توانند داستان های درخشان و درجه یک بنویسند. نخورده و نچشیده قضاوت می کردم. شاید تا بحال صدها جلد رمان خارجی خوانده باشم ولی رمان ایرانی. خیلی کم. از رضا امیرخانی خوانده ام. از مصطفی مستور خوانده ام. خوب بوده اند ها. ولی باز هم کششم بیشتر به سمت رمان های خارجی بود. باری حالا که حسابی رمان خارجی خوانده ام و میبینم همچین حرف زیادی هم برای گفتن ندارند تصمیم گرفته ام از رمان های برتر داخلی بخوانم. 
پس کتاب "چشم هایش" را تهیه کردم و شروع کردم. چه نثر دلنشینی دارد. چه داستان پرکشش و جذابی. توصیفات فوق العاده و از فرهنگ و چیزهایی می گوید که می دانم چیست نه مثل کتاب های فرنگی که همه اش از مشروب خوری های شخصیت ها می گوید . همه ش از محله هایی می گوید و بی اندازه توصیفشان میکند که هم اسم هایشان عجق وجق است هم جذابیتی ندارد، هم چیزی به آدم اضافه نمیکند. اسم شخصیت ها گاهی چنان جدید است که نمیدانی اسم کاراکتر مرد است یا اسم کاراکتر زن داستان. چشم هایش داستان استاد نقاشی ایست که یک تابلو نقاشی از زنی کشیده که چشم هایش چنان زیبا و پر کشش است که بینندگان را جادو میکند. حالا این زن کیست؟ استاد نقاش که به کلات تبعید شده است میمیرد. پس کسی نمی داند او کیست؟ یکی از شاگردان استاد دنبال این زن می گردد و پس از سال ها بالاخره او را پیدا میکند و این تازه آغاز ماجراست..

سید م. بنی هاشمی 
۱۴مهر۱۴۰۲
@mahdarname
      

0

        حالا چرا من سراغ کتاب "دماغ" رفتم را میخواهم برایتان بگویم. فکر میکنم در یکی از قسمت های برنامه ی کتاب باز توسط مهران مدیری معرفی شد. و خب من کی باشم که معرفی جناب سلطان حضرت مدیری خان را نخوانم. پس تهیه اش کردم و نام مترجم را که نگاه کردم دیدم نوشته "احمد شاملو"ست. پس باز با خودم گفتم عجبا. یک شاعر صاحب سبک. یک گنجینه ی آرایه و لغت ترجمه اش کرده. جالب شد. پس شروعش کردم. در ابتدای کتاب کمی از جناب ریونوسوکه نوشته که عینا برایتان می آورم:
ریونوسوکه-آنتاگاوا در نخستین روز ماه مارس 1892 در توکیو پایتخت ژاپن چشم به جهام گشود. نخستین اثر وی در سال 1914 به وجود آمد و دو سال بعد، اولین شاهکارش به نام "دماغ" در یک مجله ی  معتبر ژاپن منتشر شد. خب فهمیدین دیگه چقدر شاخ بوده؟ بقیه ی متن رو هم میخواستم از روی کتاب بنویسم براتون ولی شرمنده ام دستم درد گرفت و ترجیحا خودم میگم چی گفته. خلاصه در ادامه مقدمه میگه که ایشان استاد در داستان کوتاه نویسی و افسانه های طنز آمیز نویسی بوده است و چند تا از آثار شاخش مثل "راشومون" "دختر عنکبوت" و " توشی شون" را نام می برد و میگوید که ایشان در 35 سالگی ورمیداره خودکشی میکنه و بعد میگه زندگی و فلسفه ش به صادق هدایت شباهت فراوان داره. 
کتاب با داستان دماغ شروع میشود. اول فکر کردم کل کتاب یک اثر دماغی ست ولی دیدم نه. داستان دماغ یکی از داستان های مجموعه است. داستان دماغ را که شروع کردم برایم جالب آمد. اسم های ژاپنی. فضا و فرهنگ ژاپن و طنز نوشته مرا کشاند. داستان راهب معبدی بود که دماغش چون خرطومی بود و همه مسخره اش می کردند. یک نوچه ای هم داشت که وقتی میخواست سوپ بخورد دماغش را می گرفت تا توی سوپ نیفتد. جالب بود. همینقدرش را میگویم که بقیه اش را خودتان بخوانید. معرفی کتاب است. خلاصه کتاب که نیست. 
داستان بعدی اش حالت افسانه طور داشت. و در مورد دختری در فلان دوره ی تاریخی ژاپن صحبت می کرد که روزی شیطان می آید و او و پدر خوانده و یک فرد دیگر را که خیلی مذهبی بوده اند به پای هیمن های آتش میکشد و ازشان میخواهد که از دین خودشان دست بردارند و بعدش هم .. اِهِم .. اِهِم ..  من به خودم سقلمه میزنم که بسه دیگه همه ش را گفتی که. خودت را کنترل کن که الان کل داستان را لو میدهی ترجمه ی اثر شاهکار است و من خیلی دوستش داشتم. قشنگ مشخص بود که یک ادیب توانمند این اثر را ترجمه کرده. مخصوصا این قسمت که گفتم را. خیلی جالب و ادبی ترجمه شده بود و آخرش هم زده بود "این قسمت به ترجمه ی آزاد برگردانده شده است" که واقعا خیلی درخشان و جالب بود.
قسمت بعدی داستان هم داستان سوسانوئو بود که اصلا به سوسانو سریال جومونگ ربطی نداشت و داستان مردی بود قوی و قدرتمند و دعواهایش با پسری که دخترش را میخواست. ببخشید بیشتر توضیح نمیدهم. میخواهم نوشته را در 500 کلمه تمام کنم. ولی خب 500 را هم رد کردم. پس آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب. این داستان هم خیلی جالب بود و لبخند روی لبانم نشاند. بعد ازین داستان یک داستان دیگر هم در کتاب هست که دیگر چیزی نمیگویم. در کل اثر را دوست داشتم و یک روزه تمامش را خواندم. باشد که پرهیزکار شوم. 
سید م. بنی هاشمی
30مهر1402
@mahdarname
      

