سعید

سعید

@Saberr1364

252 دنبال شده

224 دنبال کننده

            یه نفر که اصلا به مطالعه علاقه نداره😊
          

یادداشت‌ها

نمایش همه

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

فعالیت‌ها

سعید پسندید.
سیر عشق
          تا به حال به این فکر کرده اید که چرا عاشق می‌شویم؟!
باید بیاموزیم که عشق فقط شور و شوق نیست، بلکه مجموعه ای از مهارت هایی است که برای تداوم زندگی ضروری‌اند.

سیر عشق، از نوجوانی ربیع خان و اولین باری که به عشق فکر کرد می‌گوید، تا زمانی که در ۳۱ سالگی بالاخره شریک زندگیش را پیدا می‌کند!

کتاب دو شخصیت اصلی به نام‌های ربیع و کرستن دارد ولی بیشتر سفر ما در درون و محدوده ذهن ربیع خان است..
در این کتاب احساسات مختلف در قالب داستان بیان و واکاوی می‌شوند و ماهیت آن ها شناخته می‌شود.

برای مثال، همه‌ی ما می‌دانیم قهر کردن در زندگی به خصوص در زندگی مشترک چه آسیب هایی به بار می‌آورد، پس چرا با تمام دانشی که داریم گاهی به جای حل مشکلات، سکوت و قهر می‌کنیم؟ 
این کتاب این نوع مسائل را در قالب داستانهایی درمورد چالش های زندگی مشترک ربیع بیان می‌کند و از ماهیت آن ها می‌گوید و در نهایت به شما کمک می‌کند مشکلات را ریشه یابی کنید تا بتوانید در دوران کودکی خود و شریک زندگیتان به دنبال ترس ها بگردید و با آن‌ها مواجه شوید..


〔زندگی کردن در دنیایی که که انسان های بسیاری با بچه ها خوش رفتاری می‌کنند، فوق العاده است..
حتی بهتر هم می‌شد اگر در جهانی زندگی می‌کردیم که در برابر خصلت های بچگانه‌ی یکدیگر کمی خوش رفتار تر بودیم! 〕


¹ برخی از فصل های کتاب با فرهنگ ما سازگاری ندارند،
برخی نظرات نویسنده درمورد خیانت و روابط آزاد برای من پذیرفته نبود
ولی درکل، خلاقیت نویسنده و نکات اصلی کتاب جالب بودند 👌


² نکته‌ی بعد؛ حرف بزنید، باهم حرف بزنید، 
درمورد؛ مشکلات، 
 خواسته ها و نیازها،
 درمورد ترس ها و دغدغه ها و .... 
حتی درمورد بی اهمیت ترين مسائل هم صحبت کنید، مطمئن باشید هیچکس از زیاد حرف زدن با شریک زندگیش به مشکل نخورده، ولی از کم گفتن یا اصلا نگفتن زندگی های زیادی خراب شده 🤌

³ در آخر امیتاز اصلیم به این کتاب ۳.۷۵ است
        

53

سعید پسندید.
خانواده تیبو
           پیش آمده که کتابی را، دوست داشته باشید ولی حتی ندانید چرا دوستش دارید؟
در این مدت
کتابها برایم مثل آدم ها شده‌اند..
گاهی میدانم یک کتاب بسیار مفید و پر از ویژگی های مثبت است ولی هرکاری می‌کنم نمی‌توانم دوستش داشته باشم!
درحالی که گاهی می‌دانم، گزینه های بهتر از این کتاب هم می‌توانم پیدا کنم، ولی علاقه‌ام را نمی‌توانم کنترل کنم :)


خانواده‌ی تیبو را دوست داشتم!
با اینکه تمامی شخصیت های آن به نوعی باعث حرص خوردن و عصبانیتم می‌شدند!
دوستش داشتم، درحالی که احساس می کردم با این کتاب در یک دور باطل گیر کرده‌ام!
شخصیت هایش هربار، رفتارهای اشتباه می‌کنند، ضربه می‌خورند، ولی درس نمی‌گیرند!
با هربار تکرار این چرخه معیوب، تمام حرصم را با بستن و پرت کردن کتاب به گوشه‌ای، خالی می‌کردم 
ولی بازهم دوستش داشتم :)

شاید دوستش داشتم چون از خانواده و کمبود های مربوط به آن می‌گفت! 
داستان کتاب شرح زندگی دو خانواده‌ی کاملا متفاوت است(حتی مذهب های متفاوت) که زندگی آن‌ها از طریق پسرهای خانواده (ژاک و دنیل) به هم گره خورده است. 

