علی نیکوبر

علی نیکوبر

@AliNikoobar

425 دنبال شده

200 دنبال کننده

            دانشجوی دکترای حرفه‌ای پزشکی و کارشناسی ارشد بهداشت عمومی؛
دستیار پژوهشی سلامت جهانی و سیاست‌گذاری سلامت، مرکز تحقیقات عوامل اجتماعی مؤثر بر سلامت؛
دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی تهران
عضو شبکه مطالعه بار جهانی بیماری‌ها
          
AliNikoobar
www.linkedin.com/in/ali-nikoobar-91250920b
ali_nikoobar

یادداشت‌ها

        سال‌ها به این فکر می‌کردم که با «توانایی‌های فعلی» خودم در چه رشته‌ای می‌توانم مشغول به تحصیل و بعد از آن مشغول به کار شوم. نمی‌دانستم در چه کاری می‌توانم موفق‌تر عمل کنم. چنین مواردی به ذهنم می‌آمد:

- با شخصیت درون‌گرایی که من دارم، بهتر است به دنبال شغلی باشم که با آن یک گوشه بنشینم و بدون اینکه مواجهه زیادی با افراد دیگر داشته باشم، کارم را انجام دهم؛

- به دنبال شغلی که نیاز به خوانندگی، سخنرانی، معلمی و مذاکره دارد نباشم؛ چون با توجه به نظرات اطرافیان، صدای خوبی ندارم و در صحبت‌کردن نیز ضعیف هستم؛

- هرگز به سمت راه‌اندازی یک کسب‌وکار و مدیریت نروم؛ چون قدرت ریسک‌پذیری ندارم و سرمایه و ارتباطات گسترده‌ای نیز در بساط ندارم؛

با گذشت زمان، داشتم از موارد بالا اطمینان پیدا می‌کردم؛ اما متوجه موضوعی شدم که بر سردردگمی‌ام افزود. اینکه من فردی با «توانایی‌های فعلی» نیستم. در واقع، توانایی‌های من ثابت نیست و می‌توانم روز به روز، با یادگیری مطالب جدیدتر از هر حوزه‌ای که بر آن تمرکز کنم و یادگیری مهارت‌های پایه‌ای و مختص هر حوزه - حتی یادگیری خود یادگیری و حتی یادگیری تفکر - تغییر کنم. و اگر این تغییر رو به جلو باشد، «رشد» کنم. در نتیجه، از خود پرسیدم: «حالا که چنین امکانی برای رشد در هر حوزه‌ای دارم، بر کدامیک تمرکز کنم و چه مسیری برای زندگی در پیش بگیرم؟» که فهمیدم پاسخ این سؤال را نیز باید با یادگیری مباحثی مانند مسیر زندگی، استعدادیابی، مسیر شغلی، و ... و همچنین مشورت‌گرفتن و کسب تجربه در مسیر پیدا کنم.

به تدریج، در سایر مسائل زندگی نیز مکرراً با دو راهی «قابلیت تغییر و یافتن راه‌حل‌های جدید برای چالش‌ها» در مقابل «وجود ویژگی‌های ثابت و رهاکردن کاری با موانع متعدد» مواجه می‌شدم. و سعی می‌کردم راه اول را در پیش بگیرم، تا اینکه در مطالعاتم به کتاب «طرز فکر»، یکی از کتاب‌های چالش اخیر کتابخوانی طاقچه، رسیدم. کارل دوک در این کتاب، طرز فکر را به دو دسته کلی تقسیم می‌کند: «طرز فکر رشد» و «طرز فکر ثابت»، و ذکر می‌کند که هر کدام از ما، ممکن است در مسائل و موقعیت‌های مختلف، از حوزه کسب‌وکار و رهبری گرفته تا روابط عاطفی، تعلیم و تربیت و مربی‌گری ورزشی، هر یک از این دو طرز فکر را اتخاذ کنیم.

«در یکی از این دو جهان، شکست به معنای وجود موانع، گرفتن نمره بد، باختن در یک تورنمنت، اخراج‌شدن و مورد بی‌اعتنایی قرارگرفتن است. به این معناست که باهوش یا بااستعداد نیستید. اما در جهان دیگر، شکست به معنای رشدنکردن است، به معنای نرفتن به دنبال آن چیزهایی است که برایتان ارزشمندند. و به معنای شکوفا نکردن توانایی‌هایتان است!»