0

        هم خداییش اسم را دارید؟ حالا درست که به تیترهای جناب دست انداز میخورد این اسم ولی این بار نه ، این عنوان نام کتابی ست نوشته ی خانوم آذردخت بهرامی. یک کتاب با پنج داستان کوتاه و یک نمایش نامه ی کوتاه. حالا این اسم از کجا در آمده؟ از داستان اول که در مورد چند خانواده است که با هم رفته اند در باغی اوقات فراقت بگذرانند و هر روز را به بازی ای میگذرانند. مثلا یک روز را به پانتومیم میگذرانند و این جمله ی رقص سالسای جاستین تیمبرلیک بر سر مزار صدام کافر را به راوی می گویند که باید اجرا کند. راوی تعریف می کند این ها دست به یکی کرده بودند تا به او بخندند. بعد سر هر بازی کشف میکند چه کار با دیگران کرده که حالا دارند جبران میکنند.

هر روز یک بازی میکنند و در هر کدام به نوعی شرایط مسخره کردن و خندیدن به راوی را مهیا میکنند. راوی مدام با خودش درگیر است. با افکاری که در ذهنش می گذرد و آخر بلایی سرشان می آورد که خواندنی ست.

داستان دیگر اسمش اینباکس است. موبایل قدیمی ها را نمیدانم یادتان هست یا نه؟ موبایل های قدیمی یک اینباکس داشت یک اوت باکس. مثل موبایل های امروزی به صورت مکالمه همه ی پیام ها در کنار هم نمی آمد. داستان دوم مربوط می شود به اینباکس همدم خانوم که او هم دارد با شوهرش با یک اکیپ متاهلی از دوستان می روند به شمالی جایی.

توی ماشینی دیگر افشین نامی هست که قبلا عاشق همدم بوده و هی به او پیام می دهد. پیام های همدم به او معلوم نیست. ما فقط صندوق ورودی همدم خانوم را داریم که همه طور پیامی بهش وارد می شود. پیام بانک دارد. پیام تور آنتالیا دارد. پیام تبریک عید از دوستانش دارد و پیام از افشین که پیگیر اوست. حالا افشین هم زن دارد ولی چندان از زندگی اش راضی نیست و مدام با همدم پیامک بازی میکند. حالا اینکه داستان آخرش چه میشود را خودتان بروید بخوانید. داستان های دیگری هم دارد که چیزی در موردشان نمی گویم چون متنم طولانی میشود. ولی خب سر صبح جمعه از خوابم زدم دارم این ها را می نویسم. دلتان می آید از داستان های دیگر نگویم؟ نام داستان های دیگر این مجموعه گزارش یک کودک آزاری. در مورد زنی مطلقه که زنگ میزند به دفتر مشاوره ی پرنده ی خیلی خوشبخت و گزارش کودک آزاری میدهد. خیلی این داستانش جالب بود.