یکی از این خانواده‌ها، خانواده‌ی تیبو است؛ شامل پدری متعصب با رفتارهای بسیار خشک و بدون اندکی محبت!
و دو پسر به نام‌های آنتوان و ژاک!

از عجایب کتاب بگویم
 برای مثال؛ 
آنتوان در این کتاب، نماد انسانی عاقل و با ثبات و با انگیزه است؛ ولی تنها چیزی که از اواسط کتاب به بعد در سر ندارد، عقل است :)
ژاک نماد؛ نوجوانی سرکش و طغیان‌گر و بی ملاحظه‌است!
ولی از اواسط کتاب به بعد، تنها چیزی که این بچه ندارد، طغیان و سرکشی است
بلکه فقط سردرگم است
به دنبال ذره ای توجه و محبت از پدرش است ولی با رفتارهای خشک و تحقیرآمیز مواجه می‌شود..


دیگری خانواده‌ی فونتانن است،
خانواده‌ای که می‌توان گفت، در آن محبت، صمیمیت و آزادی عمل وجود دارد.
ولی با تمامی ویژگی های مثبتش، این خانواده نیز با چالش های عمیقی درگیر است..
فرزندان این خانواده، دنیل و ژنی هستند!
خانواده‌ی فونتانن، مادری بسیار فداکاری دارد که تمام مسئولیت زندگی را به عهده گرفته است!
ولی بزرگ ترین مشکل این خانواده، کمبود پدر و همسری عاقل و سالم(از لحاظ رفتاری) است!
  نویسنده به طرز بسیار عالیی، نتیجه‌ی رفتارها و انتخابات والدین را بر آینده‌ی بچه ها نشان داده است👌
- انقدر از خانم فونتانن حرص خوردم که ده سال از عمرم کم شد :|

ماجرای کتاب از جایی شروع می‌شود که ژاکِ خسته از تعصب های کورکورانه‌ی پدر،
 به همراه،
 دنیلی که با الگوگیری از بی مسئولیت ها و رفتارهای آزادانه‌ی پدر بزرگ شده، 
تصمیم به فرار از محیط خانه و خانواده هایشان می‌گیرند و دردسرهایی را برای خود و دیگران به بار می‌آورند!

چه بخواهیم بپذیریم و چه نخواهیم، 
این یک حقیقت است که؛
خانواده چیز مهمی نیست
بلکه همه چیز است..
اگر باور ندارید، حتما این کتاب را بخوانید :)

در جلدهای بعدی ماجراهای سیاسی و تاریخی در کتاب پررنگ می‌شوند، در این جلد بیشتر به شخصیت ها و نحوه تربیتشان پرداخته است.
'نویسنده تمامیت وجود آدم‌هایش را همچون آینه‌ای می‌شکند تا جزئیات مبهم ذاتشان را به نمایش بگذارد.'

در مقابل، یکی از نکات ضعف کتاب، عدم توانایی نویسنده در پرداختن به تمامی شخصیت های مهم در کنار یکدیگر است!

و درآخر ۴ یا ۴.۵؟ مسئله این است!
        

71

سعید پسندید.
 هواتو دارم
          و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاءُ عند ربهم یرزقون🖤

"همه می‌گفتند؛
وقتی خاک‌سپاری انجام بشود، خاک آدم را سرد می‌کند، ولی اینطور نشد.
شاید چون واقعا شهدا زنده هستند، داغشان هم همیشه زنده است و این حس را داری که هرلحظه هستند و اصلا جایی نرفته‌اند که بخواهند برگردند.."


