Amirmahdi

تاریخ عضویت:

مرداد 1403

Amirmahdi

@Amirmahdi_AM8204

45 دنبال شده

14 دنبال کننده

یادداشت‌ها

Amirmahdi

Amirmahdi

1404/4/17

        این کتاب رو یکشنبه شب تموم کردم. 
کتاب راحت خوانی هستش و با اینکه حجم نسبتا زیادی داره (۳۵۰ صفحه) زود میشه تمومش کرد.
داستان در مورد یک دختری به نام نورا سید هستش که به خاطر تصمیماتی که در طول زندگیش گرفته حسرت های زیادی داره. حسرت کارهای نکرده و موفقیت هایی که میتونسته بدست بیاره ولی اونقدر سعی و تلاش نکرده. حالا اونقدر از زندگی ناامیده که تصمیم به خودکشی میگیره و بعدش وارد کتابخونه نیمه شب میشه که کتاب های این کتابخونه داستان های این شخصیت هستند با تصمیمات متفاوتی که نورا گرفته. داخل داستان هم مقدار به دنیاهای موازی می‌پردازه و یک فصلش تقریبا در این مورده.
نکته مثبت کتاب اینه که راجع به معنای زندگی حرف میزنه و اگه حالتون خوب نیست از زندگی کتاب حال خوب کنی هست و دیدتون رو یه مقدار ممکنه عوض کنه.
البته اونقدری که کتاب ترند شده اصلا جذاب نیست!!
تقریبا تا اواسط کتاب تعدادی از زندگی های نورا رو در حالت های دیگه تشریح می‌کنه به طوری که این نورا داره انگار اونا رو تجربه می‌کنه. بعضی از زندگی هاش که فصل های بیشتری داره یه مقدار کشش بیشتری داره.
کتاب متوسطی بود. اگه اونقدر تعریفش رو نشنیده بودم نمره بهتری میدادم.
علاوه بر این مسئله ای بود که با برادر نورا، جو داشتم. موضوعی که خیلی بهش اشاره نشد ولی مورد تایید فرهنگ ما و خیلی از جاهای دیگه نیست. چیزی که جدیدا الکی خیلی از سازنده های فیلم های خارجی مثل نتفلیکس بهش می‌پردازند و باعث میشه که گند بخوره توی داستان و الان متاسفانه به کتاب ها هم داره کشیده میشه این قضیه. برای این موضوع هم یک ستاره کم کردم.
      

4

Amirmahdi

Amirmahdi

1404/4/9

        بنظرم کتاب بدی نبود. متوسط بود. ازش خیلی تعریف شنیده بودم که خب انگار در اون حدی که گفتن نیست.
داستان تقریبا زندگی نامه نویسنده هستش که زندگی سختی داشته و پس از گذروندن پستی و بلندی ها الان به جایگاه خوبی رسیده و جراح مغز و اعصابه.
تو طول داستان درباره یه سری نکات روانشناسی صحبت می‌کنه مثل اینکه چجوری بدنمون رو آروم کنیم (به نوعی مدیتیشن) یا اینکه قلبمون رو باز کنیم و هوای اطرافیانمون رو به روش های مختلف داشته باشیم. (کمکشون کنیم، مهربانی کنیم، عشق بورزیم و...)
داخل داستان ممکنه یه سری اشاره های روانشناسی زرد هم بنظرم باشه مثلا اینکه به اون چیزی که میخوای فکر کن تا بهش برسی البته بنظرم نوشته های این کتاب دقیقا همون قانون جذب نیستن ولی بهتره که این حرفا رو با دقت بیشتری بخونیم که دچار اشتباه نشیم. من خودم یه سری جملاتش بود که دوست داشتم و هایلایت کردم ولی کاملا قبولشون ندارم و باید بهشون فک کرد. مثل اون قسمت که میگه: "هیچ شرمیدر مراقبت از دیگران یا حس کردن دردشان وجود ندارد. زیباست و من فکر میکنم دلیل زندگی ما همین است."
قسمت جالب کتاب هم ارتباط موضوعات روانشناسی که گفت با موضوعات علمی بود و اینکه خیلی از چیزهایی که توی روانشناسی میشنویم دلیل علمی دارن. مثلا 'یک عصبی به اسم واگ هست بین قلب و مغزه. و قلب از این طریق سیگنال های بیشتری به مغز میفرسته تا مغز به قلب.' که این خودش برام خیلی جالب بود و نشون میده که چرا ما برخی از کارهامون رو احساسی انجام میدهیم.
و همین دیگه:)