دو داستان دیگر هم دستشویی خانه دکتر شلنگ ندارد و شنود هست. ایده داستان ها جالب است. نویسنده هم قلم خوبی دارد.

مجموعه ی داستان کوتاه است ولی این کتاب را استاد آفتابی توی جلسه حافظ خوانی معرفی کردند. سشنبه ها می روم جلسه حافظ خوانی. حالا استاد جلسه کیست؟ جناب دکتر آفتابی هستند که دکترای عمران دارند و عضو هیئت علمی دانشگاه فردوسی اند. دوست پسرعمویم هستند و برادرم را هم می شناسند و هر بار می گویند بهش سلام برسانم. این دکتر آفتابی را که می گویم آدم عجیبی ست. رشته اش چیز دیگری ست ولی علاقه اش شعر و ادبیات است و توی دانشگاه فردوسی هم جلسات مختلف ادبی که میگذارند ازو هم دعوت میکنند. جلسات نمایش نامه خوانی یا فردوسی خوانی و غیره. خیلی شخصیت کاریزماتیکی دارد.

یادم می آید سر کلاس استاتیکش که میرفتم. دو ساعت کامل را که درس می داد هیچ. وسط درس برای تنوع و از خواب پریدن بچه ها شوخی هایی می کرد که همه اجیر می شدند. میگفت اگر خوابتون میاد براتون نس کافه بیارم؟ بعضی وقت ها یک بیت شعر پای تخته می نوشت و در موردش حرف میزد. همش می پرسید این موضوع را که گفتم فهمیدید؟ سوالی دارید خجالت نکشید بپرسید. خیلی آدم خاصی ست و خودش هم دستی بر قلم دارد و جدیدا یک ستون معرفی فیلم در روزنامه شهرآرا بهش داده اند.

06بهمن1402

      

0

        کتاب "کسی به سرهنگ نامه نمی نویسند" از گابریل گارسیا مارکز
گارسیا مارکز نویسنده ی بزرگی ست. نوبل ادبیات برده. روزنامه نگار است. از کودکی دستی بر قلم داشته. کتاب "100 سال تنهایی اش" را سال پیش با زحمت فراوان خواندم. شخصیت های داستان اسم های خیلی نزدیک به هم داشتند و سرگذشت سه نسل از خانواده بوئندیا را روایت میکرد. راستیتش خیلی به دلم ننشسته بود. اما این کتاب را در یکی از قسمت های برنامه ی کتاب باز معرفی کرده بودند و من در لیست کتاب هایی که باید بخرم آورده بودم. کتاب از تلاش سرهنگ برای درست کردن قهوه برای همسر  بیمارش شروع میشود. زن تنگی نفس دارد و آنها در فقر شدیدی به سر می برند. چه بسا سال ها منتظرند که نامه ی بازنشستگی سرهنگ بیاید و حقوقی به او برسد. اما پیگیری های سرهنگ به جایی نرسیده است. 
خروسی جنگی دارند که یادگار پسرشان است. که زن همیشه از آن شکایت میکند و به سرهنگ میگوید برو و بفروشش. ما خودمان غذا نداریم بخوریم. تو همش دنبال غذا برای خروسی. اما سرهنگ دلش به فروختن خروس رضا نمی دهد. چون می گوید این خروس یادگار پسرمان است و توی مسابقات خروس بازی هم میتوانیم شرکتش بدهیم و اگر برد کلی پول به جیب بزنیم. پسرشان در جریان قماربازی جانش را از دست داده و به قول زن سرهنگ پس از مرگ پسرشان یتیم شده اند.
سرهنگ هر هفته به اسکله می رود در انتظار لنجی که پاکت های پستی را می آورد. در انتظار نامه است. در انتظار نامه ی بازنشستگی اش. نامه ی حقوقش. رئیس پست که می رود و کیسه ی پست را بر می دارد. سرهنگ دنبالش راه می افتد و می رود به اداره ی پست. ولی خبری از نامه نیست. و سرهنگ به دنبال راه چاره برای فرار از فقر و تنگ دستی و احیای حقوقش میگردد.  
داستان جالبی بود. کتاب را دو روزه تمام کردم و راضی بودم. مرا یاد داستان سوگ چخوف انداخت. همان درشکه چی که در سوگ پسرش است و می خواهد با کسی درد دل کند. ولی کسی حاضر به شنیدنش نیست. 

