میر میثم آل‌رسول

میر میثم آل‌رسول

@Monologist

8 دنبال شده

3 دنبال کننده

            در اندیشه آنم که شاعر بمیرم.
          
the.mir.meisam
MirMonologist
پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

        اضافه گویی بیهوده است، زیرا که اثر به خودی هر آنچه که نیاز بود را گفته است. به نقل قول‌های زیر بسنده نشود بهتر است زیرا که سن عقل اثری‌ست که باید با دقت خواند. و شخصا هم خواند. در میان نقل قول‌ها برداشت‌ها و نظرات شخصی‌ام را داخل پرانتز نوشته‌ام و بخشی از کتاب نیستند. می‌توانید رد یا تاییدشان کنید. در نهایت هر آنچه که بر سر زبان و در ذهنم آمد را پیوست کرده‌ام... این شما و این سن عقل.
■■■
ماتیو: بیشتر از هر چیز دیگری به شناختن خودم علاقه مندم.
مارسل: می‌دانم. این هدف نیست، وسیله است. برای این است که از قفس خودت آزاد شوی. نگاه کردن به خودت و قضاوت خودت: این رفتار مورد علاقه‌ی توست. وقتی به خودت نگاه می‌کنی، تصور می‌کنی آن چیزی نیستی که می‌بینی. تصور می‌کنی هیچی. در واقع آرمان تو هیچ بودن است.
——————————
اگر سعی نمی‌کردم وجودم را خودم اداره کنم، وجود داشتن به نظرم خیلی پوچ می‌رسید.
——————————
آزادی که من درباره‌اش حرف می‌زنم، آزادی یک انسان سالم است.
——————————
آن‌هایی که با جدیت تصمیم به پدر شدن می‌گیرند و وقتی به شکم همسرشان نگاه می‌کنند خودشان را بارور کننده می‌بینند، آیا از من بهتر می‌فهمند؟
آن‌ها فقط چند حرکت کورکورانه می‌کنند، بقیه‌اش کار اتاق تاریک و ژلاتین است، درست مثل عکاسی. کار بدون حضور آن‌ها انجام می‌شود.
——————————
وقتی کسی به لباس اهمیت نمی‌دهد، اشکال ندارد بدلباس باشد. زشت این است که بخواهی به چشم بیایی، اما تیرت به سنگ بخورد.
——————————
بزرگسال‌ها/پیرها گوشت تلخند، انگار همیشه زندگی آن‌ها مهم است؛ نه دیگران.
——————————
اشک‌های یک بزرگسال یعنی فاجعه‌ی روحی. چیزی مثل اشک‌هایی که خداوند به خاطر بد ذاتی انسان می‌ریزد.
——————————
به توصیه‌ی دکارت: انسان باید شور و هیجان داشته باشد.
——————————
دوستی برای انتقاد کردن ساخته نشده، برای اطمینان دادن ساخته شده است.
——————————
او همه چیز را فراموش می‌کرد، از خودش می‌گریخت، هر آن ممکن بود خودش را هم فراموش کند، فراموش می‌کرد بخورد، فراموش می‌کرد بخوابد. یک روز نفس کشیدن را هم فراموش می‌کرد و کارش تمام می‌شد.
——————————
جوانی جالب است. بیرون برق می‌زند و توی خانه اصلا وجود ندارد.
——————————
وقتی ماتیو تنها بود یا وقتی با دانیل یا مارسل حرف می‌زد، زندگی‌اش روشن و یکنواخت جلو رویش گسترده می‌شد: چند زن، چند سفر، چند کتاب.
——————————
- «من خیال می‌کردم آدم‌های مایوس اصلا به مردن اهمیت نمی‌دهند: تعجب می‌کنم وقتی می‌بینم ریز مخارجشان را در می‌آورند و پس انداز می‌کنند.»

+ «این دلیل نمی‌شود که مایوس نباشند. مردم وقتی پیر می‌شوند همین کار را می‌کنند. وقتی از خودشان و زندگیشان بیزار می‌شوند، به پول فکر می‌کنند و مراقب خودشان هستند.»