      

6

Amirmahdi

Amirmahdi

1404/3/31

        داستان خیلی قشنگی بود. در  ظاهر فانتزی ولی به قول نابوکف قطره ای از واقعیت.
مسخ فقط توی این داستان تو سال ۱۹۱۲ نیست بلکه دنیای ما هم پر از افراد مسخ شده است که از نزدیکترین افرادشون هم فقط به عنوان یک ابزار نگاه میکنند و بعد از اینکه دیگه براشون فایده نداشت اونو پشت در قفل شده رها می‌کنند.
داستان رو بنظرم میشه طوری دیگر هم دید. گرگور نماد افرادی است که از بدو تولد یا در طول زندگی دچار مشکلاتی میشوند و خانواده ای که مجبور است او را تحمل کند و در را به بروی باز می‌گذارد یا گرته هایی که نقش دوستانش را دارند و به او ترحم میکنند اما در آخر بدترین زخم ها میزنند. یا آن مهمانان که حکم غریبه هایی را دارند که جز رفتاری اهانت آمیز بلد نیستند.
گرگور با اینکه مسخ شده بود اما تا آخرین لحظه انسان تر از افراد دیگر بود. صبح وقتی بیدار شد اولین دغدغه اش این بود که دیر به سر کارش می‌رسد حتی پس از دیدن مدیر باز میخواست به سرکارش برود. در طول داستان هم نگران وضع مالی خانواده اش که چگونه بدون او زندگی شان را بچرخانند تا اینکه اولین ضربه را خورد وقتی که فهمید پدرش از زمان ورشکستگی مقداری پول هنوز دارد. دومین ضربه را بنظرم وقتی خورد که پدرش در ظاهری عالی در اونیفورم آبی دید. پس می‌توانست بعد از ورشکستگی نیز کار کند اما انگار تصمیم گرفته بود که از پسرش سواستفاده کند تا تبدیل به انگلی شود که از پسرش تغذیه میکند تا فربه و چاق شود.
فقط یک جای داستان برایم ابهام داشت و آن در آخر داستان بود که خدمتکار برای چه گفت: «نگران خلاص شدن از دست آن چیز نباشید، ترتیبش داده شده.» چه کار میخواست بکند؟؟
و اینکه ای کاش گرگور در آنجا که گرته ضربه نهایی اش را زد خود را به سمت در خروجی می‌رساند تا آنها بفهمند که او متوجه سخنانشان می‌شود و آن خانه را ترک می‌کرد تا شاید اینگونه خانواده اش به انسانیت بر می‌گشتند و شاید بیرون از خانه کسی پیدا می‌شد تا به او کمک کند و او را نجات دهد.
«درباره مسخ» هم در ادامه داستان آمده و نقدی از آقای نابوکف هست هم متن جالب و خوبی است. البته بیشترش همان متن کتاب است و بنظرم بهتر بود که به جای تکرار متن بیشتر توضیح می‌داد چرا که بخشی از قسمت هایش رو به شخصه متوجه نشدم مانند آن قسمت که درباره نماد «عدد سه» صحبت می‌کرد.
در کل آن هم توضیحات جالبی بود و باعث شد که بیشتر به عمق داستان پی ببرم. مانند آن بخش انتهایی داستان که زن نظافتچی پنجره را چارتاق باز میكند و در هوا گرمایی هست: «اواخر ماه مارس است، زمانی که حشرات از خواب زمستانی بیدار می‌شوند.»
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

34

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.