سید م. بنی هاشمی
04آبان1402
@mahdarname
      

8

        این مجموعه آثار روایت فتح نامشان به "مجنون گفتم زنده بمان است". کتاب در مورد حمید باکری بود. همویی که با برادرش مهدی باکری از فرماندهان ارشد هشت سال دفاع مقدس بوده اند. البته فیلمی هم به نام "موقعیت مهدی" از زندگیشان ساخته اند که فکر میکنم ازین کتاب هم بهره برده باشند. کتاب روایت روایت است. ولی اولین راوی همسر شهید است که از موضوع ازدواجشان و شخصیت حمید باکری می گوید. از روحیاتش از اخلاقیاتش و روش و منشش. این قسمت که به روایت همسر شهید است از همه اش جالب تر بود. در جایی همسر شهید می گوید: من تمام زندگی ام را مدیون همان چهار سالی ام که در خانه به دوشی ها و تهمت ها و تنهایی ها و زیر آتش عراقی ها کنار حمید بوده ام. این قسمت خیلی برایم جالب بود برای همین بقیه ی روایتش را خواندم تا ببینم شهید چه کرده که این زن چنین می گوید؟
بقیه بخش ها از همان عملیات خیبر و شهادت حمید باکری می گوید. از برخورد مهدی باکری با شهادت برادرش می گوید که موقعی که بقیه میخواهند بروند و جسدش را برگرداند نمی گذارد. میگوید هر وقت همه ی شهدا را برگرداندید او را هم برگردانید. اگر نمیتوانید همه را برگردانید. لازم نیست او را برگردانید. خود حمید راضی تر است. در کتاب به حرف هایی که پشت سر این دو برادر بوده اشاراتی میکند. ازینکه چه خوب شد که شهید گمنام شده اند و جسدشان پیدا نشده وگرنه چه حرف هایی پشت سرشان نمیزدند.
فیلم "موقعیت مهدی" را دیده ام ولی دقیق یادم نیست برای همین نمیدانم درین کتاب چیز بیشتری از آنچه در موقعیت مهدی بود وجود داشت یا نه. اما خب بد هم نبود. دو روزه خواندمش. و دلیل اصلی اینکه این کتاب را خریدم این بود که جزو کتاب های معرفی شده توسط یکی از بلاگرهای اینستاگرام بود. حالا این خانوم بلاگر-خانوم سحر طوسی- از رندان روزگار است و مستند اربعین هم ساخته و توی تلویزیون هم آورده اندش تا به حال. اما خب آزاده است. یک هیچ هایکر به تمام معناست و با کاناپه گردی به خیلی جاها رفته. یعنی از طریق سایت کوچ سرفینگ با بعضی میزبانان شهرهای مختلف در اقصی نقاط جهان صحبت کرده و رفته به شهرشان و به جای هزینه ی هتل خانه ی آنها مانده. 
توی راه به جای پول تاکسی دادن شصتش را بالا گرفته و ماشینی برایش ایستاده و او را تا جایی رسانده. روحیات عجیبی دارد. کوه نورد است و دوچرخه سوار. یادم می آید یک بار هم مسیر تهران تا جنوب را با دوچرخه رفت و کمک های مالی جمع کرد و آخرش با پول های جمع شده مدرسه ساخت برای مناطق کم برخوردار و محروم. شغلش هم آخرین بار که استوری هایش را می دیدم ازین شیشه ی برج تمیز کن ها بود. ازینها که به خودشان طناب می بندند و آویزان میشوند که شیشه های برج ها را تمیز کنند. یک شخصیت عجیب و مستقل دارد. برای همین این کتاب را که معرفی کرده بود به عنوان یکی از کتاب های مورد علاقه اش سریع به لیست خرید کتابم اضافه کردم. 
البته ظاهرا سریالی هم از روی همین موقعیت مهدی پخش شده است که متاسفانه آن را ندیدم. و نمی توانم بگویم این کتاب چقدر چیزی به آدم اضافه میکند. 
سید م. بنی هاشمی
16 آبان 1402
@mahdarname
      

