ریحانه سادات صدر

ریحانه سادات صدر

@reyhi_sadr
عضویت

تیر 1404

33 دنبال شده

7 دنبال کننده

                عکاسِ اهل گشت و گذار در عوالم مَعنا،
کمی خیالپرداز و گُم‌گَشته،
 نگارگرِ آیَنده :)
              
https://t.me/parvazOraz
https://t.me/parvazOraz

یادداشت‌ها

        اسم و توضیحات کتاب -مرا که دوستدار قصه ها و روایت های وطنی هستم-، وسوسه می‌کرد! بنابراین، نسخه صوتی «ایرانی ‌تر» را با تردید از فیدیو تهیه کردم.
امتیازش این بود که خود نویسنده، کتابش را می‌خواند و شنیدن بغض و شادی نهفته در صدایش، هیجان‌زده‌ام می‌کرد!
اگر کتاب را بخواهم در حد جملاتی جمله فشرده کنم می‌گویم:
این کتاب زندگی‌نامه خانم “نهال تجدد” نویسنده و پژوهشگر ایرانی است. از آشنایی با همسر فرانسوی‌اش «ژان کلود کریر” رمان‌نویس، فیلمنامه‌نویس و نمایشنامه‌نویس، از سفرهایشان گرداگرد زمین و تا تولد دخترشان “کیارا” و…
در واقع در این کتاب، نویسنده توضیح می‌دهد که چگونه با همسر خارجی‌اش و در آن دیارِ غریبه، “ایرانی تر” شده است!

در این کتاب، شما شاهد مقایسه هستید. مقایسه زورِ دل و عقل، مقایسه خون‌گرمی ایرانیان و غیر ایرانیان -که در این کتاب، با  عنوان “انیران” از آن یاد شده_، مقایسه رفتار کادر درمان اینجا و آنجا و خیلی چیزهای دیگر. که در اکثر موارد بطور منصفانه‌ای «ایران» پیروز است. 
این میهن‌دوستی زنی که سالیان دراز  مقیم فرانسه بوده، برایم دوست‌داشتنی است. اینکه تماما ذوب نشده در فرهنگ غریبه. همچنان امام رضا را دوست دارد، اشعار مولانا را ترجمه و تفسیر می‌کند، به دیدار شهدای بهشت‌ زهرا می‌آید و خلاصه همچنان بند اتصالش به وطن‌ را حفظ کرده‌است.

در این کتاب از همه‌چیز می‌شنوید! [یا می‌خوانید!] 
از شجره‌نامه نویسنده، از صحنه اجرای نمایش‌های ژان‌ کلود،  از شمس و مولانا، از تئاتر مهاباراتا، از معابد بودا در هند، از پشت صحنه فیلم‌های عباس کیارستمی، از صحنه تعزیه‌های ماه محرم، از کلاس های ادبیات استاد شفیعی کدکنی، از موبدان زرتشتی و کتاب اوستا، تا آن هدیه شهید ساکن بهشت زهرا و خیلی چیزهای دیگر! 

نسخه صوتی نسبتا طولانی بود و در حین انجام دادن ژوژمان‌ام -یک روزه- گوش دادم‌. غرق خاطره‌هایش شدم. 
اما گاهی توضیحات مفصل بود، اسامی بسیار زیادی وارد مغزت می‌شد و سردرگم می‌شدی. اما قلم شیرین و شاعرانه خانم تجدد تو را وادار به ادامه دادن می‌کرد.
در مجموع راضی‌ام از شنیدنش و دوستش داشتم. اما راستش،  شاید فقط یکبار برای شنیدنش کافی بود!
_____
بخشی از به دل‌نشین های کتاب را می‌نویسم:

خانم تجدد از همسرشان تقل می‌کنند: «ژان کلود کریر می‌گفت: اگر هنرمندی بخواهد جهانی شود و به همه جا برود، باید “ریشه دار” باشد و از مرز و بوم مشخصی بیاید. اگر او توانسته به همه جا برود و به هر منزلی محرم شود، بدان خاطر است که از جای بخصوصی میاید و ریشه در زادگاهش دارد.»
_____
و در خاطره‌ای، پس از تعریف کردن حوادث روز بارانی که مردم همچنان -برای خرید بلیط تئاتر (به گمانم)- ایستاده بودند، می‌گوید:
 «ملتی که برای “فرهنگ” زیر باران می‌ایستد، زنده است.»
_____
و متن  انتهای کتاب، که بسیار باشکوه بود:

