راه طولانی بود از عشق حرف زدیم

راه طولانی بود از عشق حرف زدیم

راه طولانی بود از عشق حرف زدیم

رسول یونان و 1 نفر دیگر
3.1
4 نفر |
2 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

13

خواهم خواند

8

حرف ها و مهربانی اش دیگر واقعی نبود. می دانستم می خواهد آرام آرام از زندگی ام بیرون برود. به همین خاطر دیگر پاپیچش نشدم! دیگر یاد گرفته بودم که عشق تحمیل خود به دیگران نیست. یاد گرفته بودم کسی که برای رفتن آماده می رود و کسی که می خواهد برود هرطور شده می رود. هرچه درها را به رویش ببندی و هرچه بهانه بیاوری کاری از پیش نمی بری. فقط ممکن است رفتنش را به تعویق بیاندازی. سعی کردم منطقی باشم. دل کندن از او برایم بسیار سخت و دردآور بود اما باید این کار را می کردم. محبوبه که یکدفعه با تمام وجود پا به درونم گذاشته بود حالا می خواست ذره ذره و به تدریج از درونم بیرون برود. علاجی نداشتم گذاشتم کارش را بکند. گذاشتم چشم هایش از چشم هایم برود. دست هایش از دست هایم...

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به راه طولانی بود از عشق حرف زدیم

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به راه طولانی بود از عشق حرف زدیم

یادداشت‌های مرتبط به راه طولانی بود از عشق حرف زدیم

                چرا نمیشه امتیاز منفی داد!!

واقعا هدف این کتاب و داستانش چی بود؟!
اینکه نصف اول کتاب شاهد غذا خوردن شخصیتا باشیم و نصف دوم کتاب بخونیم (پدربزرگ گفت و عمو رحمان ادامه داد)؟؟؟؟

مصطفی دقیقا چطوری و کِی افسردگی فوق العاده شدیدش درمان شد؟؟

بیماری مرگبار دنیا کِی خوب شد؟؟

اینا اصلا عاشق هم بودن؟؟

شخصیت ها اصلا و ابدا خوب نوشته نشده بودن. هیچ کاریشون با عقل جور در نمی اومد. هدف از نوشتن اون جمله های فلسفی پدربزرگا چی بود دقیقا؟؟ داوود چجوری دنیا رو پیدا کرد؟؟ 

(از اینجا به بعد اسپویل زیاد داره، البته اگه بشه اسمشو اسپویل گذاشت.)


مصطفی از روی چهار تا جمله ی دنیا به این نتیجه رسید که داوود دیوونه ست و هر کاری ازش بر میاد و مثلا اونقدر نگران بود!!!!

بعد اینا مثلا دو سه ماه با پدربزرگاشون زندگی کردن (حالا از این بگذریم که از اول زندگیشون این آدما رو می شناختن) چرا وقتی مُردن اینا اصلا ناراحت نشدن؟! پاشدن رفتن رستوران غذا خوردن و انرژی تازه گرفتن
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.