بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

عرفان رحیم پور

@Erfan_rhimpoor

64 دنبال کننده

                      متن را وارد کنید
                    

یادداشت‌ها

نمایش همه
                کتاب سی و پنجم سال1402
کتاب جالب و متفاوتی بود کتاب به خوبی عشق یک طرفه رو به تصویر کشیده بود و نشون داده بود که امید الکی چطور میتونه ادمو نابود کنه با اینکه من همیشه باور داشتم ادم با امید که زندس ولی این کتاب بهم آموخت که امید الکی هم می‌تونه ادمو نابود کنه و بدتر از همه چی اینکه آدم عشق یکطرفه رو تجربه کنه و این عشقو با ادمی تجربه کنی که هی عذابت بده تو به این نتیجه میرسی که اون فرد تو رو نمیخواد ولی هی امیدوارت میکنه که توی رابطه‌ای بمونی که خودتم میدونی خیلی وقته تموم شده ولی نمیخوای قبول کنی.
هر انسانی حقشه که دوسش داشته باشن اونم عاشق بشه ولی متاسفانه بعضی وقتا آدم وارد رابطه ای میشه که عشق یک طرفه رو تجربه می‌کنه به نظرم با توجه به اینکه خیلی سخته ولی آدم باید ول کنه بره این اتفاق دیر یا زود اتفاق میوفته ولی بعضی وقتا آدما هی پافشاری میکنن کسیو که دوست دارن نگه دارن حالا به هر قیمتی شده و خیلی به آدما آسیب  وارد میشه.
کتاب نکات فلسفی خوبی داشت و با اینکه کسل کننده بود از خواندنش لذت بردم
        

باشگاه‌ها

نمایش همه

باشگاه کارآگاهان

381 عضو

نجواگر

دورۀ فعال

هری پاتر

212 عضو

هری پاتر و محفل ققنوس

دورۀ فعال

باشگاه کتابخوانی "هزارتو"

408 عضو

در انتظار بوجانگلز

دورۀ فعال

فعالیت‌ها

                جلد اول رو که خیلی دوست داشتم
بریم ببینیم بقیه‌ش چجوریه.

خلاصه‌ی داستان با جزئیاتی که برای خودم جالب بود: اوژنی  وقتی چهارده سالشه برای نجات دادن برادرش از زندان همراه زن‌داداشش می‌ره با یه مقام سیاسی حرف بزنه و اونجا خوابش می‌بره. وقتی بیدار می‌شه ژوزف بناپارت اون رو تا خونه همراهی می‌کنه و دزیره هم که تو فکر شوهر دادن خواهر ۱۸ ساله‌ش بوده، ژوزف ۲۴ ساله رو همراه برادرش ناپلئون ۲۵ ساله برای شام شب بعد دعوت می‌کنه.
ژوزف با ژولی به خاطر جهیزیه‌ی زیادش ازدواج می‌کنه. چند روز بعد، ناپلئون هم از اوژنی خواستگاری و در واقع با اون نامزد می‌کنه و ازش ۹۷ فرانک پول قرض می‌کنه و می‌ره پاریس تا وقتی اوژنی ۱۶ ساله شد برگرده و عروسی کنن. اون پول رو اوژنی جمع کرده بوده که برای ناپلئون لباس بخره چون لباس خودش خیلی مندرس بوده!
اونقدر وضعیت مالی بناپارت‌ها ناجور بوده که بعد از یه مدت اوژنی که از دلتنگی هم داشته خل می‌شه، وقتی کسی به جز دایه‌ش خونه نبوده، می‌ره پاریس که اولا برای ناپلئون لباس ببره و ثانیا بهش بگه که چند ماه دیگه ۱۶ ساله می‌شه، که اونجا متوجه می‌شه آقا ناپلئون داره با ژوزفین خانم بیوه که دو تا هم بچه داره، نامزد می‌کنه. (چند سال بعد و کمی قبل از تاج‌گذاری عقد شرعی رو جاری می‌کنن البته)
اوژنی از دیدن این تصویر بسیار حالش بد می‌شه و برمی‌گرده و میاد خودش رو بندازه توی رودخونه که یک مرد جوان ۳۱ ساله نجاتش می‌ده.
خلاصه که اون مرد اون شب فکر می‌کنه اوژنی یه دختر بی سر و پاست و دو سال بعد که اون رو توی خونه‌ی اشرافی خواهرش ملاقات می‌کنه، متوجه اشتباهش می‌شه و با اوژنی نامزد و ازدواج می‌کنن و یه پسر هم به دنیا میارن.