«فردا چه میتواند باشد جز سودا؟
به فرانسه و نیز انگلیسی، زمان حال «present» نامیده می‌شود، که معنای دیگرش “هدیه” است. زمان حال در مقام هدیه؛
پیراهن یوسف برای یعقوب،
قرآن برای شب قدر،
حضرت محمد (ص) برای تنهاییِ غار حرا،
ضمانت امام رضا (ع) برای آهو،
ظهور شمس در قونیه،
تیر آرش برای مرز ایران زمین،

جام ِجهان‌بین در دست ‘پیرِ مغان’: [سالها دل طلب جام جم از ما می‌کرد/ و آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد]

عصای حضرت موسی برای بنی اسرائیل،
صور اسرافیل برای مردگان،
شبدیز برای خسروِ سوارکار،
لیلی برای دیوانگیِ مجنون.

این شن های رنگی، -دیروز در شیشه- و -فردا شناور-، چیزی جز -زمان حال ما- نیستند؛ هدیه ما. 
روز و شب آراسته و پرداخته، اما به یک‌نفس، به یک‌دم، پریشان و پراکنده.»
      

4

        “مهمانِ مامان” و آن فضای صمیمانه و خودمانی‌اش را دوست دارم. 
چه فیلمش را، که چه متن کتاب را، چه کتاب صوتی‌اش را.
عاشق تصویرسازیِ واژه‌ها و آن حیاطِ قدیمی شدم.
نمیدانم چه باید نوشت. 
نمی‌خواهم شکوهش را برهم بزنم. 
نمیدانم چطور می‌شود یک نویسنده، اینقدر باورپذیر حدود ده شخصیت را خلق کند و به جایشان حرف بزند!
حقّا که این قصه، روایت منسجم و روان و باورپذیری دارد؛ گویی که یک خاطره واضح، پس ذهن آقای مرادی کرمانی بوده :)

و راستش قصه مهمان مامان و آن اتفاقات ساده‌ و دوست‌داشتنی‌اش، باعث شد تا مدت‌ها بعد به حوادث روزمره -با دید روایت‌گرانه- نگاه کنم. دنبال بیرون آوردنِ قصه از دل "جریان عادی زندگی" باشم! مثل اینکه اخیرا مهمانی های خانه مادربزرگم، برایم رنگ و بوی متفاوتی گرفته! لحظاتش را به خاطر می‌سپارم، گاهی یادداشتشان می‌کنم، از جمع ها و جزئیات کوچک آنجا عکس می‌گیرم و تصور می‌کنم اگر قرار باشد همین چندساعت دورهمی ما، تبدیل به یک قصه شبیه مهمانِ مامان شود، چه جور داستانی خواهد شد؟
      

1

        یکی از جذاب ترین کتاب‌های شهیدی بود که تا حالا خوانده بودم! واقعا مثل یک رمان برایم کشش و جذابیت داشت. چون به معنایِ واقعی هم با آن خندیدم، هم اشک ریختم، هم حیرت کردم، هم امیدوار شدم و هم یاد گرفتم. 

نمی‌دانم چه یادداشتی در وصف کتاب زندگی یک شهیدِ عارف، آن‌هم به این بلند مرتبگی باید نوشت. شهیدی که با این سن کم و به سرعتی شگفت، به مقام عارفانه والایی دست یافته بود.

شهید  احمدعلی نیّری، این معلم بسیجی نوزده ساله، برایم نشانه دیگری بود که «می‌شود»! می‌شود رسید، می‌شود خوب زیست، می‌شود هدف داشت، می‌شود تاثیرگذار بود. خود احمد آقا هم در دوران زندگی‌شان تأکید داشتند به رفقا و اطرافیانشان اثبات کنند که مسیر خداشناسی و عرفان شدنی است؛ برای همین بود که گاهی از مشاهدات خودشان را برای دوستان نزدیک تعریف می‌کردند. 