«همه مردم الگویی دارند، الگویی که در لحظات بحرانی زندگی، راه را به آن‌ها نشان داده‌است. این کودکان الگوهای من بودند. آن‌ها آشکارا چیزی می‌دانستند که من از آن مطلع نبودم و مصمم شدم که از آن سر در بیاورم تا نوع طرز فکری ر ا که می‌تواند «شکست» را به یک «موهبت» تبدیل کند، درک کنم. آن‌ها چه می‌دانستند؟ آن‌ها می‌دانستند که ویژگی‌های انسان، مانند مهارت‌های فکری از طریق تلاش قابل پرورش یافتن است و این چیزی بود که انجام می‌دادند؛ یعنی باهوش‌تر می‌شدند. نه‌تنها با شکست دلسرد نمی‌شدند، بلکه حتی فکر نمی‌کردند که در حال شکست‌خوردن هستند. آن‌ها فکر می‌کردند که در حال یادگیری‌اند.»

امیدوارم بتوانید در جهانی زندگی کنید که شکست در آن، به معنای رشدنکردن است...
      

31

        چه زمانی خود را محبوب خواهید دانست؟ و چه زمانی احساس طرد شدن می‌کنید؟

چه زمانی خود را خوشبخت خواهید دانست؟ و چه زمانی احساس بدبختی می‌کنید؟

چه زمانی خود را موفق خواهید دانست؟ و چه زمانی احساس ناکامی می‌کنید؟

چه زمانی خود را توانمند خواهید دانست؟ و چه زمانی احساس ناتوانی می‌کنید؟ در چه زمینه‌هایی؟

در مواجهه با دل‌شکستگی چه می‌کنید؟

در مواجهه با سختی‌ها چطور؟ چه چیزی را سختی می‌دانید؟

این‌ها سؤالاتی است که ممکن است بارها در بازه‌های مختلف زندگی به سراغ ما آمده باشد (یا بهتر است بگویم ذهن ما سراغشان رفته باشد).

روش شما (یا شاید هم ذهن شما) برای پاسخ به این سؤالات چه بوده؟

آیا از باورهایی که به طور عام در مورد هر یک از آن‌ها شکل گرفته پیروی کرده‌اید؟

آیا از منابع موجود، اعم از کتاب‌ها، مقالات و فیلم‌ها، در حوزه‌های تخصصی مختلف استفاده کرده‌اید؟

آیا با تفکر نقادانه در باورها و منابع به نتیجه رسیده‌اید؟

یا اینکه خود با استدلال‌های عقلی در شواهد و سایر تجربه‌ها به نتیجه‌ای رسیده‌اید؟

آلن دوباتن در کتاب «تسلی‌بخشی‌های فلسفه»، یکی از کتب فلسفی معرفی‌شده در چالش کتابخوانی طاقچه، در هر کدام از موضوعات بالا به شما تسلی می‌بخشد. او در این کتاب، از دیدگاه‌های فلاسفه مختلف و زندگی آن‌ها می‌گوید و سعی می‌کند روش‌هایی را برای بررسی گزاره‌ها یاد دهد.

«خوشبختی، فهرستی اپیکوری از دارایی‌های لازم: ۱. دوستی، ۲. آزادی، ۳. تفکر»

«تفکر: برای اضطراب، درمان‌های معدودی وجود دارد که بهتر از تفکر باشند. با نوشتن مشکل روی کاغذ یا حرف‌زدن از آن در مکالمه، اجازه می‌دهیم ویژگی‌های اصلی آن ظاهر شود و با شناخت ماهیتش، اگر نه خود مشکل، ولی ویژگی‌های آزاردهنده ثانویه‌اش - گیجی، سردرگمی، جابجایی و تحیر - را برطرف کنیم.»

«البته بعید است که ثروت هرگز کسی را بدبخت کند. ولی اصل استدلال اپیکور این است که اگر پول داشته باشیم ولی از نعمت دوستان، آزادی و زندگی تحلیل‌شده [تفکر] محروم باشیم، هرگز واقعاً خوشبخت نخواهیم بود. و اگر از این سه نعمت برخوردار باشیم ولی پول نداشته باشیم، هرگز بدبخت نخواهیم بود.»