پسری بیست ساله
دختری نوزده ساله
با تفاوت های بسیار زیاد!
تفاوت هایی از جنس؛
اعتقادی، سیاسی، فرهنگی و ...
تصمیم به ازدواج می‌گیرند!
حتی بحث فقط تفاوت نیست
پسری که دانشجوی ترم سوم عمران در شهر دیگر است، شاغل نیست، سربازی هم نرفته است!
دختری که او هم دانشجوی شهر دیگری است، تا به حال دست به سیاه و سفید نزده است یا به قولی پرنسس خانه‌ی بابا بوده است..
این دو جوان تصمیم به ازدواج می‌گیرند!
باهم قرار می‌گذارند که در کلاس زندگی مشترک، درس جهاد، خداباوری و ولایت پذیری بياموزند و در این راه همسفر و همراه یکدیگر باشند!
این نوع زندگی برایشان سخت است، تجربه‌ی بسیار جدیدی است، تلخی و شیرینی دارد!

*یکی از نکات مثبت کتاب این است که روایت را محدود به شیرینی ها و نکات مثبت نکرده است!
در بخش های مختلف کتاب اشاره هایی به این سختی، گاهی تنش، صبوری و دلخوری ها دارد..

روایت کتاب انقدر صمیمی است که احساس میکنی مدتی مهمان خانه‌ی زهرا سادات و همسرش بوده‌ای..
در این چندروزی که مهمان منزلشان بودم،
گاهی درکنارشان شاد بودم، گاهی از کارهای شهید حرص خورده‌ام (در این مواقع اعتراف می‌کردم واقعا همسر صبوری داشتند)
با شیطنت هایش خندیده ام!
از کتاب درس‌هایی گرفته ام، الخصوص در رابطه با عید غدیر و تاکید این شهید بزرگوار بر بزرگ شمردن این عید!
درس های دیگری
 در رابطه با انتخاب همسر، برنامه ریزی برای زندگی، خوب زندگی کردن و به دنبال علایق رفتن!

و در فصل های آخر..
آه از این فصل های آخر!
کاش نویسنده‌ها این فصل های سرشار از بی تابی را روایت نمی‌کردند!
با خود می‌گویم؛ من حتی طاقت خواندش را ندارم، همسران و خانواده‌ی شهدا، چجوری طاقت آوردند و تحمل ‌کردند؟

*یکی دیگر از نکات مثبت کتاب؛ صادق بودن راوی و نویسنده با مخاطب است!
از همسران شهدا، الگویی نساخته اند که ما افراد معمولی نتوانیم به آن‌ها نزدیک شویم!
گاهی آنقدر صبور نشانشان می‌دهند که هرکاری می‌کنیم راهی برای همدلی و همدردی با آنها نمی یابیم!


_می‌گفت: باب شهادت قشنگه؛ ولی اینکه طرف حسابت حضرت زینب(س) باشه، یه چیز دیگه‌ست.
حال فکرش رو بکن بری فدایی حرم کسی بشی که پدر و مادرش، امیرالمؤمنین(ع) و حضرت زهرا (س) هستند...
        

65

سعید پسندید.
هری پاتر و یادگاران مرگ
          تمااام!

همه چیز از یک روز گرم تابستانی شروع شد
زمانی که بالاخره دل را به دریا زدم و تصمیم گرفتم از سرزمین واقعیات فاصله بگیرم و وارد دنیای تخیلات و فانتزی شوم..
بالاخره فهمیدم تا امتحان نکنم، نمی‌فهمم هری پاتر ارزش مطالعه دارد یا خیر؟
الان جوابم را گرفته‌ام🤝
هری پاتر با صدای آقای سلطان زاده فوق العادست..!


حدود پنج ماه از عمرم را در دنیای جادوگری صرف کردم..
با شخصیت ها زندگی کردم و کاملا راضیم :)
برای کسب افتخاراتشان خوشحال و با شکست هاشان غمگین می‌شدم.
شخصیت های زیادی در کتاب وجود داشتند
ولی برای من مهم ترین هاشان تعداد انگشت شماری بیشتر نیستند..