در این کتاب خوشبختانه با اسطوره‌سازیِ بی‌اساس و فانتزی شهید مواجه نبودم؛ چون هرزچندگاهی راوی‌های کتاب اشاره می‌کردند که ایشان بسیار ظاهر زندگی معمولی و عادی‌ای داشتند، با ما می‌خندیدند و با ما تفریح می‌کردند اما فرقشان این بود که همیشه اهل ملاحظه ‌ و بسیار مراقب رفتارشان بودند. 
در واقع احمد آقای نیّری به آدم نشان می‌دهند که برای بهتر شدن، برای والا شدن باید بیخیالِ خیلی کارها شد. اصلا مسیرِ رشدِ روحی ایشان هم از این نقطه آغاز می‌شود! که باید روی خیلی چیزها چشم بست. و چقدر دوست دارم واقعا به این دید برسم…

الان دارم به این فکر می‌کنم که چرا شهدا انقدر تاثیر گذارند؟ 
چطور ممکن است که به قلب آدم‌های چندین نسل بعد از خودشان هم نفوذ کنند؟
چطور حاجت می‌دهند؟
مطمئنم که “اینهمه عزیز بودن” اتفاقی نیست! 
خدا هر کسی را عزیزِ دلِ مردم نمی‌کند. 
خوشحالم که توفیق خواندن کتاب یکی از عزیزدل‌هایِ خود خدا را داشتم.
فقط می‌توانم دعا کنم که خواندنش نصیبِ همه دوستان شود :)🪷
      

2

        برایم بسیار دوست‌داشتنی و الهام بخش بود🌿
لطیف، عمیق و در عین حال قابل‌فهم.
کتاب در واقع روایت «گفتگوهای عاشقانه خدا با چند آفریده‌ هستی» است؛ از مورچه و کرم شبتاب و کلاغ و گوسفند گرفته تا انسان.
بخشی از به‌دلنشین‌هایِ کتاب را می‌نویسم:

«ایمان، ترانه آدمی‌ست. قناری بی‌ترانه می‌میرد و آدمی بی‌ایمان.»

«و به یاد دارم که فرشته‌ای به من گفت: “جهان آکنده از فرستاده و پیغمبر و مرسل است، اما همیشه کافری هست تا باران را انکار کند و با گل بجنگد، تا پرنده را دروغگو بخواند و باد را مجنون و دریا را ساحر. اما هم امروز ایمان بیاور که پیغمبر آب و رسول باران و فرستاده باد، برای ایمان آوردن تو کافی است…”»

و گفتگوی خدا با کلاغی که فکر می‌کرد لکه‌ی زشتِ هستی است: «عزیز من! صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای آن نیست. اما فرشته‌ها با صدای تو به وجد می‌آیند. سیاه کوچکم! بخوان فرشته ها منتظرند.»
و «تو سیاهی. سیاه چونان “مُرکب” که زیبایی را از آن می‌نویسند. و زیبایی‌ات را بنویس. اگر تو نباشی، آبی من چیزی کم خواهد داشت. خودت را از آسمانم دریغ نکن.»

و صحبت خدا با مورچه‌ای که می‌دانست تنها نقطه‌ای است که بود و نبودش را کسی نمی‌فهمد: «اما نقطه، سرآغاز هر خطی‌ست.» و در ادامه باز خدا می‌گوید: «اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست، در نبودنت کارِ این کارخانه ناتمام است.»

و در جایی دیگر، خدا  به سوسکِ ناامید و تنها و دوست‌نداشتنی می‌گوید: «دوست داشتن یک گل، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندان سختی نیست. اما دوست داشتن “تو” کاری دشوار است. دوست داشتن، کاری‌ست آموختنی؛ و همه کس، رنج آموختن را نمی‌برد.»

و قصه ماهی کوچکی که دچارِ آبی بی‌کران بود و آرزویش این بود که روزی به دریا برسد و در نهایت در اشک‌هایش غرق شد، ولی نمی‌دانست تمامِ عمرش را درونِ آرزویش می‌زیسته…

و پرنده‌ای که روزی انسان را با پرنده‌ها اشتباه گرفت و به انسان گفت: «راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ نمی‌دانی توی آسمان چه‌قدر جای تو خالی‌ست.» و انسان ته‌ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمی‌دانست چیست. شاید یک آبیِ دور. یک اوج دوست‌داشتنی.
      