امیدوارم این پست برای شما مفید بوده باشد؛ اما شاید ممکن است بپرسید چرا از موضوعات بالا، فقط سؤال مطرح کردم و هیچ توضیحی در مورد هیچ کدام از آن‌ها ندادم. واقعیتش، تا اینجا، به این نتیجه رسیده‌ام که طرح سؤالات کلی و جزئی بعضاً مهم‌تر از در اختیار گذاشتن استدلال‌های آماده است. شاید یکی از دلایلش این باشد که فکر را به جریان می‌اندازد و فرد را برای استفاده از قوه تفکر توانمند می‌کند. البته که این مورد هم نیاز به یادگیری روش خاص خود دارد تا بهینه نتیجه دهد.
      

37

        با احترام به همه دوستانی که در فضای مجازی مطالب طولانی می‌نویسند و کامنت‌ طولانی می‌گذارند، گاهی اوقات حس می‌کنم هرگز حوصله خواندن آن‌ها را ندارم (البته، خودم هم یکی از شما هستم؛ الآن هم در حال نوشتن یک یادداشت ۵۰۰ کلمه‌ای هستم). در عوض، سعی می‌کنم خیلی سریع از روی این مطالب رد شوم و ایده اصلی آن‌ها را بگیرم یا اینکه مطالب خیلی کوتاه را بخوانم. این تجربه‌ای است که من تا چند وقت پیش داشتم؛ اما جدیداً تجربه‌ای دیگر پیدا کردم...

تجربه جدیدم وقتی شروع شد که یکی از دوستانم، در مورد یکی از موضوعات مورد علاقه من، مطلبی از سایت متمم فرستاد. این بار دیگر نمی‌توانستم آن را نادیده بگیرم و از رویش رد شوم؛ چون واقعاً به خواندن و یادگیری آن نیاز داشتم. چند بار دیگر این حالت تکرار شد؛ دوستم چند بار مطالبی می‌فرستاد که با وجود طولانی‌بودن، نیاز به خواندن آن‌ها داشتم. کم‌کم متوجه نکته جالبی شدم، اینکه هر چقدر مطالب کوتاه‌تر بیشتری می‌خوانم، رغبتم به این کار بیشتر می‌شود و حوصله‌ام برای خواندن مطالب طولانی کمتر و هر چقدر مطالب طولانی‌تر بیشتری می‌خوانم، خواندن آن‌ها برایم راحت‌تر می‌شود (البته، کم‌کم به این نکته در دیگر حوزه‌های زندگی نیز رسیدم).

این تجربه باعث شد دقت بیشتری به افرادی که روزانه با آن‌ها مواجه می‌شدم بکنم. بعضی از آن‌ها، افراد عمیق‌تری بودند و افکار بزرگ‌تری داشتند؛ ویژگی مشترک‌شان این بود که کتاب‌های زیادی می‌خواندند و در آن‌ها عمیق می‌شدند و این کتاب‌ها کم‌کم ذهن آن‌ها را پرورش می‌داد و وسعت دیدگاه و عمق فکر آن‌ها را افزایش. فعالیتشان در فضای مجازی هم اینگونه بود که مطالب مفصل از کانال‌هایی خاص را می‌خواندند. همچنین، بعضی دیگر، هر چند کتابی هم آنچنان نمی‌خواندند؛ اما در افکار خود به زیبایی غرق می‌شدند، طرز فکری زیبا داشتند و مدام از مفاهیم عمیقی سخن می‌گفتند.
مدت‌ها به این فکر می‌کردم که چه می‌شود که اینطور می‌شود و این عمیق‌شدن‌ها از کجا ناشی می‌شود. تا اینکه در کتاب «کم‌عمق‌ها: اینترنت با مغز ما چه می‌کند؟» اثر نیکلاس کار - یکی از کتاب‌ها چالش کتابخوانی طاقچه - متوجه سازوکار تغییر مغز بر اثر ارتباطش با فناوری شدم. این کتاب، علاوه بر توضیح دقیق علمی این سازوکار، تغییرات ذهن و رفتار انسان‌ها بر اثر اختراعات مختلف در تمام طول تاریخ را شرح می‌دهد و مثال‌های مختلفی نیز می‌زند.

