بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

پروانه ای که سوخت: روایتی داستانی از زندگی شهیدمجتبی نواب صفوی

پروانه ای که سوخت: روایتی داستانی از زندگی شهیدمجتبی نواب صفوی

پروانه ای که سوخت: روایتی داستانی از زندگی شهیدمجتبی نواب صفوی

سارا عرفانی و 1 نفر دیگر
4.1
18 نفر |
6 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

27

خواهم خواند

14

کتاب پروانه ای که سوخت: روایتی داستانی از زندگی شهیدمجتبی نواب صفوی، نویسنده سارا عرفانی.

پست‌های مرتبط به پروانه ای که سوخت: روایتی داستانی از زندگی شهیدمجتبی نواب صفوی

یادداشت‌های مرتبط به پروانه ای که سوخت: روایتی داستانی از زندگی شهیدمجتبی نواب صفوی

            کتابی که فرصت کردم در اوج سرشلوغی این روزهای پر ماجرا بخونم این #کتاب بود: #پروانه_ای_که_سوخت 
نوشته: #سارا_عرفانی عزیزم
که شامل روایت هایی داستانی از زندگی و شخصیت #شهید_نواب_صفوی و  شکل گیری جمعیت #فداییان_اسلام و هدف و چارچوب اسلامی آن و بیان تفاوت های آن با گروه های تروریستی بود.
این کتاب از تولد و کودکی مجتبی نواب صفوی شروع شده بود و به بیانی ساده و روان، توضیحاتی از خانواده و محیط زندگی و تربیت او و شکل گیری و ریشه دواندن عقاید در وجود او داده بود.
در ادامه به بیان نکات مورد اهمیت برای جمعیت فدائیان اسلام پرداخته بود و چگونگی عملکرد شجاعانه آن ها در زمان خفقان و خیانت شاهنشاهی پرداخته بود.
در آخر به نحوه دستگیری و شهادت مظلومانه ولی پر اقتدار این جوانان مومن و شجاع پرداخته بود و در کل کتاب جامع و مانعی بود که اطلاعات پرمغزی را در حجمی کوچک و بیانی شیوا در اختیار مخاطب قرار می داد.
در ادامه برشی از کتاب رو می خونید:
" گفتم: من هرگز با هیچ پادشاهی ملاقات نکرده ام؛ اما چون تو سید هستی و از نوادگان رسول خدایی، برای نصیحت اومدم. ای پسر عمو اگر شده، روی پشت بام خونه های مردم گندم بکارید و رفع احتیاج کنید؛ اما از بیگانگان رفع احتیاج نکنید. این خیلی بهتر از اونه که دست گدایی و احتیاجبه سوی دشمنان اسلان دراز کنی.
بعدها شنیدم روزنامه های عربی نوشته اند شاه حسین چنان تحت تاثیر حرف های نواب صفوی قرار گرفته که دیگه سوار ماشین شخصی اش که ساخت انگلستان بوده، نشده و اون رو فروخته." ...
          
            هو العزیز!

یک) خیال خودم و شما را راحت کنم. در این کتاب از لحاظ داستان‌نویسی هیچ نکتهٔ خاصی نیافتم. همان لحن تکرارشونده و گل‌درشت اغلب کتاب‌هایِ این شکلی.

دو) بخش‌هایی از کتاب که احتمالاً حالاحالاها فراموشم نشوند:
•آیت الله بهبهانی گفت: «سرباز اسلام یعنی آدم‌کش؟ یعنی تروریست؟»
نیره سادات که صدایش از شدت خشم می‌لرزید، گفت: «سگ‌کشی با آدم‌کشی خیلی فرق داره.»
•به‌هرحال دولت طاغوت ابدی نیست. خدا خودش تو قرآن گفته که آخرش مستضعفین رو پیشوا قرار می‌ده. (از حرف‌های نواب)
و پرت می‌شوم وسط «آیندهٔ انقلاب اسلامی ایرانِ» شهید مطهری، سر بحث مفصلی که دربارهٔ همین آیه می‌کنند و اتفاقاً این تعبیر و تفسیر را نادرست می‌دانند!