(چند پاراگراف پیش از این دیالوگ‌ها، شخصیتی از شخصیت‌های رمان از گذر زندگی و هدر رفتنش می‌نالد و بیان می‌کند که پیر شده است. گرچه تنها بیست و یک سال سن دارد.
احساس من می‌گوید سارتر بر این عقیده بوده است که: پیری، چه پیری جسمانی و چه پیری روحانی باعث می‌شود انسان به پول روی بیاورد. شاید پول، و خاصیت خریدنی شدگی هرچیز در عصر مدرن انسان را به این اندیشه فرو می‌برد که می‌تواند با «پول، پول زیاد... نه نه... چرا چرا...» هر چیزی را به دست بیاورد و هر آنچه را که از دست داده است را، بازپس بگیرد. این یکی از همان علت‌هاست که به شخصه از پول و مسئله اقتصاد نفرت دارم.)
——————————
پوزخندی زد: «آزادی‌اش!»
وقتی کسی صبح با حالت تهوع از خواب بلند می‌شود و می‌بیند که باید پانزده ساعت را بیهوده بگذراند تا دوباره بتواند بخوابد، آزاد بودن به چه دردش می‌خورد؟ «آزادی به زندگی کمکی نمی‌کند.»

( حالت تهوع، نه به معنای بالا آوردن و عوق زدن بلکه به معنای شکلی از سردرگمی و درگیر مصائب آزادی و حق انتخاب بودن، در فلسفه و ادبیات سارتر جایگاه ویژه‌ای دارد. گویی سارتر بر این عقیده بود‌ه است که جهان مدرن نه به خودی خود، بلکه شناخت جامعه و جهان مدرن و چگونگی زندگی در آن حالتی مانند تهوع دارد. همانگونه که حس تهوع نمی‌گذارد انسان با لذت میل گرسنگی‌اش را برطرف کند، یا نتواند با آسایش بخوابد و حتی با لذت لباس مورد علاقه‌اش را از ترس کثیف کاری به تن کند؛ زندگی در جامعه و جهانی مدرن و شناخت و مواجهه با چالش‌هایش نیز آسایش را از انسان امروزی می‌رباید. و اینجاست که جمله معروف کیرکگور که سارتر نیز از آن استفاده می‌کند معنا می‌گیرد: انسان یعنی اضطراب.)
——————————
تابلو‌ها آدم را شیفته‌ی خودشان نمی‌کنند، فقط خودشان را عرضه می‌کنند. وجود داشتن یا نداشتنشان به خود من بستگی دارد. من در مقابل‌آنها آزادم. بیش از اندازه آزاد: همین برایش مسئولیت دیگری می‌آورد. حس می‌کرد مقصر است.

(انسان امروزیِ مضطرب و درگیر تهوع، خود را در مقابل تابلو‌های گوناگونی می‌بیند. تابلو‌ها نه صرفا به معنای تابلو‌ها، بلکه به معنای هرچیزی است که عرضه می‌شود و یا خودش را عرضه می‌کند. انسان‌ها، قوانین، جوامع، گروه‌ها، تنوع‌های غذایی، پوشاک، عقاید، محصولات، روابط، گرایش‌ها... هرچیز...هرچیز... انسان امروزی آزاد است که انتخاب کند. ولی باید اضطراب و تهوع را بپذیرد و مصائب آزادی را به جان بخرد. هر انتخابی نتایجی دارد و از آنجایی که مرز میان حقیقت و واقعیت، خیر و شر، حق و ناحق، خوب و بد، در جهان امروزی ما شکسته است؛ انسان امروزی هرگز اضطرابش پایانی نخواهد داشت و پس از هر انتخاب و گزینش هر نوع آزادی با این مسئله رو به رو خواهد بود که: «حال باید با انتخابی که کرده‌ام چه کار کنم؟ آیا علت دگرگونی‌های پیرامونم، من هستم؟ تصمیمات، انتخاب‌ها و آزادی‌هایم آیا جهان من را به اینجا کشانده و رسانده است؟»
جواب من برای این سوال کوتاه است: «مهم نیست.» زیرا آنچه که اهمیت دارد تنها یک چیز است: اینکه انسان پس از هر انتخاب، چه منفی و چه مثبت، عواقب و مصائب و نتایج انتخابش را بپذیرد. و پیش از هرگونه داوری و قضا نسبت به غیر، خود را مسئول اتفاقات پیرامون خود بداند و تلاش کند نتیجه کارها را تا حد توان به سمت نتیجه‌ای خیرخواهانه سوق دهد. زیرا که هر انسانی در طول مسیر حیاتش خواه یا ناخواه انتخاب‌هایی کرده و می‌کند و خواهد کرد و باید برای اتهامات حق و ناحقی که از جانب خود و دیگران مطرح می‌شود، خود را آماده کند.
اینجاست که می‌شود در پایان راه در گوش خود خواند: «این است سن عقلی که من به آن رسیدم، گرچه با اضطراب، تهوع، رنج و شکست گذشت.» )
——————————
ایویچ از ترک کردن مکان‌ها و آدم‌ها متنفر بود، حتی اگر از آن‌ها خوشش نمی‌آمد، چون آینده او را می‌ترساند.