بعداً به مثال‌های دیگری نیز در زندگی خودم و دیگران فکر کردم:

- مدت‌ها اینگونه بودم که همواره هندزفری در گوش می‌گذاشتم و برای استفاده حداکثری از وقت، به چیزهای مختلف گوش می‌دادم (جدیداً بجای اینکار، بخشی از این اوقات را به فکر کردن نیز اختصاص می‌دهم).
- مدت‌ها اینگونه بودم که حوصله خواندن هیچ کتابی نداشتم و نیازی هم برای اینکار احساس نمی‌کردم (جدیداً، سعی می‌کنم ۶۰ الی ۷۰ کتاب در سال بخوانم).
- مدت‌ها اینگونه بودم که اگر کتابی می‌خواندم، حوصله یادداشت‌برداری و انجام تمرینات آن کتاب یا فکر کردن به محتوا نداشتم (جدیداً، تمام این‌ها برعکس شده).

شما چه مثال‌هایی از این دست در زندگی خود تجربه کرده‌اید یا می‌کنید؟ آیا متوجه تغییری در آن هم شده‌اید؟

      

60

        بعد از حدود ۱۱ سال، این اولین تجربه مجدد من در خواندن رمان است. در واقع، آخرین رمانی که خوانده بودم، برمی‌گردد به زمانی که ۱۲ ساله بودم؛ در آن زمان، از کتابخانه مدرسه رمان‌های ترسناک آر ال استاین را می‌خریدم و تند تند می‌خواندم. بعد از آن زمان، تا سال گذشته، با دنیای کتاب‌ها خداحافظی (یا شاید هم قهر) کرده بودم. دقیقاً نمی‌دانم چه عواملی باعث این قضیه شده بود؛ اما می‌توانم به عدم احساس نیاز به کتاب‌خواندن، احساس نداشتن وقت کافی برای کتاب‌خواندن در کنار کارهای دیگری مانند درس، و احساس بی‌فایده‌بودن نسبت به کتاب‌ها اشاره کنم. سال گذشته، به واسطه در کنار هم قرار گرفتن چند عامل (که یکی از آن‌ها شرکت در المپیاد مدیریت نظام سلامت و قرار گرفتن در حالت اجباری خواندن حدود ۲۰۰۰ صفحه منبع خارج درسی و عامل دیگر، احساس نیاز به توسعه مهارت‌ها بود)، دوباره وارد دنیای کتاب‌ها شدم، البته خیلی جدی‌تر از قبل. عمده کتاب‌هایی هم که می‌خواندم، در حوزه رشد فردی بودند. اگر از ابتدای عمر تا ابتدای سال گذشته، مجموعاً ۲۰کتاب غیردرسی خوانده بودم، تنها از ابتدای سال گذشته تا کنون، حدود ۷۰ کتاب غیردرسی خواندم، که رمانی در میان آن‌ها به چشم نمی‌خورد. در ماه جاری، اولین رمان جدی خود بعد از گذشت مدت‌ها، یعنی رمان «ستاره شیطان» اثر یو نسبو، را با پا در میانی چالش کتابخوانی طاقچه، خواندم. فضای جدیدی برایم داشت؛ توصیف وقایع و جزئیات افراد و صحنه‌ها زیبا بود. در قسمت‌هایی از کتاب، به نکاتی در روابط بین‌فردی و نکاتی در خصوص فراز و نشیب‌های زندگی هم اشاره می‌شد. برای مثال، در بخشی از کتاب، واقعیتی را به تلخی اشاره کرده است:

«عطش شدید داشتم؛ ولی با چشمان خودم دیدم که آن مأمور پلیس از کافه خارج شد. تشنه‌ها به آب نیاز دارند. آب باران، آب رودخانه و حتی آب، در زمان جنینی.

او مرا ندید. تلوتلوخوران خودش را به سر خیابان رساند و تلاش کرد یک تاکسی بگیرد. هیچ‌کس برای سوارکردن او تمایل نداشت. مثل روحی سرگردان بود که در انتظار ورود به سرزمین مردگان به سرمی‌برد. خودم هم سابقه‌ی چنین تجربه‌ای ا دارم. گام آدم در آستین خود مار پرورش می‌دهد. آدمی که دائم در زندگی به دیگران کمک کرده، گاه با یک شکست، خود نیازمند کمک می‌شود. گاه یک نفر بر روی صورت شما تف می‌اندازند؛ ولی وقتی شما قصد تلافی دارید، هیچ‌کس را نمی‌یابید که بر روی صورت او تف بیندازید. در این مواقع، باید در کمال آرامش به اقدامات آتی اندیشید. نکته‌ی اسف‌بار این‌جاست: گاه راننده تاکسی‌ای که به آدم سرگردان ترحم می‌کند، گلویش توسط مسافر بریده می‌شود.»