سه) من نواب را بسیار دوست داشتم (دارم؟) مشهد که می‌رویم، چشمم می‌دود دنبال بست نواب صفوی. علت اصلی‌اش هم یک چیز است: رمان من او! همان چند جملهٔ کوتاهی که امیرخانی آورده، تصویری فوق‌العاده جسور از نواب صفوی در ذهنم حک کرده‌است. راستش از آن جمله‌ها اکنون -پس از حدود ۷سال- صرفاً شبحی محو به یاد می‌آورم، اما آن تصویر پابرجا مانده.. صبحی یادداشتی خواندم و از پرتاب دسته‌گل به صورت رضاخان و این که دو دختر و یک تو راهی داشته، به سمت این کتاب کشیده شدم. اما پس از خواندن کتاب، نه تنها خون در رگانم به جوش نیامد بل‌که گفتم: کاشکی نواب صفوی برایم همانی می‌ماند که بود. همان نواب صفوی شورانگیز... روزی باید برگردم و از نواب هم خیلی بیش‌تر بخوانم. شاید او واقعاً همان نواب فوق‌العاده جسور باشد، نوابی که خردمندی‌اش تحت شعاع جسارتش قرار نمی‌گیرد و به مرزهای تهور حتی نزدیک هم نمی‌شود.
و چه قدر این روزها دنبال جسارت و ادب می‌گردم، جسارت و ادبِ دست-در-دستِ هم. شجاعت و خردِ دست-در-دستِ هم. بی‌باکی و انصافِ دست-در-دستِ هم.

چهار) پررنگ‌ترین ایدهٔ نواب طبق این کتاب «گسترش پای‌بندی و اجرای احکام و قوانین اسلام» است. افزون بر این، میزان اعتقاد و تقید و ایمان نواب صفوی به اسلام، هوش از سر آدمی می‌برد...
          
            امروز سالگرد شهادت شهید نواب صفوی است طلبه جوانی که از کودکی سر نترسی داشت، یک روز رضا خان به مدرسه‌شان آمده بود و سیدمجتبی برای استقبال انتخاب شده بود ولی سید دسته گل را به جای دادن به شاه به صورت او پرت کرد. 

سید مجتبی زمان خواستگاری از نیره‌سادات هم نترس بود و همین زبان سرخ سر سبز او را بردار کرد. که سر عاشقان جز بردار نمی‌شود. 

نواب الگوی حضرت آقا در مبارزه بود، مردی بدون مرز که از همان روزها به اتحاد کشورهای اسلامی و آزادی فلسطین می‌اندیشید، این کتاب روایتی داستانی از مردی است که خادمه حضرت زهرا او را در دامن مادرش گذاشت، تا فدایی‌اسلام شود.


چند دقیقه بعد سربازها، سطل‌های پر از آب را آوردند و جلو آن‌ها روی زمین گذاشتند. سیدمجتبی دستش را در آب فرو کرد و گفت:(این آب که سرده!)
تیمور‌بختیار گفت:(همینم براتون زیاده. مجبور نیستید غسل کنید. فقط دارید وقت ما رو تلف می‌کنید.) 

سید مجتبی گفت:(اشتباه می‌کنی. با این آب سرد، رنگ ما می‌پره و شماها فکر می‌کنید ما ترسیده‌ایم، اما اشکالی نداره، خدا می‌دونه که ما هر لحظه اشتیاقمون برای شهادت زیادتر می‌شه.) 


          
            روایتی داستانی از تولد، تحصیلات، ازدواج و مبارزات شهید نواب است، که با شهادتش پایان می‌یابد. کوتاه، خوش‌خوان و جذاب نوشته.

رک‌گویی نواب در همه جا، حتی در خواستگاری نیره‌سادات از پدرش (نواب احتشام رضوی)، برایم جالب بود. همچنین بی‌باکی‌اش، که انگار از کودکی با سرنگ به مغز او تزریق کرده باشند، آنقدر که دسته‌گل استقبال را به صورت رضاشاه قلدر، پرتاب کرده بود.

یک طلبه جوان، این همه «اعتماد به نفس» و «شجاعت» را از کجا یافته بود؟!  از نجف شال و کلاه کرد آمد ایران که با احمد کسروی بحث و مناظره کند! دید مناظره‌ها فایده‌ای نمی‌کند، دست به تپانچه برد برای اجرای حکم ارتداد.

رزم‌آرا را به سفارش جبهه ملی، از سر راهِ ملی شدن صنعت نفت برداشت؛ ولی وقتی دید، مصدق تصمیم اجرای احکام اسلام را ندارد، ضدش شد. مصدق از ترس نواب به شاه پناه برد!

تصورم این است که نواب عزیز صفر و صدی به حکومت‌داری نگاه می‌کرد؛ وگرنه، ملی شدن نفت بدون اسلام بهتر بود یا ملی نشدنش باز هم بدون اسلام!


وقت تیرباران، به دوستانش گفت با صدای بلند اذان بگویید، تا تصور نکنند ترسیده‌ایم. دو دختر کوچک داشت با یک توراهی و همسری که به عالَمی می‌ارزید. طبیعتاً این‌ها برای هر کسی وابستگی می‌آورند، ولی برای نواب نه!