0

        "کتابخانه ی نیمه شب"
و اما بعد. "کتابخانه ی نیمه شب". اسم این کتاب را بارها شنیده بودم. خیلی ها آن را به عنوان یکی از کتاب های محبوبشان معرفی کرده بودند. من هم نیت کرده بودم بخرم و بخوانمش. اما خب نشده بود. توی کست باکس کتاب صوتی اش به چشمم خورد و به کتابخانه ام اضافه کردمش. تا به حال چندین بار کتاب صوتی گوش کرده بودم ولی چنان رضایم را جلب نکرده بودند. اما این بار کتاب صوتی کتابخانه ی نیمه شب را که شروع کردم هم از خود داستان خیلی خوشم آمد هم از خوانش کتاب. داستان کتاب بر میگردد به دختر جوانی به نام نورا سید که به خاطر ناامیدی از ناکامی هایش در زندگی اقدام به خودکشی میکند. ولی نمی میرد و به برزخی وارد میشود.
برزخی که او واردش می شود به شکل کتابخانه ایست پر از کتاب و مسئول کتابخانه خانوم علم، کتابدار دوران مدرسه اش است. خانوم علم به او میگوید نورای عزیزم تو در جایی بین زندگی و مرگ هستی. اینجا بی نهایت کتاب وجود دارد که هر کدامشان یکی از حالت های زندگی تو را نشان می دهند. حسرت هایی که در زندگی خورده ای را که اگر فلان کار را میکردم. فلان اتفاق نمی افتاد. فلان فعالیت را ادامه می دادم در این کتاب ها وجود دارد. یعنی می توانی بروی و سری به زندگی های مختلفت بزنی. به زندگی ای بروی که در آن موسیقی را ادامه داده ای و ببینی چه اتفاقی برایت افتاده. بروی و سری به زندگیت پس از برنده شدن مدال طلای المپیک در شنا بزنی و ببینی چه حالی داری. زندگی ای را ببینی که اگر با فلانی ازدواج می کردی چه آینده ای داشتی. و بی نهایت زندگی دیگر که میتوانستی داشته باشی. 
این داستان دقیقا داستان زندگی ماست و تمام حسرت هایی که خورده ایم یا می خوریم. تمام ای کاش ها و اگر این کار را میکردم ها. یعنی خود من که ,در حین خواندن کتاب,  خیلی در موردش فکر کردم که اگر فلان اتفاق می افتاد زندگی ام چگونه میشد؟ اگر فلان کار را نمی کردم چه میشد؟ و نورا هم در این کتابخانه با تمام حسرت هایش روبرو میشود. با ای کاش ها و اگرها. با زندگی هایی که در آن ها آرزوهایش محقق شده اند. بعضی ازین زندگی ها را دوست دارد ولی خیلی را نه. در بعضی از زندگی ها اوضاع آنطور که دوست دارد پیش رفته در بعضی نه. ولی خب هیچ کدام از کتاب های کتابخانه زندگی ایده آلی را به او نشان نمی دهند. هر کدام نقص و عیبی دارد. و خب مدت حضورش در آن زندگی ها اندک است و دوباره به کتابخانه بر میگردد. یک پایش بین مرگ و زندگی است و ممکن است با مرگ تمام کتابخانه نابود شود.
کتاب ایده ی درخشانی دارد و همچنین موقعیت ها و شرایط مبتکرانه و بی همتایی را به تصویر میکشد. کتابخانه ی نیمه شب از جهان های موازی حرف می زند. ازین حرف میزند که هر تغییر کوچکی در زندگی سرنوشتی متفاوت را برای آدم رقم میزند. از آرزوها حرف میزند، از رویاها، از ناکامی ها. از افسوس ها و حسرت ها. به ما نشان می دهد که هنوز دیر نیست. که از زندگی مان راضی باشیم و افسوس گذشته را نخوریم. به ما می گوید آینده هنوز پیش روی ماست و می توانیم آن را با انسجام ذهنمان آنطور که دوست داریم پیش ببریم. واقعا کتاب را دوست داشتم. ایده ی جالبی پشتش بود و نویسنده حسابی از پس به تصویر کشیدنش برآمده بود. 
و اما در مورد خوانش کتاب: به نظرم خوانش کتاب خیلی فرد اعلا و درجه یک بود. یعنی گوینده حسابی زحمت کشیده بود و خوانشی فوق العاده از کتاب داشت که حسابی آدم را به دنیای داستان می بُرد. 
نمره ی من به کتاب: 10 از 10 
پی نوشت: چطور بود نوشته ام؟ چقدر تشویق شدین که کتاب رو بخونین یا بشنوین؟ 
سید م. بنی هاشمی
07آبان1402
      