در کنار این‌ها، سیر داستانی که از شخصیت‌های مختلف شروع می‌شود و نهایتاً همه به یک داستان مشترک ختم می‌شود نیز برایم جالب بود. شاید این توصیفات، برای کسی که سال‌ها ست کتاب (بخصوص رمان) می‌خواند ابتدایی به نظر برسد. اما همین است؛ من اولین بار است که بعد از مدت‌ها به صورت جدی وارد دنیای رمان شدم. انگار، بعد از خواندن این رمان، نسبت به خواندن رمان‌ها و گنجاندن آن‌ها در قسمتی از برنامه کتابخوانی خود احساس نیازی پیدا کردم. نکته جالب دیگر این است که چند روز پیش، به هنگام تولید محتوای گروهی در خصوص یک موضوع، تفاوت طرز فکر و توصیف پدیده‌ها را میان خودم (خواننده کتاب‌های رشد فردی) و یک نفر دیگر (احتمالاً خواننده حرفه‌ای رمان‌) دیدم و زیبایی نگارش او را حس کردم. این آشتی با دنیای کتابخوانی (و جدیداً دنیای رمان‌ها) تجربه‌ای جدید برای من است، و من مدتی است که ریسک تجربه خیلی از کارها و مسیرهای جدید را می‌پذیرم، ریسکی که می‌تواند کمتر از ریسکِ از دست دادن فرصت بر اثر تجربه‌نکردن آن‌ها باشد.
      

24

        «احتمالاً تاکنون به این صحنه برخورد کرده‌ای که به آشپزخانه بروی و ببینی که مایکروویو روی ثانیه ۴ یا ۷ متوقف شده و درب آن باز گذاشته شده است. بنظرت این نشان از چه دارد؟» این‌ها جملاتی است که یکی از هم‌خوابگاهی‌هایم حدوداً سه ماه پیش به من گفت و پرسشی که در انتها مطرح کرد. آن زمان، پاسخ من و خودش این بود که «خب، جالب است. نشان از عجله زیاد و صبر کم دارد، نشان از اینکه چقدر بعضی‌ها کمبود وقت دارند که نمی‌توانند منتظر باشند تا آن ۴ ثانیه هم به پایان برسد».

اما شاید اگر فرد دیگری، در مکان و زمان دیگری، دوباره آن پرسش را مطرح کند، پاسخ ما چنین باشد: «خب، جالب است. نشان از عجله زیاد و صبر کم دارد، نشان از اینکه چقدر بعضی‌ها کمبود وقت دارند که نمی‌توانند منتظر باشند تا آن 4 ثانیه هم به پایان برسد. اما صبر کن؛ ما هم نباید در پیدا کردن علت این مسأله عجول باشیم. شاید این افراد بی‌تقصیر باشند. شاید این نشان از درگیری خیلی از این افراد در روزمرگی‌های این سبک زندگی یا فرهنگ باشد. سبک زندگی‌ و فرهنگی که بر اساس رسیدن به یک زندگی بهتر و با آسایش بیشتر طرح‌ریزی شده. در این سبک زندگی، ما به دنیا می‌آییم تا بزرگ شویم، تحصیل کنیم، ورزش کنیم، نقاشی کنیم، و هر کار دیگری کنیم تا دانش و مهارتی به ما افزوده شود. سپس، با ورود به دانشگاه و فراغت از تحصیل، با این دانش و مهارت، کاری پیدا کنیم و با آن کار، درآمدی داشته باشیم و با آن درآمد، زندگی خوبی تشکیل بدهیم و آن را با خرید کالاهای بیشتر توسعه بدهیم تا به زندگی بهتر و آسایش بیشتری دست پیدا کنیم.»

و ادامه می‌دهم: «در این سبک زندگی، کسب دانش و مهارت وسیله‌ای است برای ورود به دانشگاه و فراغت از تحصیل، دانشگاه و فراغت از آن وسیله‌ای برای یافتن کار تضمینی، کار تضمینی وسیله‌ای برای درآمد و به همین ترتیب. اگر دقت کرده باشی، صحبت‌های روزمره اکثر افراد هم همین است، و هیچ کدام تقصیری نداریم؛ چون زندگی را اینطور برایمان تعریف کرده‌اند. البته، این تعریف با تعاریف نوشتاری دیگر فرق دارد، این تعریفی دیداری و در عمل است. ما هر روز می‌بینیم که خودمان علاوه بر موارد بالا، حتی از ارتباطات با دیگران، احترام به دیگران، کمک به دیگران، کمک به محیط زیست، احترام به طبیعت، گرفتن مدارج عالی، پوشیدن لباس خوب، و خیلی دیگر از کارها، به عنوان وسیله‌ای برای منافع و درآمد بیشتر برای خود استفاده می‌کنیم.»