(می‌ترسد، چون خود را مسئول می‌داند. می‌ترسد، چون عواقبی که ترک یک فرد، چه به حق و چه به ناحق می‌تواند داشته باشد ترسناک است و چه بسا خود او نیز در این تصمیم آسیب ببیند.)
——————————
نویسندگان تعطیلات:
خرده بورژواهایی که سالی یک داستان کوتاه یا پنج شش تا شعر می‌نویسند، بلکه زندگی‌شان را کمی آرمانی کنند. به خاطر سلامتی.
——————————
«خودآزاری از طریق آزردن بقیه. زیرا که هرگز نمی‌توانی مستقیما به خودت آسیب برسانی.»

«وقتی کار دلخراشی می‌کنی، یعنی اینکه خودت را جدی گرفته‌ای.»

(در بطن این جمله هاست که «نارسیسیست آزار پیشه» معنا می‌پذیزد و چهره حقیقی بسیاری از «تابلو‌ها» روشن می‌شود.)
——————————
برای جواب دادن، «رد کردن اصول» خودش یک «اصل» است.
——————————
- «تو صلح طلبی و معتقدی که باید به زندگی بشر احترام گذاشت. آن وقت می‌خواهی یک زندگی را از بین ببری.»

+ «من تصمیمم را گرفته‌ام. وانگهی، شاید صلح طلب باشم، ولی به زندگی بشر احترام نمی‌گذارم.»

- «سقط کردن به معنای نوزادکشی نیست، ولی یک قتل فرا طبیعی‌ست.» «این بچه‌ای که قرار است به دنیا بیاید، نتیجه منطقی موقعیتی‌ است که خودت را آزادانه درونش قرار دادی و حالا می‌خواهی حذفش کنی چون نمی‌خواهی عواقب کارهایت را بپذیری. حالا می‌خواهی حقیقت را بگویم؟ شاید تو در این لحظه خاص به خودت دروغ نمی‌گویی، ولی تمام زندگی‌ات روی یک دروغ بنا شده است.» « چیزی که از خودت مخفی می‌کنی این است که تو یک بورژوای شرمساری. من بعد از کلی در به دری دوباره برگشتم به بورژوازی و یک ازدواج عاقلانه کردم. اما تو یک بورژوازی دمدمی مزاجی، حزب بادی، همین خلق و خو تو را به سمت ازدواج هل داده.» 

(دیالوگ‌های ژاک ( - ) حکایت خیلی‌هاست...)

- «خیال می‌کردم آزادی یعنی اینکه از رو به رو به موقعیت‌هایی نگاه کنیم که خودمان به میل خودمان در آن‌ها قرار گرفته‌ایم و تمام مسئولیت‌هایش را هم بپذیریم. اما بدون شک، این نظر تو نیست: تو جامعه سرمایه داری را محکوم می‌کنی، در حالی که خودت کارمند این جامعه‌ای: با اصول کمونیست‌ها همدلی نشان می‌دهی اما زیر بار تعهد دادن نمی‌روی. تو هرگز رای نداده‌ای. طبقه بورژوا را تحقیر می‌کنی، در حالی که خودت بورژوا هستی. پسر/دختر و برادر/خواهر یک بورژوا، و مثل یک بورژوا زندگی می‌کنی.»
- «من جوانی‌ات را سرزنش نمی‌کنم. بر عکس تو شانس آوردی و دور بعضی انحراف‌ها را خط کشیدی.