از شخصیت های مثبت کتاب که بگذریم
دو شخصیت منفی(شایدهم در ظاهر منفی)
در این کتاب وجود داشت، که تا صفحات آخر نفهمیدم چرا یک عده از دوستان این شخصیت هارو دوست دارند..😅

*اگر به اسپویل حساس هستید، این 
بخش رو نخونید*

در فصل های آخر این جلد
بخشی از اتفاقات کودکی تا بزرگسالی اسنیپ مرور شد، تمامش را با دقت دنبال کردم!
بخشی از محرومیت، سختی‌ها و از دست دادن عشق برای اسنیپ فقط بخاطر افکار پوسیده، اشتباه و مسیر نادرست خودش بود، نه هیچ چیز دیگر...
اسنیپ وقتی خواسته/ناخواسته با عملش باعث نابودی کامل فرد مورد علاقه‌اش شد، تازه احساس پشیمانی کرد!
 برای جبران در این راه تلاش زیادی کرد، درست است، ولی خب همچنان شخصیت و رفتار جالبی نداشت، حتی با خود شخص دامبلدور! :||

نفر بعدی دراکو مالفوی،
وجدانا
مالفوی در طول این کتاب چه نقش مثبتی داشت؟
حتی تا لحظه‌ی آخر هم هیچ کاری مثبتی نکرد!
فقط چون در جلد آخر در یکی دو بخش مظلوم واقع شده بود، دوستش داشتید؟ :||
من خیلی سعی کردم این دو شخصیت رو دوست داشته باشم، ولی درنهایت نشد، الان بعد از اطلاع کامل از اتفاقات، برای اسنیپ احترام زیادی قائلم،
ولی مالفوی از نظرم همچنان همان پسر‌بچه‌ی لوس و بی فکره 🚶‍♀

دوتا از شخصیت هایی که نقش اصلی نبودند ولی خیلی دوستشون داشتم؛
لونا و نویل بودند
واقعا دوست داشتنی و بامعرفت بودند :)
 لونا با اون لحن شل و کشدارش، نویل با اون حواس پرتی های بامزش🥺

با آخرین فصل کتاب، دلم ضعف رفت..
چقدر قشنگ تموم شد :)))🤍


این کتاب نکات آموزنده ای هم دارد؛ 
۱. تقریبا در تمام جلدها، از وقت گذاری برای روابط می‌گوید.
روابط، حتی روابط دوستانه نیاز به مراقبت دارند، 
باید از کودکی اعتماد و گذشت کردن را بياموزيم!

۲. دامبلدور برای من نماد یک رهبر فوق العاده است!
رهبری که می‌دانست گفتن خیلی مسائل بی‌فایدست و باید فرصت دهد تا خود افراد تجربه کنند و به نتایج درست برسند..
روش تنبیه و تشویق دامبلدور عالی بود.!
و درآخر اینکه، حتی افرادی مثل دامبلدور هم ممکن است گاهی خطا کنند 

۳. حل مشکلات شخصی یک نفر و تصمیم نهایی برای زندگی افراد رو بدون ناراحتی به خودشون بسپرید و درمقابل، حمایتشون کنید!
رون و هرمیون درتمامی لحظات حمایتگر هری بودند، ولی اگر دقت کنید در هیچ بخشی، تصمیمی را بر هری اجبار نمی‌کنند بلکه همیشه،
 زندگی و انتخابات هری در دست خودش است.. (مشورت می‌دهند ولی اجبار خیر)


_در آخر هری پاتر مجموعه کاملا بی عیب و نقصی نیست، ممکنه برای خواننده سوالات بی جوابی به جا بگذارد
برای مثال؛
۱. مگر بچه ها در هاگوارتز آموزش ندیدن که طلسم ها و جادوهارو بدون اینکه بر زبان بیارن اجرا کنن؟
پس چرا مرگ خواران و باقی جادوگر ها در حین مبارزات اصلی، برای اینکه شخص مقابل متوجه نوع اون جادویی که به کار بردن نشه، اینکارو نمی‌کردن؟

