جانستان کابلستان: روایت سفر به افغانستان

جانستان کابلستان: روایت سفر به افغانستان

جانستان کابلستان: روایت سفر به افغانستان

رضا امیرخانی و 2 نفر دیگر
4.3
245 نفر |
70 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

20

خوانده‌ام

527

خواهم خواند

121

رضا امیرخانی در جانستان کابلستان سفر کوتاه اما پرماجرایش به افغانستان را روایت می کند. پرسه در خاک همسایه فرصتی است برای نگاه کردم دوباره به ایران، اتفاقات تازه و آینده ی پیش رو. هربار وقتی از سفری به ایران برمی گردم، دوست دارم سر فروبیافکنم و برخاک سرزمین م بوسه ای بیافشانم. این اولین بار بود که چنین حسی نداشتم. برعکس، پاره ای از تن م را جا گذاشته بودم پشت خطوط مرزی، خطوط بی راه و بی روح مرزی. خطوط «مید این بریطانیای کبیر»! پاره از از نگاه من، مانده بود در نگاه دختر هشت ماهه... بلاکش هندوکش...

لیست‌های مرتبط به جانستان کابلستان: روایت سفر به افغانستان

نمایش همه

پست‌های مرتبط به جانستان کابلستان: روایت سفر به افغانستان

یادداشت‌های مرتبط به جانستان کابلستان: روایت سفر به افغانستان

          این کتاب را به دلیل اتفاقات اخیر در افغانستان خواندم. برای این که فضای اجتماعی و سیاسی افغانستان را بیشتر بشناسم. کتاب درباره سفر نویسنده به کشور همسایه و همزبان، یعنی افغانستان است. سفر اصلی او از مشهد آغاز می شود و پس از آن به همراه خانواده به هرات می رود. از شهرهای مختلفی که مجبور می شود به تنهایی به آن ها سفر کند، می گوید. در قسمت هایی از کتاب به مسائل تاریخی و ارتباط فرهنگی پارسی زبانان گریزی می زند. البته در توصیف فضاها و ارائه تصویر به خواننده خیلی خوب عمل می کند. از زیبایی های افغانستان می گوید. از سختی ها تعریف می کند. جایی درباره تشابه مسجد جامع هرات و مسجد گوهرشاد و جای دیگری درباره جهان پهلوان تختی در کابل می گوید. کتاب به ما نشان می دهد که اشتراکات فرهنگی ما با دوستان افغانستانی مان کم نیست. (و حتی بیشتر از آن چیزی است که ما فکر می کنیم.) با خواندن این کتاب احترام و تفکرم نسبت به دوستان افغانستانی ام تغییر کرد و تصمیم گرفتم در صورتی که امکانش برایم فراهم شود، حتما سفری به افغانستان داشته باشم...
        

10

          وقتی که اسم سفر خارج از کشور به گوش ما می‌خورد، همه فکر ما می‌رود سمت کشورهای اروپایی و آمریکایی و امثال اینها. 
داستان کتاب جانستان، کابلستان به قلم رضا امیرخانی، حاصل یک سفر اتفاقی رضا است با همسرش و فرزند حدودا 5-6 ساله اش به افغانستان. به نقل خودش: میخواستم از شرایط بعد از انتخابات سال 1388 فرار کنم و این اتفاق برای او می‌افتد. 
در آن سال ها، افغانستان، دستخوش حوادث طالبان بود و همین امر باعث شده بود که شرایط زندگی برای مردمان کشور افغانستان، سخت شود. و همچنین شرایط برای یک ایرانی که به آنجا می‌رود و در چند شهر اقامت چند روزه می‌گیرد آن هم با زن و بچه.
از اول کتاب میخوانیم شرایط افغانستان را و نویسنده در ابتدای ورود به افغانستان، پیشینه تاریخی افغانستان را بیان می‌کند و شهر تاریخی کابل. یکی دیگر از محسنات و خوبی های این کتاب این است که هر چند صفحه یک عکس را ضمیمه نوشته ها می‌کند تا شرایط را برای مخاطب ملموس کند. عکس هایی که خودش با دوربینی که به همراه داشته می‌گیرد. 
شرایط اقتصادی،  دینی-مذهبی، آداب و رسوم مختلف مردمان افغانستان و .... را بیان می‌کند. نویسنده با بیان زیبایش، تو را با خودش در سفرش شریک می‌کند و انگار که چندین نفر هم به همراه او و خانواده اش، آن ها را در این سفر همراهی می‌کنند. 
قدرت نویسنده آنجایی خود را نشان می‌دهد که او به مزار شریف می‌رود و پس از آنکه فضا را تداعی می‌کند، اقوال و نظرات مختلف در مورد اینکه این مزار، مقبره امیرالمومنین علی علیه السلام است را می‌گوید.
از جمله کتاب هایی بود که من را به سفر به آنجا ترغیب کرد تا از نزدیک، بتوانی همه اینها را خودت حس کنی و یا شاید بتوانی، چیزی بر آن بیفزایی و نقدی وارد کنی و.... 


