عامره و هرمز: بر اساس حکایت اسب آبنوس از هزار و یک شب
در حال خواندن
1
خواندهام
24
خواهم خواند
15
نسخههای دیگر
توضیحات
مرد جوان گفت: «آخ آخ! گفتی آسمون؟ تو پرواز کردی؟ من هم یه بار پرواز کردم تو آسمون.» هرمز سریع گفت: «واقعاً؟! با چی؟ اسب؟» مرد و زن جوان هر دو زدند زیر خنده. مرد گفت: «اسب؟ چی می گی؟! تو از کجا اومدی مرد؟ نه بابا! یه بار که از اسب افتاده بودم و چند جای بدنم شکسته بود و از درد داشتم می مردم، یه طبیب هندی اومد سراغم. اون دارچین و جوز هندی و قارچی خشک شده و عجیب رو کوبید، توی آب حل کرد و به من داد. باورت می شه که چند روز رو هوا بودم؟ خوابیده بودم لای پتو، اما یه جورایی سبک شده بودم. انگار کله ام تو ابرها بود. ببینم تو چی خورده بودی؟» هرمز نفسی عمیق کشید و گفت: «بگذریم فیلسوف بزرگ! برگردیم سر ماجرای عشق.»
لیستهای مرتبط به عامره و هرمز: بر اساس حکایت اسب آبنوس از هزار و یک شب
یادداشتها