بقیه‌ی ماجرا توی تاریخ ثبت شده. حتی همین‌ها که من گفتم هم ثبت شده. ناپلئون کم کم و زیاد زیاد پیشرفت می‌کنه و امپراطور می‌شه و برادرهاش هم یکی یکی هر کدوم پادشاه یه جا می‌شن و این وسط سر اوژنی و برنادوت هم بی کلاه نمی‌مونه و برنادوت اول مارشال و بعد پادشاه یه کشور کوچولو می‌شه که اون کشور اصلا دیگه وجود نداره انگار. (تا آخر جلد اول، می‌دونم بعدا پادشاه سوئد می‌شه)

ادامه‌ی حواشی ماجرا اینه که ژوزفین و ناپلئون رسما و غیررسمی به هم‌خیانت می‌کنن و در نهایت ناپلئون ژوزفین رو طلاق می‌ده و با یه دختر ۱۸ ساله که دختر پادشاه اتریشه و با حفظ سمت برادرزاده‌ی ماری آنتوانت هم هست، ازدواج می‌کنه. اینجا آخر جلد اوله و بعدش فقط به برنادوت پیشنهاد می‌شه که برای پادشاه سوئد شدن، داوطلب بشه.

اتفاق بانمک داستان، رفتن بتهوون به خونه‌ی دزیره بود که برنادوت دعوتش می‌کنه که بهش دکتر معرفی کنه برای گوشش یا اینکه جایی داستان‌های گوته رو می‌خونن و دزیره کلافه‌ست که اینا که آلمانیه، ما نمی‌فهمیم! یا جای دیگه که از نقاشی "ژیو کوندا" کار نقاش ایتالیایی، داوینچی حرف می‌زنه.

مجموعا کتاب شیرین دوست‌داشتنی‌ای بود. خوشحالم که خوندمش‌.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            عجب کتابی بود...خیلی از خوندنش لذت بردم...
یک فانتزی پر محتوا از یک زندگی نامحدود...به این موضوع در قالب داستان زیاد پرداخته شده اما این کیفیت و نگاه جدید بود توصیف جزئیات احساسی را که یک آدم ممکنه در همچین شرایطی تجربه کنه و چگونگی سیر تغییر احساس و تفکر اون آدم واقعا جذاب بود...و یه نگاه مثبت به مرگ و یادآوری این موضوع که مرگ به زندگی معنا میده...داستان خیلی خوب با وقایع تاریخی ترکیب شده و همین موضوع داستان رو جذاب تر میکنه...

چند جمله از کتاب: 

گفتم:روزی میرسد که شر را ریشکن کرده باشیم آن وقت سازندگی را شروع میکنیم
گفت: اما شر کار خود ماست 
گفتم: بدی بدی می‌آورد زندقه به آدم سوزی و شورش به آدم سوزی منتهی می‌شود.اما همه اینها روزی به پایان میرسد  

هیچ چیز را نه میتوانم و نه میخواهم که انکار کنم زیرا بر خلاف وجدان خود سخن گفتن نه درست است و نه راه به جایی می‌برد 

آن راهب جرات میکرد مدعی شود که فقط وجدان او‌مهمتر از منافع امپراطوری و جهان است....من میخواستم همه جهان را یکپارچه در دست بگیرم او مدعی بود که خودش به تنهایی جهانی است...خود ستایی او جهان را پر از تمایلات خودسرانه میکرد...
اگر اجازه می‌یافت به وضع هایش ادامه دهد ه مردم یاد میداد که هر کس داور مناسبات خودش با خداوند است و هر کس می‌تواند درباره کردار خود قضاوت کند در این صورت من چه طور میتوانستم آنان را به اطاعت وادار کنم؟... 

الان دیگر درک میکنم آنچه برایشان ارزش دارد هرگز آن چیزی نیست که به آنها داده میشود بلکه کاری است که خودشان میکنند اگر نتوانند چیزی را خلق کنند باید نابود کنند ما در هر حال باید آنچه زا که وجود دارد طترد کنند وگر نه انسان نیستند و ما میخواهیم به جای آنها دنیارا بسازیم و در آن زندانیشان کنیم چیزی جز نفرت آنها نصیبمان نمی‌شود این نظم این آسایشی که ما آرزویش را داریم برای آنها بدترین نفرین است.
نه برای آنها و نه علیه‌شان کاری نمیشود کرد هیچ کاری نمیشود کرد. 

میخواستم وجودم چیزی بیشتر از چشمی که نگاه میکند نباشد. 

اگر زندگی فقط نمردن است چرا باید زندگی کرد اما برای نجات زندگی خود مردن هم ابلهانه نیست؟ 

باید هیجان زندگی را تجربه کنم حتی اگر به قیمت جانم تمام شود 

اگر آدم به اندازه کافی عمر کند می‌بیند که هر پیروزی روزی به شکست تبدیل میشود. 

از همان لحظه‌ای که آدم به دنیا می‌آید مردنش شروع میشود  اما بین تولد و مرگ زندگی وجود دارد.


