AYNAZ

AYNAZ

@Aynaz_asd

4 دنبال شده

0 دنبال کننده

یادداشت‌ها

باشگاه‌ها

باشگاه کارآگاهان

749 عضو

خورشید نیمه شب

دورۀ فعال

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

AYNAZ پسندید.
          رمان "هرچه باداباد" سومین اثر از استیو تولتز رو تموم کردم.
حقیقتا وقتی یه کتاب ۴۰۰ صفحه‌ای رو توی ۱۱ روز تموم می‌کنی، یعنی نتونستی جز وقت استراحت، زمین بذاریش.
این اثر بر پایه مفهوم رجعت ابدی نیچه نوشته شده بود و در مجموع داستانی پرکشش داشت که علیرغم سیر کمتر پرماجرایی که نسبت به کتاب اول این نویسنده- یعنی جز از کل- داشت، در هیچ جا به مخاطب این حس رو نمی‌داد که بخشی از داستان اضافه‌گویی بوده.
زندگی، مرگ و هرآنچه در حد فاصل این دو میگذره یا نمیگذره و ما میدونیم یا نخواهیم دونست، پوچ بودن اعمال حکیمانه‌پندار خالق یا نبودنش، عبث بودن زندگی فانی انسان یا چرخه‌ی باطل تولد و رجعتش، این که بالاخره می‌تونی خودخواسته از شر خودت و هم‌نوعانت خلاص بشی یا این هم یک توفیق مادام‌العمر اجباریه...
این کتاب، ذهن خواننده رو حول محور این قبیل پرسش‌ها هدایت می‌کنه و نهایتا با پایان متاثرکننده‌ش، تا مدت‌ها در خاطرتون می‌مونه.  و این هم تعجبی نداره که کتاب پر از نقل‌قول‌های جذاب و قابل تامل بود.
اینم دوست دارم اضافه کنم که حدودا ۱۰ صفحه‌ی آخر کتاب رو که می‌خوندم، موزیک بی‌کلام Partenza اثر Lino Cannavaccioulo رو پلی کرده بودم که درام عجیبی رو موقع خوندن برام رقم زد.
استیو تولتز، نویسنده‌ی منحصر به فردیه؛ این رو با خوندن اولین اثرش کاملا متوجه میشید. جز از کل کتابی بود که مطمئنم تا سالها قراره منو شیفته خودش نگه داره. اثر دومش- ریگ روان- رو هنوز شروع نکردم اما الان که "هرچه‌باداباد" تموم شده، فکر می‌کنم فرصت خوبیه.
این کتاب رو کمتر از جز از کل و (بیشتر/کمتر) از ریگ روان دوست داشتم.
کی می‌دونه :)

        

11

AYNAZ پسندید.
          رستاخیز هم پایان یافت‌.
به راستی تولستوی خداوندگار قلم بوده است وی در قلمش در چندین منصب حاضر میشود بعنوان یک مردم شناس و یا حتی یک معلم اخلاق بعنوان یک مسیحی ارتدوکس معتقد یا یک دیوانه عارف و یا حتی در جای سیاسی مارکسیست ملحد به جای اینان تولستوی به خوبی قلم می رقصاند.

اگر بخواهم عنوانی برای این کتاب انتخاب کنم به سلیقه شخصی خودم قطعا نامش این بود: چهره نگاری مردمان بیچاره در صحرای محشر روسیه تزاری ،مردمانی مفلوک،‌ به تنگنا رسیده به زانو درآمده مردمانی که سختی و سردی  و مناسبات قدرت در روسیه تزاری زانوهاشان را فلج کرده.
نبردی طبقاتی ،گنده شدن مداوم شکم های اشراف و در تضادش مکیده شدن خون فقرا 

تجملات فرانسوی و هنر بورژوازی ، لژ های سلطنتی تئاتر ، لباس هایی دوخت انگلیس ، خانه هایی درن دشت پر شده از عتیقه و کتاب و و با وسواسی عجیب که تنها میل به نمایش دارند و در مقابلشان کودکانی که از وفور گرسنگی گوشتی به تنشان نمانده ، دخمه های چوبی نم خورده که هر آن امکان دارد سقف آن گردن های ساکنان را بشکند، سفره ای کوچک به اندازه سیب زمینی خام، دست هایی دراز شده برای یک تیکه نان. تولستوی نقاش این رنج هاست.