البته، در این میان، به این هم اشاره می‌کنم که تمام این موارد و تمام این وسیله قرار دادن‌ها به خودی خود اشکالی ندارد و نمی‌توان تمام آن را نفی کرد؛ اما زندگی فقط همینه؟

این پرسشی هست که دیدگاه من درموردش پس از خواندن کتاب «سه‌شنبه‌ها با موری» بعد از آشنایی با «چالش کتابخوانی طاقچه»، تکمیل شد.

«خیلی‌ها زندگی بی‌معنایی دارند. به نظر نیمه‌خواب می‌رسند، حتی وقتی کاری را می‌کنند که به نظرشان مهم است. به این دلیل که آن‌ها دنبال چیزهای اشتباهی هستند. برای اینکه به زندگی خود معنا ببخشید باید دیگران را عاشقانه دوست بدارید، خودتان را وقف دنیای اطرافتان کنید و چیزهایی خلق کنید که به زندگی شما معنا و مفهوم ببخشد.» این‌ها جملاتی از استاد موری شوارتز است که در یاد میچ مرور می‌شدند.
      

32

         «از آینده خود می‌ترسم، از اینکه شاید نتوانم به جایی در زندگی برسم.»
 «از ورود به حوزه سرمایه‌گذاری می‌ترسم؛ دوستی را می‌شناسم که وامی مناسب گرفت، سرمایه‌گذاری کرد و به شدت ضرر کرد.»
 «از سخنرانی مقابل یک جمع می‌ترسم؛ بارها شده که اشتباهات زیادی در سخنرانی خود داشته‌ام و احتمالاً نزد دیگران به تمسخر گرفته شده‌ام.»
 «از اشتباه‌کردن می‌ترسم؛ در این صورت، دیدگاه دیگران نسبت به من تغییر خواهد کرد. آن‌ها راجع به من چه فکری خواهند کرد؟»
 «از آزمون ماه آینده می‌ترسم؛ اگر نتوانم برای آن بخوانم چه؟ اگر نتوانم نمره قبولی بگیرم چه؟ در این صورت، چه اتفاقی خواهد افتاد؟»

جملات بالا، صحبت‌هایی است که در چند ماه اخیر از گوشه‌وکنار به گوشم خورده‌است، که تا حد زیادی، میان همه ما رایج است. کلیدواژه‌ای که در تمام آن‌ها تکرار شده‌است، «ترس» می‌باشد. و نکته‌ای که در صحبت‌ها پنهان مانده و از واکاوی ادامه آن‌ها مشخص می‌شود این است که ما ذکر می‌کنیم که از چیزی می‌ترسیم؛ در حالی که در واقع، از سرانجام آن می‌ترسیم. به عبارتی، بدلیل ترس از سرانجام کاری، از آغاز آن کار نیز می‌ترسیم. و کاملاً آن را رها می‌کنیم.

بگذارید حالا چند سؤال نیز در این خصوص مطرح کنیم:

 «چرا باید آغاز یک کار را به دلیل ترس از سرانجام آن رها کنیم؟»
 «اصلاً چرا باید احتمال دهیم که سرانجام کاری مطلوب نخواهد بود؟»
 «ترسیدن از سرانجام یک کار، چه پیامدهایی برای ما و کار ما خواهد داشت؟»
 «ممکن است اگر کاری را با آرامش و دقت انجام دهیم، سرانجام آن نیز مطلوب شود و در نتیجه، ترس از سرانجام آن نیز برای دفعات بعد از بین برود؟»

چند ماه پیش، برای آزمون ورودی یک دوره مطالعه می‌کردم. منبع آزمون ورودی، حدوداً ۲۰۰۰ صفحه بود و طبق محاسبه‌ای که کردم، نهایتاً می‌توانستم ۵۰۰ صفحه از آن را بخوانم. در نتیجه، نگرانی و ترس من روز به روز بیشتر شد. با آن حد از نگرانی و ترس، دیگر تقریباً هیچ کاری را نمی‌توانستم درست انجام دهم. همواره ذهنم درگیر بود و به این فکر می‌کردم که «ممکن است قبول نشوم و مجبور شوم سال بعد شرکت کنم؛ سال بعد زودتر شروع می‌کنم و بهتر می‌خوانم، و ...». حتی آن زمان، نمی‌توانستم بازی‌های فکری‌ای که روزمره انجام می‌دادم، با کارآیی قبلی انجام دهم؛ نمراتم در آن‌ها هم به شدت افت کرده بود.

