یادداشت ریحانه سادات صدر

        برایم بسیار دوست‌داشتنی و الهام بخش بود🌿
لطیف، عمیق و در عین حال قابل‌فهم.
کتاب در واقع روایت «گفتگوهای عاشقانه خدا با چند آفریده‌ هستی» است؛ از مورچه و کرم شبتاب و کلاغ و گوسفند گرفته تا انسان.
بخشی از به‌دلنشین‌هایِ کتاب را می‌نویسم:

«ایمان، ترانه آدمی‌ست. قناری بی‌ترانه می‌میرد و آدمی بی‌ایمان.»

«و به یاد دارم که فرشته‌ای به من گفت: “جهان آکنده از فرستاده و پیغمبر و مرسل است، اما همیشه کافری هست تا باران را انکار کند و با گل بجنگد، تا پرنده را دروغگو بخواند و باد را مجنون و دریا را ساحر. اما هم امروز ایمان بیاور که پیغمبر آب و رسول باران و فرستاده باد، برای ایمان آوردن تو کافی است…”»

و گفتگوی خدا با کلاغی که فکر می‌کرد لکه‌ی زشتِ هستی است: «عزیز من! صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای آن نیست. اما فرشته‌ها با صدای تو به وجد می‌آیند. سیاه کوچکم! بخوان فرشته ها منتظرند.»
و «تو سیاهی. سیاه چونان “مُرکب” که زیبایی را از آن می‌نویسند. و زیبایی‌ات را بنویس. اگر تو نباشی، آبی من چیزی کم خواهد داشت. خودت را از آسمانم دریغ نکن.»

و صحبت خدا با مورچه‌ای که می‌دانست تنها نقطه‌ای است که بود و نبودش را کسی نمی‌فهمد: «اما نقطه، سرآغاز هر خطی‌ست.» و در ادامه باز خدا می‌گوید: «اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست، در نبودنت کارِ این کارخانه ناتمام است.»

و در جایی دیگر، خدا  به سوسکِ ناامید و تنها و دوست‌نداشتنی می‌گوید: «دوست داشتن یک گل، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندان سختی نیست. اما دوست داشتن “تو” کاری دشوار است. دوست داشتن، کاری‌ست آموختنی؛ و همه کس، رنج آموختن را نمی‌برد.»

و قصه ماهی کوچکی که دچارِ آبی بی‌کران بود و آرزویش این بود که روزی به دریا برسد و در نهایت در اشک‌هایش غرق شد، ولی نمی‌دانست تمامِ عمرش را درونِ آرزویش می‌زیسته…

و پرنده‌ای که روزی انسان را با پرنده‌ها اشتباه گرفت و به انسان گفت: «راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ نمی‌دانی توی آسمان چه‌قدر جای تو خالی‌ست.» و انسان ته‌ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمی‌دانست چیست. شاید یک آبیِ دور. یک اوج دوست‌داشتنی.
      
556

33

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.