( در این باره مطمئن نیستم بورژوا چنین اراده‌ای داشته باشد. معمولا بورژوا همه انحرافات را می‌چشد. در واقع او به خودش اهمیت می‌دهد و حق خود می‌داند که خطا کند. برای بورژوا همیشه راهی برای بازگشت هست. اما نه از مسیر پذیرش اشتباهات و جبران، بلکه از مسیر «خوب کردم.» )

ولی از جوانی خودم هم پشیمان نیستم. در واقع، می‌دانی که ما هر دو ناچار بودیم مطیع غرایز پدربزرگ دزدمان باشیم. من با یک مشت آن‌ها را نیست و نابود کردم، ولی تو هنوز ازشان استفاده می‌کنی و کم مانده خودت را غرق کنی. فکر می‌کنم در اصل، تو کمتر از من دزد بودی، همان چیزی که به تو ضرر زد: زندگی تو یک مصالحه دایمی است بین طغیان و هرج و مرج طلبی بینهایت کوچک و گرایش‌های عمیقی که می‌خواهند به سمت نظم و سلامت اخلاقی و بهتر است بگویم کارهای روزمره هدایتت کنند. نتیجه‌اش می‌شود یک دانشجوی مسن و بی مسئولیت. ولی عزیزم، خوب به خودت نگاه کن: تو سی و چهار سالت است، مویت کم کم سفید شده است، البته نه به اندازه من. دیگر نشانی از یک پسر جوان نداری، این طور زندگی قلندروار به تو نمی‌آید. زندگی صد سال قبل خیلی هم قشنگ بود، اما امروز یعنی یک مشت آدم خانه به دوش بی آزار و از قطار جا مانده.