۲. مگر ولدمورت نمیدونست ذهنش خونده میشه؟ پس چرا نمیتونست چفت شدگی رو روی خودش اجرا کنه؟ :||
هری میتونست اونوقت ولدمورت نمیتونست؟

سوال‌های زیادی هست، ولی تمامی اینها نمی‌توانند جذابیت این مجموعه‌ را کم کنند♡

خدانگهدار!
هری، رون، هرمیون
لونا و نویل دوست داشتنی!
بدعنق، بامزه و شیرین ترین روحی که دیدم..
خدانگهدارتون باشه!
با اینکه خیلی دوستشون داشتم ولی حجم غم در جلد های آخر شاید اجازه نده دیگه به سراغشون بیام :(♡
        

75

سعید پسندید.
دیار اجدادی
          "زندگی هرچه‌قدر هم بی‌ارزش باشد، بیشتر از آن می‌ارزد که به دست مردم جاهل تباه بشود
_نادر ابراهیمی "

داستان و شیوه روایت کتاب به نوعی بود که باعث شد؛
احساس مشاوری را داشته باشم که در دل اسپانیا مراجعه کنندگانی دارد که دست برقضا افراد یک روستا و باهم مرتبط هستند.
در جلسه اول آمدند، به طور کلی مشکلشان/غصه‌شان را گفتند و در جلسات بعدی درکنارهم به تجزیه و تحلیل این مشکلات پرداختیم.
در جلسات بعدی جزئیات ماجراها بیان شدند و انگار بعد از هرجلسه نمای بیشتری از اتفاقات بدست می آمد..
سعی می‌کردیم با هر فصلی که جلو می رویم علت اتفاقات و تصمیمات را بفهمیم.

از چالش های زندگی 
از نحوه و خطاهایی در تربیت فرزندان 
رفتارهای اشتباه با همسران
از بی محبتی، بی احترامی
و درآخر!
از فریب خوردن جوانان و تلف شدن عمر یک جوان،
و از تاثیر روانی تروریسم بر زندگی و روان مردم 
صحبت کردیم..

در همان اول 
بیتوری آمد
مادر بود، دوفرزند داشت
همسرش قربانی ترویست بود.
 از همسرش بسیار سخن گفت، دلتنگ بود..
از نگرانی برای فرزندانش، شابیر و نره‌آ گفت!

بعد از آن 
میرن آمد!
او هم مادر بود! 
(من که مشاور واقعی آنها نبودم، پس می‌توانم احساساتم را درگیر این قضیه کنم،
 باید بگويم از میرن به شدت بدم می آید!!)
 از پسرش که عضو اتا بود دفاع کرد.
منتظر بودم از باقی فرزندانش،(آرانچا و گورکا) و همسرش بگوید، ولی نگفت!
یعنی گفت ولی تعریف و تمجیدی درکار نبود، فقط شکایت کرد!
میرن را دوست ندارم، گوشت تلخ، بداخلاق و متعصب است!
و بعد، تک تک فرزندان و همسران وارد میدان شدند و داستان زندگی و علت تصمیمات خود را بیان کردند.

'در دیار اجدادی با نه شخصیت اصلی روبه‌رو هستیم، که تک تکشان بیش از شخصیت هایی در دل یک داستان هستند!
انسان هایی هستند با تمام ضعف ها، امیدها، ترس‌ها، وابستگی ها و ...
در طول کتاب با این شخصیت ها زندگی می‌کنیم و همین فراموش کردنشان را سخت می‌کند'

داستان اصلی این کتاب
داستانِ دو خانواده‌ی بیتوری و میرن است، که هرکدام به نوعی، قربانی اتا شدند.
میرن و بیتوری و همین طور همسرانشان، دوستان بسیار صمیمی بودند، برای همین ماجرا کمی پیچیده تر شده است..
یکی از اعضای آن دو خانواده‌، توسط اتا جانش را از دست داد و دیگری فریب خورد و عمرش را هدر داد!