        

8

          "گاهی وقت‌ها قصه رفتن به افغانستان را برای باقی اینجور تعریف می‌کنم که خواستم کم نیاورم و فقط برای استفاده از گذرنامه‌ها رفتیم افغانستان... قسمتی از پاکت اسناد بیکار مانده بود. ترسیدم خمس بهش بخورد! برای همین صبح شنبه گذرنامه‌ها را برداشتم و رفتم دنبال گرفتن ویزا. دنبال کنسول ترکمنستان بودم که دفتر کنسولی افغانستان را زودتر پیدا کردم... تیری انداخته بودن و بخت‌یارانه به هدف خورده بود. به همین سادگی... قسمت سخت، آنجا بود که اصلاً نمی‌دانستم برای چه دارم به این سفر می‌روم! اصلا چه وضع و حالی دارد افغانستان و چه تمهیداتی باید داشت برای این سفر. قسمت سخت‌تر جای دیگری بود... دنده‌ات نرم، هوس سفر ماجراجویانه کرده‌ای، یکه بلند شو برو دیگر! اهل و عیال را کجا می‌بری؟ بچه یک سال و نیمه چه گناهی کرده است غیر از همین اضافه ابوت و بنوت که شده است فرزند شخص شخیص جناب‌عالی؟"
ماجرای سفر رضا امیرخانی به افغانستان به همین سادگی رقم می‌خورد و بعد با کلی شیرینی و جذابیت به پیش می رود. امیرخانی در هر فصل از جانستان کابلستان به سراغ یکی از دیدنی‌های افغانستان می‌رود، گاهی نگاه دخترکی است و گاهی بنایی تاریخی و گاهی هم یک جاده بلند یا کوتاه. مهم این است که او تفاوت‌های زبانی مشابه را ثبت می‌کند و دائم برایشان معنایی پیدا می‌کند؛ مثلا در فصل متواترات هرات می‌گوید: 
"این روزهای اول میزان (مهرماه) هرویان می‌گویند هوا پکه پوستین است! ضبط می‌کنم و بعدا می‌فهمم که باید بنویسیم پنکه-پوستین!" 
مهمتر این است که او به پیوستگی ریشه‌های تاریخی و جغرافیایی افغانستان اشاره می‌کند و خوب می‌تواند تفاوت‌ها و شباهت‌های سرزمین ایران و افغانستان را با یکدیگر مقایسه کند. انگار امیرخانی در این سفرنامه وطن دیرین خود را به شکل دیگری امتحان می‌کند و با آن خو می‌گیرد؛ وطنی که حتی کتاب‌دوستانش او را می‌شناسند. مثل آنجا که برایمان تعریف می‌کند که:
"عاقبت، مغازه کتابفروشی شاه محمد را پیدا می‌کنیم. شروع می کنم در کتاب‌فروشی‌اش دور زدن. انصافا کتاب‌فروشی پر و پیمانی دارد. کتاب‌فروشی به لحاظ مساحت خیلی بزرگ نیست، اما سه طبقه دارد و از همه فضاها برای نمایش کتاب استفاده شده است. در طبقه دوم، می‌روم سراغ رمان‌ها و می‌بینم کتاب‌فروش خوش‌ذوق رمان‌های خوش‌خوان‌ترش را در قفسه‌ای جداگانه چیده است. یک هو چشم‌ام می‌افتد به رمان "منِ او"ی خودم و کلی ذوق‌مرگ می‌شوم که در خارج! هم کتابمان خریدار پیدا کرده است. در آن قفسه کتاب‌هایی از سید مهدی شجاعی، محمود دولت آبادی و مصطفا مستور هم پیدا می‌کنم. موقع پایین آمدن از پله‌های طبقه دوم مسئول طبقه که جوانی است با رخت افغانی و لکنت هم دارد می‌گوید: شم... شم... شما ایرانی استی؟ رضا... رضا... رضا امیرخانی استی؟
نگاه می‌کنم در صفحه دوم کتاب عکسی از من هست و معلوم می‌شود که ذوق‌مرگی‌ام چندان هم زیرپوستی نبوده است و مسئول قبل از رفتن من فهمیده بوده است که این کتاب با من نسبتی داشته است. 
شاه محمد جان! این مردک همین کتاب من او را نوشته کرده است..."
اینها فقط بخشی بود از سفرنامه رضا امیرخانی به افغانستان که وقتی به ایران باز می‌گردد، حس می‌کند پاره‌ای از تنش را پشت خطوط مرزی، خطوط بیراه و بی‌روح مرزی جا گذاشته است.

به قلم حورا صداقت نژاد، منتشر شده در همشهری جوان، شماره 519، 14 شهریور 1394
        

3