یادداشت میر میثم آل‌رسول

سارتر بر ا
        سارتر بر این باور بود که شناخت عمیق زندگی و دستیابی به جهان‌بینی شخصی، انسان را به نوعی سرگشتگیِ وجودی دچار می‌کند. این آگاهی، اضطرابی مبهم و کشنده را برمی‌انگیزد که او آن را «تهوع» می‌نامید. همان‌گونه که احساس تهوع و بالا آوردن، انسان را از درون متزلزل و وحشت‌زده می‌کند، درک واقعیت‌های تلخ و عریان زندگی نیز چنین اثری دارند.

این تهوع، واکنشی است در برابر پوچیِ ذاتی هستی؛ واکنشی که نه‌تنها ذهن را آشفته می‌کند، بلکه به همه‌ی ابعاد زندگی سرایت کرده و حتی ساده‌ترین امور را نیز دشوار و تحمل‌ناپذیر می‌سازد. انسانِ گرفتارِ تهوع، حتی از انجام امور روزمره و لذت‌های کوچک نیز واهمه دارد. او از حضور در جمع دلخواه یا پوشیدن لباس مورد علاقه‌اش می‌ترسد؛ زیرا می‌داند که هر لحظه ممکن است در میانه‌ی زندگی، فروپاشی رخ دهد؛ نوعی استفراغِ وجودی که همه‌چیز را آلوده و بی‌معنا می‌کند. جمع دلخواه و لباس مورد علاقه، استعاره‌هایی از چگونگی حضور انسانند.

کافکا نیز دقیقاً در چنین وضعیتی بود. اگرچه زندگی‌اش در محدوده‌ی شهری کوچک و دنیایی بسته سپری شد، اما جهان‌بینی او، شرق و غرب را به یک اندازه دربرمی‌گرفت. کافکا، به‌سانِ یک پیامبر، آینده‌ی جهان مدرن را با چنان وضوحی می‌دید که گویی آن را زیسته است. او پیش‌گوی فجایع بزرگ بود. ظهور فاشیسم، ویرانی ناشی از جنگ جهانی دوم، بحران‌های هویتی و زبانی و ملی و سرگشتگی انسان مدرن، تحولات غرب، فعالیت‌ها و سرانجام دموکرات‌ها و کمون‌ها و ناسیونالیست‌ها و انترناسیونالیست‌ها و بسیاری دیگر...
کافکا با چشم‌اندازی گسترده و تهوعی ابدی، زندگی را از زوایایی می‌دید که برای بسیاری از معاصرانش ناپیدا بود.

او از همان ابتدای آشنایی با جهان، نوعی اضطرابِ ژرف و بی‌پایان را در خود احساس کرده بود؛ اضطرابی که از شناخت زودهنگام و بی‌رحمانه‌ی حقیقت ناشی می‌شد. چشم او جهان را از اعماقش می‌دید. از شکاف‌هایی که هنوز برای دیگران نمایان نشده بود. همین نگاهِ نافذ و بی‌امان، او را به درکی وحشت‌آور رسانده بود: این‌که حقیقت، چیزی جز خود زندگی نیست. کابوسِ ممتدی به نام زندگی.

کافکا نه‌تنها نویسنده‌ای توصیف‌گر یا روایت‌پرداز نبود، بلکه می‌توان او را شاعری با ذهنی بی‌بدیل دانست؛ شاعری که کلماتش از مرزهای زبان و ملیت و طبقه فراتر می‌رفت. جهانِ او جهانی از جنس فنا بود، نه بقا. او نیامده بود تا زندگی را رام و قابلِ تحمل کند؛ آمده بود تا آخرین عوقِ وجودی خود را بزند و برود. همانگونه که خود نیز می‌گفت که من بر علیه خود عصیان کرده‌ام.

همین رویکرد، او را خسته، درمانده و طردشده می‌کرد. ذهنش مدام میان اضطرابِ زیستن و اشتیاق به نابودی در نوسان بود. او از همان آغاز می‌دانست که جایی در این جهان ندارد؛ همان‌گونه که در آثارش، انسان‌ها همواره بی‌پناه، مقصر و محکوم‌ بودند، بی‌آن‌که بدانند گناهشان چیست. گرچه می‌دانستند گناه یعنی چه.

این تهوعِ کافکایی، برخلاف تهوعِ سارتر که به آزادی ختم می‌شد، راهی به رهایی نداشت. انسانِ کافکا هرگز به معنایی روشن یا امیدی نهایی نمی‌رسید. در جهانِ او، حقیقت نه مایه‌ی تسلی، که باری طاقت‌فرسا بود. از همین رو، کافکا تا پایان عمر، به‌سان شاعری تبعیدی، تنها و منزوی باقی ماند؛ شاعری که در سکوت و تاریکی، جهان را چنان‌که بود، دیده بود.

میر میثم آل‌رسول 
      
18

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.