معرفی کتاب بال هایت را کجا جا گذاشتی؟ اثر عرفان نظرآهاری

بال هایت را کجا جا گذاشتی؟

بال هایت را کجا جا گذاشتی؟

عرفان نظرآهاری و 1 نفر دیگر
4.2
41 نفر |
8 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

102

خواهم خواند

12

ناشر
افق
شابک
9789643692000
تعداد صفحات
48
تاریخ انتشار
1398/6/26

توضیحات

        خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت:«یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دوبرای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم، بال ها یت را کجا جا گذاشتی؟» 

انسان دست بر شانه ها یش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آن وقت رو به خدا کرد و گریست.                                              (از متن کتاب) 

عرفان نظرآهاری، کارشناس ارشد ادبیات فارسی، تا کنون جوایز بسیاری از جمله جایزه ی کتاب سال وزارت ارشاد را از آن خود کرده است.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به بال هایت را کجا جا گذاشتی؟

لیست‌های مرتبط به بال هایت را کجا جا گذاشتی؟

یادداشت‌ها

          برایم بسیار دوست‌داشتنی و الهام بخش بود🌿
لطیف، عمیق و در عین حال قابل‌فهم.
کتاب در واقع روایت «گفتگوهای عاشقانه خدا با چند آفریده‌ هستی» است؛ از مورچه و کرم شبتاب و کلاغ و گوسفند گرفته تا انسان.
بخشی از به‌دلنشین‌هایِ کتاب را می‌نویسم:

«ایمان، ترانه آدمی‌ست. قناری بی‌ترانه می‌میرد و آدمی بی‌ایمان.»

«و به یاد دارم که فرشته‌ای به من گفت: “جهان آکنده از فرستاده و پیغمبر و مرسل است، اما همیشه کافری هست تا باران را انکار کند و با گل بجنگد، تا پرنده را دروغگو بخواند و باد را مجنون و دریا را ساحر. اما هم امروز ایمان بیاور که پیغمبر آب و رسول باران و فرستاده باد، برای ایمان آوردن تو کافی است…”»

و گفتگوی خدا با کلاغی که فکر می‌کرد لکه‌ی زشتِ هستی است: «عزیز من! صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای آن نیست. اما فرشته‌ها با صدای تو به وجد می‌آیند. سیاه کوچکم! بخوان فرشته ها منتظرند.»
و «تو سیاهی. سیاه چونان “مُرکب” که زیبایی را از آن می‌نویسند. و زیبایی‌ات را بنویس. اگر تو نباشی، آبی من چیزی کم خواهد داشت. خودت را از آسمانم دریغ نکن.»

و صحبت خدا با مورچه‌ای که می‌دانست تنها نقطه‌ای است که بود و نبودش را کسی نمی‌فهمد: «اما نقطه، سرآغاز هر خطی‌ست.» و در ادامه باز خدا می‌گوید: «اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست، در نبودنت کارِ این کارخانه ناتمام است.»

و در جایی دیگر، خدا  به سوسکِ ناامید و تنها و دوست‌نداشتنی می‌گوید: «دوست داشتن یک گل، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندان سختی نیست. اما دوست داشتن “تو” کاری دشوار است. دوست داشتن، کاری‌ست آموختنی؛ و همه کس، رنج آموختن را نمی‌برد.»

و قصه ماهی کوچکی که دچارِ آبی بی‌کران بود و آرزویش این بود که روزی به دریا برسد و در نهایت در اشک‌هایش غرق شد، ولی نمی‌دانست تمامِ عمرش را درونِ آرزویش می‌زیسته…

و پرنده‌ای که روزی انسان را با پرنده‌ها اشتباه گرفت و به انسان گفت: «راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ نمی‌دانی توی آسمان چه‌قدر جای تو خالی‌ست.» و انسان ته‌ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمی‌دانست چیست. شاید یک آبیِ دور. یک اوج دوست‌داشتنی.
        

33