(اصلا اتا چیست؟
چند آدم مسلح آمدند،با حمایت بخشی از مردم متعصب جامعه،تصمیم گرفتند که این سرزمین/ این دیار اجدادی برای آنهاست!
و هرکسی که آنها نمی‌پسندند یا باید برود یا باید کشته شود.
اسم این گروه اتا بود!
سازمان جدایی طلبی که در راستای استقلال سرزمین باسک، فعالیت های تروریستی انجام می‌داد.)


داستان این کتاب به شکل خطی روایت نمی‌شود،
بلکه هر یک از فصل‌ها
زمان و راوی متفاوتی دارد
ولی این هنر نویسنده است که شما با خواندن فقط دو خط از هر فصل، می‌فهمید، هم ماجرا مربوط به چه زمانی و هم راوی چه کسی است :)
در مطالعه‌ی این کتاب صبوری کنید.
کتاب، روایت داستانی ولی قطور با اطلاعات تاریخی/سیاسی/روانشناسی نسبتا کاملی است، ولی شاید در بخش های پایانی احساس کنید زیادی کش پیدا کرده است، ولی صبر کنید، پشیمان نمی‌شوید.!
نوع روایت کتاب برایم تازگی داشت، فلش بک ها به هیچ عنوان اذیت کننده نبودند بلکه برایم تازگی داشتند..
        

67

سعید پسندید.
 گوهر شب چراغ
          «گفت:
تنها سرمایۀ ما، عمر کوتاهمان است. باید از لحظه لحظه اش برای تقرب به خدا و اندوختن ثواب استفاده کنیم. 
دنیا جای تلاش است.
 آخرت را گذاشته اند برای استراحت.» 


 کتابی خوانده‌اید که احساس کنید مانند نسیم صبحگاهی نرم و لطف است؟
دلتان را آرام می‌کند؟
بوی صبر و آرامش می‌دهد؟
گوهر شب چراغ برایم آرامش بخش بود..
یک نسیم کوتاه که اگر دیر به خودت بیایی، تمام شده و فرصت را از دست داده ای..

تا قبل از مطالعه‌ی این کتاب، هیچ شناختی از آیت الله حاج شیخ غلام‌رضا یزدی نداشتم!
متاسفانه، حتی نامی از ایشان نشنیده بودم.

شیخ غلام‌رضا مرد با خدایی‌است.
نه از آن دسته که ادعایش را دارند ولی قدمی در این راه برنمی‌دارند..
اتفاقا انسان ساده‌ای است که در راه عقایدش حاضر است تمام داراییش را وسط بگذارد.
از آن دسته که دو کلام صحبت کردن با آن‌ها، دلت را برای مدت طولانی شارژ و سرحال می‌کند!

بعد از مطالعه‌ی این کتاب 
احساس کردم،
 مدت هاست شیخ غلام‌رضا را می‌شناسم، در کوچه پس‌کوچه ها، خمیده و افسار الاغ در دست می‌آید، 
با نگاهش به دنبال قلب آماده‌ای می‌گردد تا چند دقیقه‌ای مهمان خانه‌ی دلش باشد!
احساس می‌کنم در تمامی این سفرها همراه و هم‌سفرش بوده‌ام..
چه احساس شیرین و چه تاسف عمیقی که فقط در خیالم هم‌سفرشان بوده‌ام❤️‍🩹

تا پیش از شروع کتاب، تصور می‌کردم با رمانی در رابطه با یک عالم بزرگ روبه‌رو هستم، در‌اصل دوست داشتم این‌طور باشد!
تجربه ثابت کرده، طرح و روایت چند خاطره‌ی پراکنده برایم لذت بخش نیست.
ولی در کمال تعجب،
 با اینکه این کتاب دقیقا چند خاطره‌ی پراکنده و بسیار ساده درمورد بخش هایی از زندگی این شیخ بزرگ است، برایم بسیار شیرین و ارزشمند بود!
فقط کاش از خانواده و همسرشان هم می‌گفتند، جای این خاطرات بسیار در کتاب خالی بود!