          
            آن شب با مغز کلافه و متورم می‌پلکیدم در طاقچه و فیدیبو. نگاهم را از نخوانده‌ها می‌دزدیدم و دنبال کتابی مفرح و غیرجدی می‌گشتم.
نمی‌توانستم چیزی نخوانم ولی نمی‌توانستم هم چیزی بخوانم. گفتم بگذار از معصومه بپرسم، بالاخره معلم کتابخوانی است و چهار تا کتاب بیشتر از من پاره کرده.
 قبلاً کتابدارها و معلم کتابخوانی ها و دوستان بیشتری را می‌دیدم و بچه‌هایی داشتم که یکهو سر برسند بپرسند این را خوانده‌ای و کتابی بدهند دستت.
عشقم همیشه این است که دست بچه را بگیرم ببرم کتابخانه. کتاب بدهم دستش. رعایت بچه را می‌کنم، کتاب ساده و کم حجم و خوش خوان انتخاب می‌کنم. وقتی بیاید سراغ کتاب بعدی نفس راحتی می‌کشم.
یکهو دلم خواست یکی هم دست مرا بگیرد و بگوید: این رو بخون ... خوبه برات.

در جهانی موازی که صنعت نشر توجیه اقتصادی داشت و کاغذ این قدر گران نبود الو کتاب ( به جای پیک کتاب کمک درسی) باید شماره‌ای می‌بود برای وصل شدن به مثلاً معصومه.
شما علائم و عوارضتان را بگویید و آن طرف خط بگوید چه کتابی بخوان و بهتر از آن برایتان بفرستدش.

و اعترافی که راجع بهش خواهم نوشت: کتاب‌هایی که مرا نجات داده‌اند، ورم مغزم را خوابانده‌اند و حالم را خوش کرده‌اند هیچ کدام شاهکار ادبی نبودند. هیچ کدام ...

پ.ن این یادداشت به معصومه توکلی نازنین تقدیم می‌شود که عاشق خنده‌اش، حضور سبک و ملایمش و تسهیل‌گری‌اش بین کتاب‌ها و آدم‌ها هستم.
پ.ن ۲ نویسنده امید و استعدادی ندارد که روزی کتابی بنویسد و به آنان که دوستشان دارد تقدیم کند لذا این روش نامعمول را برگزیده است.
          
            شروع کتاب واقعا عالی بود. به عنوان یک کتاب راهنمای نویسندگی با شروعش شمارو وارد یک داستان جذاب میکنه و به سمت و سوی خودش می‌کشونه(≖ᴗ≖).

کتاب خوب و جالبی بود. برای کسانی که علاقمند به نویسندگی هستند یا اوایل شروع کارشون هست نکات خیلی خوبی داره.
به طور کلی سعی می‌کنه از لحاظ روانی شمارو آماده‌ی نوشتن کنه. 

از جنبه‌های خوبش اینه که:
❖در پایان هربخش یه تیترهایی داشت تحت عنوان «استراحت بدن». تو این قسمت‌ها با تمرینایی شبیه یوگا سعی می‌کرد که ارتباط بین ذهن و بدن رو بیشتر کنه و مارو با بدنمون آشتی بده! این تمرینات فکرو آزاد میکنه و باعث میشه بر بدن خودمون تمرکز بیشتری داشته باشیم.
من که چیزی ننوشتم ولی وقتی این تمریناشو انجام میدادم لذت می‌بردم. دو سه بارم خوابیدم وسطاش😂🤦🏻‍♀️

❖در اخر هر فصل هم تمرین داره تحت عنوان: «سنگ محک». با توجه به موضوعات همون فصل یه سری تمرین میده.

❖مهم‌ترین نکنه به نظر من این بود که نیاز نیست همشو باهم و پشت‌سرهم بخونین. می‌تونین با توجه به سرفصل‌ها یا نیازتون و بدون ترتیب شروع کنین.
چون یکی از مشکلاتی که با خوندنش داشتم این بود که هرچقدر جلوتر رفت حالت تکراری به خودش گرفت. بعضی قسمت‌ها حالت شعاری داشت، توضیحات زیاد و خسته‌کننده میشد و حس می‌کردم بیشتر منتقل‌کننده‌ی تجربه‌ی خود نویسنده‌اس.
اما اگر طبق گفته‌ی خود نویسنده هرقسمتی رو که نیاز داشتین بخونین، وقت بذارین و تمریناتش رو انجام بدین، فکر نمیکنم این مشکلات براتون پیش بیاد.

چون تأکید کردم که هرقسمتی که حس می‌کنین نیاز دارین بخونین و نیازی نیست که یهویی از اول تا اخرشو سریع بخونین، فهرست کلی کتاب به این صورته و توی سه بخش نوشته شده:

✔︎بخش اول: تمرکز ذهن 
۱.ریسک ۲. اعتبار ۳.فروتنی ۴.کنجکاوی ۵.هم‌حسی ۶.پذیرش ۷.ارتباط

✔︎بخش دوم: فرایند عمیق نوشتن
آگاهی از خود _ فرایند در برابر محصول _ تن به عنوان منبع _ اجداد به عنوان منبع _ زمین به عنوان منبع _ دنیاهای درون و بیرون _ مبارزه با سایه _ مشاهده _ آگاهی و تصویر‌پردازی با تمرکز _ شخصیت‌پردازی، پرسش عمیق _ دیدگاه، من «من» نیستم _ تغییر _ رنج _ پشتکار 

✔︎بخش سوم: پذیرفتن این‌که چه و کجا هستید
ناپایداری _ تحول _ تسلیم _ انسجام _ تنهایی _ سکون