33

        کتاب انجمنِ شاعرانِ مُرده را ترم پیش، وسط ژوژمان‌ها تمام کردم. برایم مثل آن‌شرلی تاثیرگذار بوده. 
از همان کلاس دهم، که فیلم سینما‌یی‌اش را خرد خرد طی تابستان در کلاس فیلمنامه‌نویسی، با خانم رستمی عزیزم تماشا کردیم؛ دلمان نمی‌آمد ادامه‌اش را هفته بعد ببینیم و  حتی به استقبال زنگ تفریح برویم.
“آقای کیتینگ” معلم ادبیات بچه های دبیرستان ولتن، معلم متفاوتی است. از آنها که کوله باری از اطلاعات بیهوده را روی مغزت آوار نمی‌کنند، به جایش با قلبت حرف می‌زنند. دنبال «پرورش انسان‌»اند، نه بار آوردن شامپانزه‌های کتاب‌خوار! 
آقای کیتینگ آدمی است که از شُدنی ها حرف می‌زند. او معتقد است می‌شود از زندگی لذت برد، و غرق واژه‌ها شد. احساساتِ انسانی‌را پاس می‌دارد و شاگردانش را می‌شنود. آقای کیتینگ به شاگردانش جرئت داد تا اجتماع شاعرانه خودشان را تشکیل دهند، در غاری وسط جنگل گرد هم بیایند و شعر بهانه‌ای شود تا از معانی عمیق زندگی حرف بزنند.
او یک هدایت‌گر بود، که می‌گفت همیشه در کتاب های درسی وحی نازل نشده! می‌گفت باید برخی صفحاتش را پاره کرد! می‌گفت چارچوب سفت‌وسختی برای ساختار شعر وجود ندارد و نباید با شعر و روح موجود در آن، مثل ریاضی یا فیزیک برخورد کرد. آقای کیتینگ شجاع بود و متفاوت. یک معلم عجیب‌و‌غریبی که بلد است  “نپذیرد”  که -گوسفندوارانه- به زیستش ادامه دهد و لحظه مرگ دریابد که هرگز زندگی نکرده‌است!
انجمن شاعران مرده را نوش کردم و با وجود نقدهایی که بعضی جاهایش دارم، همچنان برایم الهام‌بخش است. نقدهایی مثل اینکه من مثل ناکسی، بدست آوردن کریس به هر قیمتی را -حتی به قیمت نفر سوم بودن در رابطه- نمی‌توانم بپذیرم یا «شجاعت» خطابش کنم! یا احتمالا مثل نیل، با آنهمه اشتیاق و شور و برنامه برای آینده‌ام، چنین تصمیمی را در انتها نمی‌گرفتم… 
اما کار، یک شاهکار سینمایی محسوب می‌شود تا یک اثر مکتوب ماندگار. چون درواقع کتاب این اثر، از فیلمنامه‌اش اقتباس شده. در فیلم، شخصیت‌پردازی ها قوی انجام شده بود و تعلیق خوبی در طی داستان اتفاق می‌افتاد و خلاصه مخاطب را یکی دو ساعتی به مدرسه شبانه‌روزی ولتن می‌برد. 
از اینها گذشته من چنین معلمی در زندگی داشته‌ام، شاید برای همین انقدر شیفته اثر شده‌ام. 
خانم رستمی، برای من همان آقای کیتینگ محسوب می‌شود! دوستش دارم، چون میفهمم زندگی را دوست دارد. می‌داند که ما فقط تعداد محدودی از بهار و تابستان و پاییز را تجربه می‌کنیم. حرف‌های جفتشان رنگی از اشتیاق دارد؛ شعر می‌دانند، بلندپرواز‌اند، عمیق‌اند و امیدوار. بلدند از نشدنی ها حرف بزنند، علیه قوانین نانوشته سرسخت قیام کنند، معنی “carpe diem”  را بدانند و دم را غنیمت شمارند!
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3