و بعد ماتیو به حرفهای ژاک اینگونه جواب می‌دهد: سن عقل تو، سن تسلیم شدن است.
——————————
همیشه خدا با خانواده سر و کار داری و هیچوقت خدا هم تمام نمی‌شود. مثل آبله می‌ماند، بچه که هستی سراغت می‌آید و ردش تا آخر عمر می‌ماند.
——————————
«تو موجود جالبی هستی. آن بالا بالا ها سیر میکنی. وابستگی‌های طبقه اجتماعی‌ات را قطع کرده‌ای. هیچ رابطه ای با طبقه کارگر نداری. شناوری. انتزاعی هستی. یک فرد غایبی. این اتفاق جالب اما نمی‌تواند همیشگی باشد.» «تو برای آزاد بودن از همه چیز گذشتی. یک قدم دیگر هم بردار، از خود آزادی‌ات بگذر. آن وقت همه چیز را دوباره پس می‌گیری.» «فردا پیر می‌شوی و با عادت‌های کوچکت، برده‌ی آزادی خواهی بود.
——————————
همین که زانو بزنی، ایمان می‌آوری. شاید حق با تو باشد. ولی من می‌خواهم اول ایمان بیاورم.
——————————
من چیزی ندارم که بخواهم از آن دفاع کنم. به زندگی‌ام نمی‌بالم و پول هم ندارم. آزادی‌ام هم رویم سنگینی می‌کند. سال‌های سال ازاد بودم برای هیچ و پوچ. حاضرم برای تاخت زدنش با یک باور، جانم را هم بدهم. احتیاج دارم یک کم خودم را فراموش کنم. در ضمن، با تو هم عقیده‌ام که می‌گویی تا وقتی چیزی پیدا نکرده‌ایم که بخواهیم به خاطرش بمیریم، انسان نیستیم.
——————————
نمی‌توانی بفهمی از این که به دیدنم آمدی و به من پیشنهاد کمک کردی، فقط به خاطر این که امروز صبح قیافه‌ی درب و داغانی داشتم، چه قدر تحت تاتیر قرار گرفتم. می‌دانی حق با توست، من به کمک نیاز دارم ولی فقط کمک خودت را می‌خواهم... نه کمک «کارل مارکس» را. می‌خواهم ببینمت و با هم حرف بزنیم...
——————————
خوشم می‌آید علیه سرمایه داری خشمگین شوم ولی نمی‌خواهم کسی آن را حذف کند، چون دیگر دلیلی برای خشمگین شدن نخواهم داشت. خوشم می‌اید که خودم را تحقیر آمیز و گوشه گیر ببینم. خوشم می‌اید بگویم نه. همیشه نه. از این می‌ترسم که کسی واقعا بکوشد تا یک دنیای قابل تحمل بسازد، زیرا در آن صورت من ناچارم فقط بله بگویم و مانند دیگران رفتار کنم. از بالا یا پایین، چه کسی تصمیم می‌گیرد؟
——————————
آدم می‌خواهد آنقدر توی سر مردی که خودش، خودش را محکوم به گناه می‌کند بکوبد تا جانش دربیاید، تا همان یکذره شرافتی هم که برایش مانده هزار تکه شود.
——————————
انسان وظیفه دارد هرکاری که می‌خواهد انجام دهد و به هرچیزی که به نظر خوب می‌رسد فکر کند، فقط مسئول اعمال خودش باشد و همواره تمام افکار خود و دیگران را زیر سوال ببرد. اما در مورد آزادی، این که درباره‌اش از خودت سوال کنی هم خوب نیست، در این صورت دیگر آزاد نیستی.
——————————
کسی که با مغزش کار می‌کند، باید در کنارش دست به یک کار عملی هم بزند تا بتواند با واقعیت در ارتباط بماند.
——————————
وقتی یک زن به ته خط می‌رسد، تنها چاره‌اش این است که بچه بیاورد.
——————————
من کله شق نیستم. سرسختم: بلد نیستم خودم را رها کنم. همیشه باید راجع به هر چیزی که برایم پیش می‌آید فکر کنم. این یک جور دفاع است.
——————————
آیا من در حال رنج کشیدن در زیبایی نیستم؟
——————————
شاید کار دیگری نمی‌توان کرد. شاید لازم است یکی را انتخاب کنی. یا چیزی نباشی یا تظاهر کنی چیزی هستی. وحشتناک است، طبیعت ما را متقلب می‌کند.
——————————
فاحشه‌ها و رقاصه‌ها و خواننده‌ها همگی سر و ته یک کرباس اند. اگر یکی از آن‌ها را داشته باشید، همه را با هم دارید.
——————————
مانند آدم‌های خیرخواه، با یقین حرف می‌زد، اما خودش هیچ امیدی نداشت.
——————————
یک زندگی با آینده ساخته‌ می‌شود، مثل لاشه‌ای که با نیستی ساخته می‌شود.
——————————
اگر امروز می‌مردم، کسی هرگز نمی‌فهمید که یک آدم بازنده بوده‌ام یا هنوز شانسی برای نجات خودم داشته‌ام.
——————————
آن‌ها از مرگ می‌ترسند. هر قدر هم تر و تازه و قشنگ باشند، روح پست و شومی دارند، چون می‌ترسند. ترس از مرگ، از بیماری، از پیری. با چنگ و دندان به جوانی‌شان چسبیده‌اند، درست مثل یک محتضر که به زندگی می‌چسبد.
——————————
وقتی آدم سر و کارش با پول باشد، بدبینی را یاد می‌گیرد.
——————————
این قدر پز نده. لازم نیست جلو من پز بدهی. شاید از خودت هم متنفر باشی ولی نه آنقدر که من از خودم متنفرم. ارزش ما یکیست. وانگهی، خوب که فکر کنی، می‌بینی برای همین است که می‌آیی و داستان‌هایت را برای من تعریف می‌کنی. اعتراف کردن جلو یک آدم بیچاره باید کار راحت تری باشد. ضمناً از ثواب اعتراف هم بهره‌مند می‌شوی.
——————————
ترک یک زن دلیل نمی‌شود که دیگر آزاد باشی.
——————————
هیچکس آزادی‌ام را مهار نکرده است، زندگی‌ام آن را بلعیده.
——————————
او روزش را به پایان رسانده بود و جوانی‌اش را هم. از حالا اخلاقیات آزموده شده مخفیانه پیشنهاد خدمت می‌دادند. مکتب اپیکوری سرخورده، چشم پوشی با تبسم، تسلیم، روحیه‌ی جدی، فلسفه رواقی، و هرچیزی که اجازه می‌دهد دقیقه به دقیقه، آگاهانه، یک زندگی از دست رفته را مزه مزه کنی.
——————————
سر بریده، سخن نمی‌گوید.
و
آینده، مرده است.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3

        سارتر بر این باور بود که شناخت عمیق زندگی و دستیابی به جهان‌بینی شخصی، انسان را به نوعی سرگشتگیِ وجودی دچار می‌کند. این آگاهی، اضطرابی مبهم و کشنده را برمی‌انگیزد که او آن را «تهوع» می‌نامید. همان‌گونه که احساس تهوع و بالا آوردن، انسان را از درون متزلزل و وحشت‌زده می‌کند، درک واقعیت‌های تلخ و عریان زندگی نیز چنین اثری دارند.