به دقت یک مردم نگار رنج های اجتماعی را به تصویر میکشد و شمارا به زندان ها و جاده های منتهی به اردوگاه های کار سیبری میبرد و در یک کلام در این زندان ها پژمردن انسان و نفس آدمی را نشانتان میدهد اینکه چگونه برای بقا در محیطی که دولت باید برای اصلاح شما طراحی کرده باشد تبدیل به موجودی فاسق می شوید.

و شمارا میان سیاسیون میبرد آدمیانی را نشان می‌دهند که هیچ برای خود نمیخواهند و آرمان هایشان در زندگی همه چیزشان را تعریف میکند و بلعکس حتی در این میان کسانی که صرفا عاشق بازی قدرت اند کسانی که به محض انجام شدن گذار، خود میتواند تبدیل شوند به هیولاهای حکومت تزاری که خوب بعد از انقلاب روسیه نیز چنین هم شد.

در این کتاب به خوبی علل انقلاب و نارضایتی های مردمان روسیه نیز گنجانده شده.
        

33

AYNAZ پسندید.
          حالا می‌فهمم چرا بزرگترین مراسم تشیع جنازه‌ در تاریخ فرانسه از آنِ آقای هوگو است. آقای هوگو عظیم، باشکوه، ستایش‌برانگیز و ستودنی است. در برابر آقای هوگو باید سر تعظیم فرود آورد. هنوز «بینوایان» را نخوانده با همین «گوژپشت نتردام» چنان شیفته و مجذوبش شدم که از طرفی قلبم تند تند می‌زند از فکر خواندن «بینوایان» و شاهکارهای دیگرش، از طرفی قلبم سنگین است که باید با نتردام و کازیمودوی نازنینم خداحافظی کنم.

اما «گوژپشت نتردام». گمانم وقتی بچه بودم نسخه‌ی خلاصه‌ و کودکانه‌ای از این داستان را خوانده بودم، درست مثل بینوایان. و چقدر خوشحالم که الان می‌توانم نسخه‌های کامل و دست اول را بخوانم و با تمام وجود عظمت‌شان را درک کنم. ویکتور هوگو مهربان، صبور و دغدغه‌مند است و یکی از دقیق‌ترین و نکته‌سنج‌ترین نویسندگان. چنان با ظرافت به برخی جزئیات توجه می‌کند و ارتباطات معنادار میان پدیده‌ها و مفاهیمی برقرار می‌کند که ظاهراً هیچ ربطی به هم ندارند که هوش از سرت می‌پرد. برخی قسمت‌های کتاب انگار لحظه‌ای از روایت بیرون می‌آید و مطالبی را همچون مقاله‌ای تخصصی با ما در میان می‌گذارد که اتفاقاً به عمیق‌ترین شکل ممکن در خدمت داستان و اتمسفر آن است و به همین دلیل نه تنها خواننده را از حال و هوای داستانی خارج نمی‌کند، بلکه کمک می‌کند بهتر درکش کند. 

شخصیت‌های این کتاب از کلود فرولو، اسمرالدا و کازیمودو و شانتفلوری گرفته تا حتی فبوس، از ماندگارترین شخصیت‌های ادبیات‌اند به نظر من و بخشی از قلبم همیشه متعلق به کازیمودو و شانتفلوری خواهد بود. «گوژپشت نتردام» یک رمان رمانتیک تمام عیار است، با تمام مؤلفه‌هایی که این ژانر ادبی را به یاد می‌آورند؛ یک ساختمان قرون‌ وسطایی قدیمی و اسرارآمیز، موجودی تنها و بیگانه که از جامعه‌ی انسانی طرد شده است، امیال و احساسات سرکوب‌شده و ممنوعه و حس تاریکی و انزوایی که پایانی تراژیک را رقم می‌زنند. بیش از هر چیز مرا یاد «فرانکنشتاین» مری شلی می‌انداخت. هیولای فرانکنشتاین و کازیمودو از بسیاری جهات به هم شبیه بودند؛ هر دو تنها و درک‌نشده و محکوم به زیستی طردشده و در انزوا. اینکه کلیسای نتردام در این کتاب خود یک کاراکتر درست‌و‌حسابی است بی‌نظیر بود. اینجا کلیسا فقط مکانی نیست که داستان در آن رخ می‌دهد، شخصیتی‌ است که بر شخصیت‌های دیگر تأثیری فعال می‌گذارد. به لطف این کتاب آدم می‌تواند پاریس و نتردام قرون وسطی را با گوشت و پوست و استخوان لمس کند؛ همان تاریکی و خیسی و حتی بوی بد پاریس آن روزها را تجربه و شوالیه‌پرستی کورِ مردمان، نوع زیستِ کولی‌های بی‌پناه و کلیسای پوسیده و نخ‌نما را درک کند.