        خانه‌ای روی پل، اولین رُمانی بود بعد از کنکور شروع کردم. داشت لابلای کتاب هایی که در اوایل نوجوانی گرفته بودم و در کتابخانه‌ام محبوس شده بود، خاک می‌خورد. امیدی به زیبا بودنش نداشتم و احساس می‌کردم تاریخ انقضایش برایم فرا رسیده. اما چون می‌خواستم ذهنم را از استرسِ نازیبای کنکور و -بخش غیر هیجان‌انگیزِ کنکور عملی پیشِ رو- منحرف کنم، انتخابش کردم. اما قشنگ بود، غرق داستان‌هایش در کوچه‌ خیابان‌های هند شدم، با فرهنگ هندوستان کمی آشنایم کرد. فهمیدم “گلاب‌جامون” شیرینی محبوبی در هندوستان محسوب می‌شود، یا هندی ها خواهر بزرگترشان را “آکا” صدا می‌زنند یا گویا فرهنگ صمیمانه‌ای در هند وجود دارد؛ جوری که در آنجا برخلاف برخی کشورهای اروپایی، مهربانی و همدردی همچنان زنده است و مردم همدیگر را نادیده نمی‌گیرند. 
 روکو و ویجی، خواهرهای قصه تصمیم می‌گیرند پی زندگی خودشان بروند و حتی شده از بین زباله ها دنبال آرزوهایشان بگردند. آنها  دلخوشی‌شان در شب های مرطوب و باران‌زده و بی‌پناهشان در گوشه‌ قبرستان حومه شهر، این است که برای هم قصه قصر رویاهایشان را بگویند و در دلشان واقعا باور داشته باشند که ملکه زندگی‌شان هستند. یا  روکو با درست کردن دست‌بندهایی با مهره های پلاستیکی، برایشان شیرینی های رویایی  بخرد و آنها حتی شده برای یک‌ساعت احساس خوشبختی کنند. 
بنظرم روایت‌گری “فقر” از دیدگاه دنیای شیرین و پاک بچه‌ها، خیلی قوی در این داستان انجام شده بود؛ من فقط احساس ترحم نمی‌کردم یا فقط متاسف نبودم! من هم شریک ماجراجویی های روکو، ویجی، آرول، موتو و سگ وفادارشان شده بودم. من تلاش های آنها را برای زنده ماندن و خوشحال بودن، نظاره‌گر بودم و این قصه بطرز عجیبی احساسات مرا درگیر خودش کرد! دروغ چرا اصلا توقعش را نداشتم که جذبش شوم! و چه پایان باشکوهی! [در حال مقاومت برای اسپویل نکردن!] 
خوشحالم که نویسنده پایان این قصه تلخ را «هندی» تمام نکرد! و خوشحالم که به کتاب فرصت دادم!
      

1

        اکثرا وقتی با آدم‌ها صحبت می‌کنم، می‌بینم که لابلای حرف‌هایشان، از نقطه عطفی در زندگی‌شان حرف می‌زنند. یک حس، یک اتفاق، یک آدم، یک فیلم، یک کتاب، “یک تغییر”. اکثرا هم نمی‌توانم دقیقا متوجه بشوم چرا فلان چیز آنقدر برایشان مهم شده. ممکن است به‌ظاهر خیلی خاص نباشد یا فکر کنم که کمی دارند اغراق می‌کنند. اما این تجربه چون جنسش از جنس درونی و برداشت شخصی انسانی است، هرگز آنطور که باید ماهیتش قابل کشف نیست. مثلا دقیقا نمی‌فهمم چرا دوستم آنقدر شیفته سری کتاب های جودی دمدمی است، یا چرا برادرم نمی‌تواند دست از دیدن انیمیشین «آن سوی پرچین» بردارد، یا مثلا چرا پدرم اینگونه دلباخته آهنگ «باید خریدارم شوی» همایون شجریان است و مدت های مدید، فقط این آهنگ را در ماشین میشنیدیم!
برای من چیزهای بسیاری نقطه‌های عطف زندگی‌ام محسوب می‌شوند؛ از تماشای هرساله انیمیشن کورالین از ۷ سالگی‌ام تا الان، وابستگی‌ام به اشعار سهراب سپهری، دوست‌داشتن فیلم «ورود آقایان ممنوع» رامبد جوان و حفظ بودنش دیالوگ هایش، علاقه‌ام به نوشتن نامه های دست‌نویس و محترم شمردن تقریبا هر دست خطی و دیدن روح آدم‌های نویسنده در یادداشت ها، نافذ بودن چشمان شهید آوینی و سحرآمیز بودن نوشته هایش، علاقه وافرم به آسمان و وجود عکس‌هایش در قریب به ۵۰ درصد از حجم اس‌دی کارت دوربینم، علاقه‌ام به چیزهای قدیمی سنتی و گریزان بودن از چیزهای مدرن و رباتی‌ و بی‌روح! 
کتاب «بهم میاد؟» هم از آن عطف های پررنگ زندگی‌ام است. کتابی که ۱۵ سالگیم به هدیه پدر شروع به خواندنش کردم. اما به روحم نفوذ کرد. فهمیدمش و دریچه‌های زیبایی برایم باز کرد. برایم دیدن احساسات درونیِ دختری شبیه به خودم و مواجه‌اش با این مقوله خاص و پیچیده «حجاب» بسیار خواندنی بود. تقابل کشش های درونی‌اش، تک و تنها بودنش، مورد اتهام و پرسش قرار گرفتنش، تردید‌هایش و -انتخاب کردن رفتار والاترش- در مواجهه با پسری که دوستش دارد.

