کتاب میخواهم بمیرم ولی دوست دارم دوکبوکی بخورم اثر بک سهی
کتاب جالبی بود. اینکه یک نفر تونسته به این موضوع پی ببره که به برای درمان خودش نیاز به روانپزشک داره حقیقتا توی این جامعه قدم بزرگیه! حالا اینکه اومده باشه کل اون مکالمات رو بدون کم و کاستی به کتاب تبدیل کنه و در اختیار جهان قرار بده تا تونسته باشه حداقل کمکی به افراد کرده باشه که دیگه جای خود داره.
کتاب یک حالت دفترچه خاطرات گونه ی خاصی داره. یا مثلا شبیه بعضی از نوشته های دیلی چنل هاییه که میبینم. اما با این تفاوت که این دیگه حداقل واقعیه و الکی نیست. نه اینکه بگم اونا الکیه، ولی خب یه وقتایی اونجوری که زندگی و سختی یه اتفاق و نشون میدن نیست.
مکالمات بین نویسنده و روانپزشک قشنگ و تسکین دهنده بود. بعضی جاها احساسات رو تحریک میکرد و بعضی قسمت ها هم با ضمیر ناخوداگاه و اون بخش هایی که شاید کمی از برخورد باهاشون واهمه داشته باشیم رو نمایان میکرد.
پایان بندی کتاب ولی یکم دیگه زیادی دل نوشته شده بود. نمیگم بد بودا اصلا و ابدا! ولی خب یکم منسجم تر اگه میشد شاید خیلی باحال تر بود. حتی خود داستان هم اگه صرفا مثلا به همون جلسات اختصاص پیدا نمیکرد و بعضی لحظه هایی که داشت با پزشکش دروردشون صحبت میکرد هم اضافه میکرد شاید باحال تر میشد.
ولی جدای همه ی اینها کتاب جالب و دوست داشتنی بود. بنظرم واقعا ارزش حداقل یک بار خونده شدن رو داره:)