بعد از خواندن نیم دانگ پیونگ یانگ سری به کتاب های آقای میرزاخانی زدم. بیشتر از همه این کتاب چشمم را گرفت ... شروع کردم به خواندن و اصلا نفهمیدم کی تمام شد... مدام به خاورمیانه فکر میکردم و دشمنش و مرز هایی که بر آن کشیده شده.
کتاب را که میخواندم آرزو کردم روزی در مسجد هرات نماز بخوانم و در کوچه و خیابان هایش قدم بزنم...دلم میگرفت از آن همه دوری...چرا در عین نزدیکی انقدر دوری هستیم از هم؟ بین ما مرز هست و مرزبان، و بدون روادید نمیشود قانونی به کشور مجاور سفر کرد. ملیت ما یکی نیست و مذهبمان هم، اما ما فارسی زبانیم. هر کجای عالم که باشیم با کلمات و جملات به یکدیگر پیوند میخوریم و قلبمان به یکدیگر نزدیک میشود...