کازیمودو همچون موجود فرانکنشتاین یا حتی مرد فیل‌نمای لینچ یک عجیب‌الخلقه است که در جهان امروزی نیز شاید حتی همچنان پذیرفته نباشد،‌ چه برسد در یک جامعه‌ی خرافه‌پرست قرون‌وسطایی که از بدو تولد رها و بی‌پناه و از همه‌جا پس زده شده است. تنها کسی که زیر پر و بالش را می‌گیرد، شماس اعظم کلیسای نتردام، کلود فرولو، است که در نهایت سهمگین‌ترین ضربه‌ها را به کازیمودو می‌زند. از همان ابتدا می‌دانیم که پایان کازیمودو که نه حرف دیگران را می‌شنود، نه کسی تلاشی برای شنیدن حرف‌های او می‌کند، تلخ و تاریک است. اما شخصیت کلود فرولو، با تمام تلخی و گزندگی شخصیتش، تا حدی قابل‌درک است. وقتی مجبوری تمام حقانیت احساسات درونی‌ات را سرکوب کنی، معلوم است که نتیجه هیولایی می‌شود که با اعمال و رفتارش بدترین و دردناک‌ترین ضربه‌ها را به عزیزترین کسانش می‌زند. شانتفلوری زن تنها و محکوم دیگری است که تمام زندگی نکبت‌بارش را در آرزوی رسیدن به دختر از دست‌رفته‌اش می‌کند و درست در لحظه‌ی وصال همه‌چیزش را از دست می‌دهد. اسمرالدا و بز نازنینش جالی نیز درمانده و بینوا هستند. اسمرالدا یک نوجوان است؛ همان‌قدر خام و بی‌تجربه و ساده. گرچه در لحظاتی می‌تواند شجاعتی چشمگیر از خود نشان دهد، آن‌قدر ساده است و آن‌قدر حس طرد و رهاشدگی در او زیاد است و احساس دوست داشته شدن را تجربه نکرده است که حتی نمی‌تواند کسی را دوست داشته باشد که در مقابل حاضر باشد دوستش داشته باشد؛ گویی خودش را لایق دوست داشته شدن نمی‌داند.

تک‌تک شخصیت‌‌های اصلی و فرعی به اندازه پرداخت شده‌اند و روند داستان با سرعتی مناسب پیش می‌رود. نقش نتردام چنان پررنگ است که به‌نظرم تمام معماران و شهرسازان و مرمت‌کاران قطعاً باید این کتاب را دست‌کم یک بار در زندگی‌شان بخوانند. یک فصل کامل هوگو درباره‌ی نسبت چاپ، ادبیات و معماری صحبت کرده که بی‌نظیر است. هرگز آن شبی را که مشغول خواندن آن فصل بودم فراموش نمی‌کنم، از شدت زیبایی واژگان هوگو قلبم از هیجان تندتند می‌زد. هوگو معتقد است چاپ و کلمات معماری را نابود کرده‌اند، بااین‌حال زمانی که حاکمان فرانسه تصمیم داشتند نتردام ویرا‌ن‌شده را خراب کنند، هوگو با نوشتن این کتاب چنان به محبوبتش افزود که آن‌ها تصمیم گرفتند به جای تخریب مرمتش کنند. گویی برعکس ادعای هوگو، این بار ادبیات معماری را نجات داد.
        

33