7

        به نام خدا. سلام. همین چند ثانیه پیش کتاب تولستوی و مبل بنفش را تمام کردم. این صفحات آخر کتاب دیگر دل توی دلم نبود که زودتر تمام شود و بیایم شرحی در موردش برایتان بنویسم. داستان کتاب بر میگردد به خود شخص شخیص نویسنده یعنی خانوم نینا سنکویچ که در خانواده ای کتابخوان بزرگ شده و بعد از مرگ خواهرش در چهل و شش سالگی برای التیام حال روحی و روانی خودش تصمیم میگیرد "یک سال, روزی یک کتاب" بخواند و در مورد آن کتاب هم چیزی بنویسد و با دیگران در فضای وب به اشتراک بگذراد. سایتی شبیه به گودریدز و بهخوان که جدیدا عضوش شده ام.
کتاب با شرح رابطه ی نینا و خواهر بزرگ ترش آن ماری شروع می شود و به بیماری و فقدان و از دست دادنش می پردازد. سپس از حالاتی که دچارش شده می گوید و آن حس دلتنگی عجیبی که به سراغش آمده و ترس از مرگ. نینا سرش را به کارهای مختلفی گرم میکند تا این فقدان را فراموش کند ولی می بیند فایده ای ندارد. تنها کتاب خواندن است که حالش را خوب می کند. پس برای خودش برنامه ریزی میکند که چطور می تواند روزی یک کتاب را تمام کند و در باره اش بنویسد و با دیگران به اشتراک بگذارد. طرح جالبی ست. و جالب تر اینکه امسال من هم تجربه ای مشابه از کتابخوانی ولی با دوزی کمتر داشته ام.
حالا اینکه روزی چند صفحه ای کتاب بخوانم را سعی کرده ام همیشه داشته باشم در برنامه ام ولی امسال در لیگی کتابخوانی شرکت کردم که هر تعداد صفحه کتاب خواندن امتیازی داشت و 41 صفحه الی بیشتر کتاب خواندن بیشترین امتیاز را. برای همین هم کتاب های زیادی که قبلا از دیجی کالا خریده بودم و روی هم تلنبار شده بودند را گذاشتم جلوی رویم و شروع کردم به خواندن. حالا اینکه مثل نویسنده ی این کتاب هر روز توانسته باشم به عهدم عمل کنم نتوانسته ام. ولی همان مدتی که توانستم بخوانم و در موردشان بنویسم حس خوبی داشت. در طول داستان نویسنده کتاب های زیادی میخواند. روزی یک کتاب شوخی نیست. تازه نه برای یک آدم عادیِ بیکار. برای یک خانوم خانه دار با شوهر و چهار پسر قد و نیم قد. 
مدیریتش کار حضرت فیل یا همین خانوم نینا سنکویچ است. یعنی اینکه بتوانی به همه ی کارهایت برسی و روزی یک کتاب سیصد صفحه ای را بخوانی و در موردش هم بنویسی. درس های جالبی دارد کتاب. درس هایی که نویسنده از کتاب هایی که میخواند می گیرد. مثلا اینکه زندگی و کارهای ما روی افراد زیادی تاثیر میگذارد. اینکه خدمت به دیگران یکی از اهداف وجودی ماست. اینکه هر کسی با چیزی آرام میشود. یکی با کتاب خواندن. یکی با پیاده روی. یکی با صحبت کردن با یک دوست دیگری با آشپزی. 
داستان سِیر جالبی دارد. گاه و بیگاه هم فلش بک میزند به خاطراتش با آن ماری. گاهی به زندگی پدرش و اتفاقاتی که در جنگ جهانی سر او و خانواده اش آمده گریز میزند و با خودش بررسی میکند که پدرش چطور توانسته آن شرایط سخت و بلاهایی که سر خانواده اش آمده را پشت سر بگذارد؟ و به نتایجی می رسد تا بتواند ازین دوران افسردگی عبور کند.
پی نوشت: این کتاب تولستوی و مبل بنفش جایزه ی همان مدت کتابخوانی ام در لیگ مورد نظر است که به طور قرضی به من اهدا شد تا بخوانم و برگردانم. 
پی نوشت2: در هر کتاب و داستانی پندهایی ست برای آن هایی که می اندیشند.
      

2

باشگاه‌ها

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.