این تهوع، واکنشی است در برابر پوچیِ ذاتی هستی؛ واکنشی که نه‌تنها ذهن را آشفته می‌کند، بلکه به همه‌ی ابعاد زندگی سرایت کرده و حتی ساده‌ترین امور را نیز دشوار و تحمل‌ناپذیر می‌سازد. انسانِ گرفتارِ تهوع، حتی از انجام امور روزمره و لذت‌های کوچک نیز واهمه دارد. او از حضور در جمع دلخواه یا پوشیدن لباس مورد علاقه‌اش می‌ترسد؛ زیرا می‌داند که هر لحظه ممکن است در میانه‌ی زندگی، فروپاشی رخ دهد؛ نوعی استفراغِ وجودی که همه‌چیز را آلوده و بی‌معنا می‌کند. جمع دلخواه و لباس مورد علاقه، استعاره‌هایی از چگونگی حضور انسانند.

کافکا نیز دقیقاً در چنین وضعیتی بود. اگرچه زندگی‌اش در محدوده‌ی شهری کوچک و دنیایی بسته سپری شد، اما جهان‌بینی او، شرق و غرب را به یک اندازه دربرمی‌گرفت. کافکا، به‌سانِ یک پیامبر، آینده‌ی جهان مدرن را با چنان وضوحی می‌دید که گویی آن را زیسته است. او پیش‌گوی فجایع بزرگ بود. ظهور فاشیسم، ویرانی ناشی از جنگ جهانی دوم، بحران‌های هویتی و زبانی و ملی و سرگشتگی انسان مدرن، تحولات غرب، فعالیت‌ها و سرانجام دموکرات‌ها و کمون‌ها و ناسیونالیست‌ها و انترناسیونالیست‌ها و بسیاری دیگر...
کافکا با چشم‌اندازی گسترده و تهوعی ابدی، زندگی را از زوایایی می‌دید که برای بسیاری از معاصرانش ناپیدا بود.

او از همان ابتدای آشنایی با جهان، نوعی اضطرابِ ژرف و بی‌پایان را در خود احساس کرده بود؛ اضطرابی که از شناخت زودهنگام و بی‌رحمانه‌ی حقیقت ناشی می‌شد. چشم او جهان را از اعماقش می‌دید. از شکاف‌هایی که هنوز برای دیگران نمایان نشده بود. همین نگاهِ نافذ و بی‌امان، او را به درکی وحشت‌آور رسانده بود: این‌که حقیقت، چیزی جز خود زندگی نیست. کابوسِ ممتدی به نام زندگی.

کافکا نه‌تنها نویسنده‌ای توصیف‌گر یا روایت‌پرداز نبود، بلکه می‌توان او را شاعری با ذهنی بی‌بدیل دانست؛ شاعری که کلماتش از مرزهای زبان و ملیت و طبقه فراتر می‌رفت. جهانِ او جهانی از جنس فنا بود، نه بقا. او نیامده بود تا زندگی را رام و قابلِ تحمل کند؛ آمده بود تا آخرین عوقِ وجودی خود را بزند و برود. همانگونه که خود نیز می‌گفت که من بر علیه خود عصیان کرده‌ام.

همین رویکرد، او را خسته، درمانده و طردشده می‌کرد. ذهنش مدام میان اضطرابِ زیستن و اشتیاق به نابودی در نوسان بود. او از همان آغاز می‌دانست که جایی در این جهان ندارد؛ همان‌گونه که در آثارش، انسان‌ها همواره بی‌پناه، مقصر و محکوم‌ بودند، بی‌آن‌که بدانند گناهشان چیست. گرچه می‌دانستند گناه یعنی چه.

این تهوعِ کافکایی، برخلاف تهوعِ سارتر که به آزادی ختم می‌شد، راهی به رهایی نداشت. انسانِ کافکا هرگز به معنایی روشن یا امیدی نهایی نمی‌رسید. در جهانِ او، حقیقت نه مایه‌ی تسلی، که باری طاقت‌فرسا بود. از همین رو، کافکا تا پایان عمر، به‌سان شاعری تبعیدی، تنها و منزوی باقی ماند؛ شاعری که در سکوت و تاریکی، جهان را چنان‌که بود، دیده بود.

میر میثم آل‌رسول 
      

3

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها