یادداشت
1402/10/25
کتاب "کسی به سرهنگ نامه نمی نویسند" از گابریل گارسیا مارکز گارسیا مارکز نویسنده ی بزرگی ست. نوبل ادبیات برده. روزنامه نگار است. از کودکی دستی بر قلم داشته. کتاب "100 سال تنهایی اش" را سال پیش با زحمت فراوان خواندم. شخصیت های داستان اسم های خیلی نزدیک به هم داشتند و سرگذشت سه نسل از خانواده بوئندیا را روایت میکرد. راستیتش خیلی به دلم ننشسته بود. اما این کتاب را در یکی از قسمت های برنامه ی کتاب باز معرفی کرده بودند و من در لیست کتاب هایی که باید بخرم آورده بودم. کتاب از تلاش سرهنگ برای درست کردن قهوه برای همسر بیمارش شروع میشود. زن تنگی نفس دارد و آنها در فقر شدیدی به سر می برند. چه بسا سال ها منتظرند که نامه ی بازنشستگی سرهنگ بیاید و حقوقی به او برسد. اما پیگیری های سرهنگ به جایی نرسیده است. خروسی جنگی دارند که یادگار پسرشان است. که زن همیشه از آن شکایت میکند و به سرهنگ میگوید برو و بفروشش. ما خودمان غذا نداریم بخوریم. تو همش دنبال غذا برای خروسی. اما سرهنگ دلش به فروختن خروس رضا نمی دهد. چون می گوید این خروس یادگار پسرمان است و توی مسابقات خروس بازی هم میتوانیم شرکتش بدهیم و اگر برد کلی پول به جیب بزنیم. پسرشان در جریان قماربازی جانش را از دست داده و به قول زن سرهنگ پس از مرگ پسرشان یتیم شده اند. سرهنگ هر هفته به اسکله می رود در انتظار لنجی که پاکت های پستی را می آورد. در انتظار نامه است. در انتظار نامه ی بازنشستگی اش. نامه ی حقوقش. رئیس پست که می رود و کیسه ی پست را بر می دارد. سرهنگ دنبالش راه می افتد و می رود به اداره ی پست. ولی خبری از نامه نیست. و سرهنگ به دنبال راه چاره برای فرار از فقر و تنگ دستی و احیای حقوقش میگردد. داستان جالبی بود. کتاب را دو روزه تمام کردم و راضی بودم. مرا یاد داستان سوگ چخوف انداخت. همان درشکه چی که در سوگ پسرش است و می خواهد با کسی درد دل کند. ولی کسی حاضر به شنیدنش نیست. سید م. بنی هاشمی 04آبان1402 @mahdarname
8
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.