 اَمَل فقط برایم یک کاراکتر کتاب محسوب نمی‌شود. من قصه های اَمَل و غریب بودن او را دو سال بعد در ۱۷ سالگی‌ام در کشوری غریب تجربه کردم و تازه انگار برایم آشکار میشد که اَمَل واقعا انتخاب بزرگی کرده.  در جایی با فرهنگ متفاوت، سرانجام دست به انتخاب حجابی زده که قرار است چهره‌اش را در اواسط نوجوانی بین دوستانش، منفور کند! ناسزا ها بشنود و پسران مدرسه خیال کنند که او در اثر ازدواج با یک شتردار پیر عرب دست به چنین کاری زده!
 اَمَل دوستم شد و بعد در زندگی‌ام خیلی جاها به انتخاب ‌هایش نگاه کردم. دیدم که چگونه خواست هویت خودش را میان هیاهوهای فریبنده بسازد. کتاب «بهم میاد؟» نه یک شاهکار ادبی است نه برنده جایزه نوبل، اما یک‌جاهایی راهنمایِ من بوده و مهم‌تر از همه؛ «دوستش دارم!»
      

2

        من با پوران خانم همذات‌پنداری کردم! من هم مثل او در این فرایند فرسایشیِ بسیار دشوار، بین عقل و قلبم معلق مانده‌ام، سرکوفت شنیده‌ام، از خودم متنفر شده‌ام، خیالپردازی‌ها کرده‌ام، به قدر عمرم بالاپایین کرده‌ام، قضاوت شده‌ام و قضاوت کرده‌ام. اما انتهای قصه و اینکه پوران خانومِ ما، بعد از عمری هنوز سروسامان نگرفت و با ناکامی‌اش من هم ناکام ماندم، بنظرم بدترین شیوه تمام شدن این قصه نیمه‌تمام بود! (که خب چون این کتاب درواقع دفتر خاطرات نویسنده محسوب می‌شد و کاری از دست کسی برنمیامد!)

اما شاید هدف کتاب اصلا روایت ازدواج  نبوده، هدفش هم‌گام شدن با او در این سفر مزخرف «انتخاب» است، خودآگاهی پس از ملاقات با هر آدم است و اینکه چقدر باور دارم، حضور هیچ‌کدام اتفاقی یا عبث نیست!
فقط این را میدانم که ما در پیچ و خم این غصه ها رشد می‌کنیم. و راستش بعد از تمام شدن این کتاب -میان سروصدای موشک‌های بالای سرم- به این اندیشیدم که واقعا معیارهایم چیست؟ چقدر می‌توانم سرشان قسم بخورم؟ چقدر عوض شدند؟ مطمئنم دوست ندارم مثل پوران خانم، به ملاکِ «وصال به برج پیزای ایتالیا» اجازه ابراز وجود بدهم، چون اساساً درکش نمی‌کنم. نمی‌فهمم چرا بازدید از یک اثر معماری در آن طرف دنیا باید بشود ملاک انتخاب کردن همسفر زندگی‌ام! 
پوران خانم را نمی‌دانم، اما من دوست ندارم بیهوده تصمیم بگیرم، بیهوده عروس شوم، بیهوده زندگی کنم و بیهوده فراموش شوم. 
دوایم این است که به این بیت جناب مولانا دل ببندم که میگوید: 
« کین طلب در تو گروگان خداست
زانک هر طالب به مطلوبی سزاست»
      

1

        کتابْ کوتاه اما عمیق است. از آن کتاب‌هایی که بعضی جمله‌هایش، ذهنت را بشدت درگیر می‌کند و برایشان دنبال “مصداق” ‌ در زندگی خودت می‌گردی. 
کتاب از پوشش حجاب شروع نکرد. از قبل‌تر شروع کرد، از وجود انسان، از سرمایه‌هایش، از ارزشش. آقای صفایی با مسئله حجاب، عمیق برخورد می‌کنند. جوری که در نوشته‌هایشان، برای مسئله حجاب  بازتعریفی  بسیار منطقی می‌نویسند و بعد آن‌را -تنها مختص به خانم‌ها- معرفی نمی‌کنند. در جایی نوشته‌اند: «قبل از اینکه لباس را عوض کنیم، باید فکر را عوض کنیم.»