"نزدیک غروب، حاج شیخ عقب ماشین نشست. 
ماشین میان ازدحام مردم راه افتاد. حاج شیخ به رسولیان و برخوردار گفت: «برای آقا سید یحیی تکه زمینی پیدا کنید. باید کمک کنیم کم کم بسازد.» 
برخوردار گفت: «آقا! چقدر قلم شما با‌برکت است! این مردم انگار مُرده‌هایی بودند که زنده شدند و راه افتادند!»
حاج شیخ گفت: «خرابش نکن حاجی! پناه بر خدا! من این وسط چه کاره‌ام! همه‌اش از برکت ثامن الحجج بود. به من و شما فقط اذن حضور دادن تا بیاییم و عنایات رضوی را تماشا کنیم.» "❤️‍🩹
        

35

سعید پسندید.
از سرمای کازان تا شرجی خلیج فارس

6

سعید پسندید.
زن زیادی

12

سعید پسندید.
جاناتان مرغ دریایی
          چقدرر نویسنده برای نوشتن اثرش درباره ی مرغ های دریایی تحقیق کرده بود(حداقل وقت گذاشته بود). چقدر دوست داشتنی و فکر شده بود. کل مسیر داستان خیلی دقیق و درخور پیش رفت. و من خیلی راضی ام که تعداد صفحات محدود و کم بودن وگرنه واقعا برام کسل کننده می‌شد که فرضا ده‌ها صفحه در باره‌ی یه مرغ دریایی بخونم. نکات عمیق زیادی داشت که چون یادداشت‌ شون نکردم دقیق یادم نموندن، ولی در بین همه ی این تعاریف میشه به شباهت بین جامعه ی انسان ها و مرغها اشاره کرد. 
چیزی که الان توجه‌ام رو جلب کرده اینه که لااقل تعداد محدودی از مرغان، مفهوم و ضرورت کمال و معنی هدف از زندگی و درلحظه زیستن رو درک کرده بودن، اما  هستن انسانهایی که این همه ادعای برتری میکنن ولی هنوزم که هنوزه در جهالت خودشون غوطه ورن. 
در اوایل/اواسط داستان که فوج مرغها جاناتان رو طرد کردن من به یادِ (چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟) افتادم. یاد اون موشی که هیچوقت درک نکرد که پنیرش رو کسی برنداشته افتادم. حتی یاد اتم هایی افتادم که دوست دارن لایه آخرشون ۸ تا الکترون باشه تا ((تغییر)) نکنن، تا به ثبات برسن. من یاد وقت‌هایی افتادم که خودم دوست نداشتم‌چیزی عوض شه یا به اجبار کاری رو انجام بدم، میوفتم. من این رو به یاد میارم که همه ی  چیزها و کسهایی که من میشناسم به نحوی و در شرایطی دوست دارن تغییر نکنن و دارای ثبات و آرامش باشن. هرچند آرامشی آزار دهنده که به قیمتی گزاف تموم میشه. 
درسته.. مرغهای دیگه لازم نداشتن که پرواز کردن رو تمرین کنن و جونشون رو تو خطر بندازن و بارها و بارها شکست بخورن، ولی اگه هم در همون شرایط باقی می‌موندن، تا مدتها باید سر غذا با هم جنگ راه می‌انداختن و سختی زندگی در اون مکان رو به عهده میگرفتن...
اما من، چی؟
اگه من تغییر کنم، اگه من جاناتان زندگی خودم باشم، اگه طرد شم ولی بازهم‌ ادامه بدم، آیا موفق خواهم شد؟
آیا آموزگاری خواهم داشت؟
آیا مرغانی درخشان برای راهنمایی من خواهند آمد؟
یعنی میشه منم جاناتان باشم؟؟
یا نه، شاید هم من میتونم همون جاناتانی باشم که جا میزنه، رها میکنه و همون موقع که نمیتونه رکورد ۱۰۰ کیلومتر رو بزنه نا امید میشه؟...
من جاناتانم یا میتونم جاناتان بشم؟
کی تعیین میکنه من جاناتانم یا نه؟
        

44

سعید پسندید.
سال بلوا

25

سعید پسندید.
خاطرات کتابی

31

خار و میخک

5