دو روز که از این وضعیت گذشت، تصمیم گرفتم بنشینم، منطقی فکر کنم و افکارم را روی کاغذ بنویسم:

 این نگرانی و ترس، عملکرد مرا مختل کرده‌است؛ اگر با این وضعیت پیش بروم، حتی نمی‌توانم برای همین آزمونی که نگرانش هستم بخوانم.
 نهایتاً مجبورم که آزمون را بدهم، و هیچ راهی برای رهایی از آن نخواهم داشت.
 تا جایی که فرصت می‌کنم، می‌خوانم و به هیچ چیز دیگر فکر نمی‌کنم. این تنها کاری است که می‌توانم در این وضعیت انجام دهم.
 احتمالاً باقی شرکت‌کنندگان نیز در وضعیتی مشابه من قرار داشته باشند؛ آزمون پیش‌رو نیز رقابتی است.

بعد از این تفکر، تنها به نتایج خوب فکر می‌کردم و منبع را تا جایی که می‌توانستم مطالعه می‌کردم. در پایان نیز، رتبه دوم آزمون ورودی شدم.

در حال حاضر، این شرایط برای اکثر کارهایی که وارد آن‌ها می‌شوم صادق است و همواره جمله‌ای را به یاد می‌آورم که نگرانی و ترسم را از بین می‌برد، جمله‌ای از ژاوی هرناندز در مستند «توپ را بگیر؛ توپ را پاس بده.»:

"It's not about the results but how you play. And then, if you do that well, the results will come."

در چالش کتابخوانی طاقچه، با کتابی آشنا شدم به نام «فلسفه ترس»، اثر لارس اسوندسن، که این مفاهیم پیرامون ترس و مفاهیمی فراتر را توضیح می‌دهد:

«در فرهنگ ترس و فرهنگ قربانیان، مفهوم پیشرفت امری محال است. حداکثر چیزی که می‌شود فکرش را کرد این است که شاید بتوان جلوی هر چه بدتر شدن اوضاع را گرفت. اگر کسی این احساس را نداشته باشد که زمام زندگی‌اش را در دست دارد و به خودش هم اعتماد نداشته باشد که می‌تواند جهان را جای بهتری برای زیستن کند، آینده اصلاً نمی‌تواند جذاب و جالب باشد.»

«مسأله از میان بردن ترس نیست. ترس بوده و همیشه هم خواهد بود؛ اما شاید تنها معنای آن این باشد که اینجا در این زندگی چیزهایی هستند که برای ما معنا دارند و عزیز هستند. آنچه ترس را برمی‌انگیزد نگرانی از چیزهایی است که زندگی ما و دیگرانی را که برای ما مهم هستند تهدید می‌کنند. اف. ایچ. بردلی، فیلسوف بریتانیایی، می‌‌گوید: «انسانی که دیگر نمی‌ترسد دیگر به چیزی اهمیت نمی‌دهد.» اگر چه ترس می‌تواند چنان فراگیر شود که همه آنچه را که به زندگی ما معنا می‌بخشد ویران کند و تأثیری خردکننده داشته باشد، اما، از سوی دیگر، امید را هم داریم که خوشبینانه است، اعتمادبخش است، فعال است، و رهاکننده. امید می‌تواند ما را بربکشد و ترس می‌تواند غرقمان کند.»

در قسمتی از کتاب هم، نویسنده توضیح می‌دهد که در بعضی موارد، ترس بیش از حد و به دنبال آن ایجاد امنیت می‌تواند با سلب آزادی و ایجاد محدودیت، مانع یادگیری و پیشرفت شود. این وضعیتی است که در برخی خانواده‌ها، برای فرزندان ممکن است رخ دهد.

امیدوارم همواره با حد معقولی از ترس (در حد ایجاد دغدغه نسبت به حل مسائل) و آرامش و امیدواری مسیر پیشرفت را برای خود هموار کنیم...
      

28

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.