کتاب دلایلِ واقعی آورد برای منی که از وقتی یادم می‌آید حجاب داشتم، اما دنبال جواب سوال‌هایم می‌گشتم.  که بفهمم چرا انقدر دوستش دارم؟  چرا برایم انقدر اَمن است؟ چرا درست است؟  چه خوبی‌هایی دارد؟  چقدر لازم است؟
به توصیه فردی، شروعش کردم. و چقدر قلم آقای صفایی حائری روان و شیرین است…  به دلم نِشست :)
بعضی جملاتش را در دفترچه‌ای نوشتم تا جلوی چشمانم باشند:

«حجاب از فروع دین است، ولی به علت تاثیرگذاری اجتماعی‌اش همواره مورد توجه شدید جامعه دینی بوده؛ تا جایی که حتی “به غلط” معیار اصلی تدیّن بانوان قلمداد می‌شود.»

«حجاب در سامانه تربیتی دین و به عنوان “مقدمات و لوازم رشد آدمی” معنا می‌یابد.»

«هر چه معشوق بزرگتر باشد، خواه ناخواه حرکت ما زیادتر و به جریان افتادن سرمایه‌هایمان بیشتر است. کسی که عشق به حق و حبّ الله در او آمد، عشق و حبّی که از آن به صراط می‌رسیم، مجبور است همه سرمایه‌ها را به جریان بیندازد؛ چون خودش تنها نیست که فقط برای خودش بپوشد و آن هم برای لباس تنش و خوراک بدنش؛ “بلکه همه خلق به او ربط پیدا می‌کند!” »

«با تفکر در استعدادهای انسان، مشخص می‌شود کار او رفاه نیست؛ خوردن و خوابیدن و خوش بودن نیست، لذت نیست! انسان برای اینکه به لذت برسد، به این همه استعداد نیاز نداشت…»

«وقتی انسان دنیا را وسیع دید، دیگر در تنگنای یک مرحله باقی نمی‌ماند؛ وقتی خودش را عظیم دید، به کم قانع نمی‌شود؛ وقتی دنیا را “راه” دید، “سرِ راه” نمی‌ماند.»

«وقتی که انسان تا حدِ گاو تنزّل کرده و تمام قلمرو حکومت این انسان و حرکتش از گهواره تا گور، و تمام هدف و ایده‌اش -زنده به گور کردن استعدادهایش- است، بحث “حجاب” جای طرح ندارد!»

«عاشقِ حقّ نمی‌تواند خلق را به سمت خودش بکشد و باتلاقِ آنها بشود!»

«روح‌ها وقتی که عالی شدند، دوست دارند خودشان را به کسی نشان بدهند که بزرگ باشد. وقتی که روح‌ها به این علو رسیدند، بزرگ را جز “حق” نمی‌بینند و جز -با او- و -برای او- نمی‌توانند باشند.
جز -به او- خودشان را نمی‌توانند نشان دهند و جز -تعریف او- را نمی‌خواهند. 👇🏻
“خلقی که بی‌ملاک‌اند، تنبیه‌ها و تعریف‌هایشان ارزشی ندارد!”»

«ما در یک جامعه مرتبط هستیم. “گند” در همان جایی که هست، نمی‌ماند. حتی اگر تو خودت “وَبا” نداشته باشی، اگر کاری کردی که دیگری وَبا بگیرد، وبایِ او به تو هم سرایت می‌کند.»

«نِشاط، چیزی جز رشد استعدادهای انسان نیست.»

«حالا که فهمیدم دنیا “راه” است و انسان “راهرو”، نگاه‌ها، تماس‌ها و برخوردهایم باید به گونه‌ای باشد که دلی را به سمت خودم نکشم و سنگی در راه، بزرگ نکنم و خلقی را به خودم جذب نکنم… از امروز نباید خوشحال باشم که بُتی شدم و دلِ خلق، بُتخانه شده است.»

«وقتی یافتم که چه کسی هستم و به کجا باید حرکت کنم، دیگر نمی‌توانم “سنگِ راه” باشم؛ وگرنه فرعون هستم که دلی را بر خودم بستم و از نشاط و رشد او جلوگیری کردم…»

«ما خیال می‌کنیم لذت در ولنگاری است، در دیدن‌هاست؛ در حالی که لذت در “عطش” است.»

«حجاب داشتن نه با حرف زدن منافات دارد، نه با بیرون آمدن، نه با خلق را به حرکت وادار کردن!»

« “ناز ها” امیال خواب‌رفته را بیدار، احساس‌های مرده را زنده، و شیطان‌های بسته را آزاد می‌کند و در راه انسان، سنگ‌ها و طوفان‌ها را بلند و گرد و خاک‌ها را زیاد می‌کند.»

«توجه کن با این لباس که در این صحنه می‌پوشی و خیلی هم شایسته است، آیا دل‌ها را اسیر و از خدایشان جدایشان نمی‌کنی؟ آیا آنها را نمی‌سوزانی؟»

«انسانی که جهت و هدف پیدا کرده و راه افتاده، باید حتی پوشیدنش و رفت و آمدهایش با این ملاک باشد: نه بُت شود نه بُت‌پرست و نه تماشاچیِ بُت‌پرستی!»

«این خیانت است که من، دیگری را در دل خودم نگه‌ دارم. دل او را برای خودم اسیر کنم.»

«در رابطه زن و مرد، نه زن حاکم است و نه مرد؛ بلکه آنچه بر این هر دو حکومت دارد “الله” است.»
      

1

        یک سمفونی رازآلود از واژه‌ها. 🪷
چون اولین کتابی بود که از آقای نادر ابراهیمی می‌خوندم، نمی‌دونستم باید چطوری باهاش کنار بیام، یا چه توقعی از روند داستان داشته باشم. اما از اونجایی که اهل شعر خوندن‌اَم، بسیار با سبکشون ارتباط گرفتم و اواسط کتاب، بالأخره دست از تلاش بی‌فایده برا فهمیدن روند قصه برداشتم! 
دیدم باید توی این کتاب، خودم رو بسپرم به واژه‌ها و توصیفات شاعرانه نویسنده. نادر ابراهیمی قصه‌ای روایت نمی‌کنه که پر باشه از توصیفات اجباری. او از کشیدن سد، مقابل تخیل مخاطبِ نوشته‌هاش بیزاره! انقدری که فقط یک گِرای کوچیک از حوادث پیش‌اومده میگه و اَلباقی با خودته! 
در انتهای کتاب من هرگز مطمئن نشدم که “ساحل چمخاله” کجاست، یا “ستاره آباد” وجود خارجی داره یا نه، یا اصلا این راویِ معشوقِ درمانده ما، وصالی ابدی با هلیا پیدا می‌کنه یا نه.
اما لذت بردم از ذره ذره نوش کردن این -نوشته های قریب به اشعار سپیدِ-آقای ابراهیمی :) 
«از وصفِ تازگیِ مربّای بهارنارنج، عطر گل‌های خشک، غروب‌های نارنجی، طعم بسیار ناگوارِ میوه‌های نارِس باغ های ناشناخته تا آوازهای فراموش‌نشدنیِ مرد شمالی و خیرخواهی های قایق‌رانِ گمنام.»

من غرق واژه‌ها شدم و از توصیفات خاص این نویسنده نسبت به احساسات انسانی لذت بردم!
«اینکه: نفرین، بی‌ریاترین پیا‌م‌آور درماندگی‌است،
یا التماس شکوه زندگی را فرو می‌ریزد،
ایمان، نیاز به آزمودن را مطرود می‌سازد،
هر سلام، آغاز دردناک یک خداحافظی است،
و یا ترس، سوغات آشنایی‌هاست…»

نادر ابراهیمی بلده با کلمات بازی کنه. جایِ درست استفاده از اونا  رو می‌دونه، مشخصاً هم از نوشتن و هم از زندگی کردن لذت می‌بره؛ چون شور و شیدایی در تمام نوشته‌هاش موج می‌زنه!
      

1

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.